این داستان اولم است
چند روز پیش در صندوقچه ای یک دفترچه خاطرات به قدیمی پیدا کردم بازش کردم حال که دست به قلم می گیرم می خواهم سرنوشته که دیگران برای من رقم زدن را بنویسم امروز
دیدم همه دارن در مورد من حرف می زنم فکر کردم آخه چرا داره مرده من حرف میزنم من که کاری نکردم گرمای از پشت سرم احساس کردم پسری به من گفت تعجب نکن به خاطر منه پسر با پسر رو که دیدم پرسیدم ببخشید اسم شما چیه جواب داد اسم من امیر علی امیر علی آرمان پرسید خوب اسم خودت چیه جواب دادم سارا سارا بیات من باید برم
از اونجا رفتم با خودم به زندگی که قبلاً داشتم فکر کردم گفتم نکنه کسی از باخبر شده رفتم و رفتم دیدم رسیدم به خونه
خونه مادربزرگ که البته چند وقته مال خودمه رفتم داخل خاطرات گذشته رو با خودم مرور میکردم یاد امید افتادم گفتم بعد از مرور خاطرات پیش اون برم
?کلید رو توی قفل انداختم و وارد خانه شدم . تنها تغییری که کرده بود این بود که آنجا همیشه تمیز ، سرسبز و پر از خدمتکار بود . با دیدن این خانه تمام خاطرات کودکی ام زنده شد . تمام خاطراتم با برادر و مادرم . حتی درخت پرتغالی که امید زیر آن می نشست و نقاشی می کشید آنجا بود ولی کاملا خشک شده بود من با امید تماس گرفتم و از او خواستم برای تمیز کردن خانه به کمک من بیاید و او هم قبول کرد .
صدای زنگ آمد امید بود در را باز کردم بعد از چند دقیقه صحبت کار خود را شروع کردیم نزدیک ا ساعت کار کردیم که امید با شوق و ذوق بسیار مرا صدا کرد به پیش امید رفتم وای باورم نمی شد مگه میشد خدای من
پیش امید رفتم وای خدای من باورم نمی شد که واقعاً خودش بود
از دست امیدگرفتمش و شروع به خوندن کردم به نام خدا وارد کوچه شدم انقدر گرسنه بودم که می توانستم یک جا یک گاو را بخورم به در خانه رسیدم دیدم صدای جیغ داد می آید وارد خانه شدم دیدم دوباره پدرم به اینجا آمده واقعا میترسیدم چون این آمدن با آمدن های قبل فرق داشت پدرم با یک کلت به خانه حمله ور شده بود و می گفت که باید مرا با خودش ببرد
بچه ها خاطرات مادربزرگ الان شروع شد قبلش سارا بود
نظر بدید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آفرین ادامه بده