
سلام خدمت همه شما دوستان عزیز اومدم با پارت ۲۳ از داستانم و این پارت نسبت به دو پارت قبلی کوتاه تره خوب بریم سراغ داستان

خوب کجا بودیم از زبان ادرین: رفتم کنار مرینت و کنارش وایسادم و دستمو گذاشتم روی شونش و و داشتیم بیرون رو نگاه میکردیم که یهو صدای اژیر پلیس اومد و ماهم نکاه کردیم دیدیم چند تا مجرم از دستش فرارین و خاستیم بریم کمک که تیکی و پلگ نبودن و کلی دنبالشون گشتیم و بالاخره پیداشون کردیم و دیدم ب.غل هم خیلی ناز گرفتن خوابیدن که ادرین گفت چقدر کیوتن گفتم اره ولی نه اندازه ما و بیدارشون کردیم و تبدیل شدیم و خاستیم بریم کمک که دیدم خود پلیس دستگیرشون کرده و ماهم برگشتیم خونه و تبدیل به خودمون شدیم و مرینت هم لباسش رو عوض کرد و کنار هم دراز کشیدیم روی تخت و بعدش همو ب.غل کردیم و خوابیدیم 😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴 خوب دوستان اول اینکه یه ایموجی هم برای ب.غ.ل بسازن انقدر رمز ننویسم من و دوم اینکه میریم به ۲ ماه جلوتر یعنی یه روز قبل تولد ماریا و توی این دو ماه اتفاقی خاصی نیوفتاده جز اینکه مرینت و ادرین میراکلس ها پروانه و طاووس رو دادن به مارسل و الیس و فک کنم قبلا هم گفتم اونا هم از معجون جاودانگی خوردن .و اتفاق دیگه ای که افتاده اینه که یه شو لباس دیگه برگزار شده . خوب بریم به دوماه اینده از زبان مرینت . 👈👈

از زبان مرینت: از خواب بیدار شدم و ادرین رو هم بیدار کردم و جفتمون لباسامون رو عوض کردیم و یه لباس مشکی پوشیدیم و رفتیم بیرون و اریان هم اومد و ماریا هم صندلی خودشو داشت ( اسمشو یادم نیست اما از اینایی که مال بچه هاش و پایه های بلندی داره ) و نشستیم صبحونه رو بخوریم و همینطور که داشتیم میل میکردیم ادرین گفت تولد ماریا فرداس دیگه نه ؟؟؟ گفتم اره فرداس و گفت پس یه کیک رو سفارش بدم امروز مخصوصش و بقیه رو هم دعوت کنیم که گفتم اره و صبحانه رو خوردیم و ادرین رفت به بقیه اطلاع بده فردا تولد ماریاس و همه بیان و منم رفتم مشغول طراحی شدم و تا ظهر چند تا طرح طراحی کردم و بعدش رفتم بیرون و ادرین گفت تموم شد به همه اطلاع دادم و تام و سابین هم گفتن کیک رو خودشون درست میکنن میارن و گفتم عالیه و همه باهم نهار مون رو خوردیم و منو و ادرین رفتیم توی اتاق و قبلش ماریا رو خوابوندم و رفتیم داخل اتاق و دستگاه رو روشن کردیم و نشستیم بازی کردیم و ساعتای تقریبا ۶ و ربع بود که ادرین گفت بسه خسته شدم که گفتم پس من بردم که گفت همیشه میبری عزیزم گفتم ممنون و از اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت اشپز خونه و یکم گشنم شده بود و در یخچال رو باز کردم و یکمی توت فرنگی بود برداشتم و نشستم روی صندلی و داشتم میخوردم و به تولد فردا فک میکردم که دیدم ادرین صدام میکنه و میگه تنها تنها میخوری که گفتم نه بیا تو هم بخور و یه توت گزاشتم دهنش (وضعیتشون عکس اسلایده ) و بعد اون هم گزاشت دهن من و همه رو همینطوری خوردیم و بعد اینکه تموم شد یکم اب خوردیم و رفتیم توی حیاط و همینطور داشتیم راه میرفتیم و حرف میزدیم که

که تیکی و پلگ هم اومدن و با اونا هم صحبت کردیم که تیکی گفت میاین بریم استخر سر پوشیده یکمی شنا کنیم ( عمارت خودشون رو میگه ) که گفتم منکه موافقم و ادرین هم همینو گفت و رفتیم و لباس شنا پوشیدیم و کلی شنا کردیم و همینطور اب بازی و تیکی و پلک هم روی. ما اب میرختن و خلاصه کلی حال کردیم و بعدش اومدیم بیرون و یکم وایسادیم تا بدنمون خشک شه و بعدش لباس پوشیدیم و داشتیم میرفتیم داخل اتاق که اسونا گفت شام حاضره لطفا تشریف بیارین .و ما گفتیم باشه و رفتیم موهامونو خشک کردیم و رفتیم شام رو خوردیم و بعدش با هم شطرنج بازی کردیم و در اخر ادرین اول شد من دوم و تیک سوم و اریان چهارم و پلگ هم پنجم شد و بعدش یکم تلویزیون دیدیم و رفتیم توی اتاق و لباس عوض کردیم مثل همیشه اما هوا خیلی گرمممممم بود طوری که کولر هم جواب نمیداد و خیلی گرم بود🥵 و که ادرین گفت هوا خیلی گرم شده امشب گفتم اره و بعدش لباس خواب هامونو .. در اوردیم و یکمی خنک تر شدع بودیم البته بازم گرم بود. و روی تخت دراز کشیدیم و پتو رو هم انداختیم اون ور و همو ب.غ.ل کردیم و همونطوری خوابیدیم 😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴

صبح از زبان ادرین: بیدار شدم دیدم هنوز مرینت توی ب.غ.ل مه و یکم تکونش دادم دیدم بیدار نشد و 😘کردمو که بیدار شد و دیدیم لباس تنمون نیست و یاد دیشب افتادیم که خیلی گرم بود و بلند شدیم و لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون و بعد صبحونه با کمک اسونا و مرینت و کوامی ها خونه رو تزیین کردیم و بعدش نهار رو خوردیم و بچه ها و پدر مادرامون هم کم کم اومدن و همه چیو رو اماده کردیم و کیک هم که تام و سابین اورده بود و مرینت هم رفت ماریا رو بیاره و بعد چند دیقه با ماریا توی بغلش برگشت و یهو همه گفتیم تولدت مبارک ❤️ و کلی فشفشه و برف شادی و ماریا هم کلی ذوق کرده بود و شمع ها رو گذاشتیم روی کیک و روشنشون کردیم و منو و مرینت هم کنار هم نشستیم و ماریا رو گرفتیم و بعش یاد دادیم فوت کنه و اونم بعد چند بار تلاش خاموششون کرد و بعد بعد دست ماریا رو گرفتیم و سه تایی کیک رو یه قاچ زدیم و سابین اومد تا بقیه شو انجام بده و من ماریا رو گرفتم و چند بار پرتش کردم بالا و گرفتمش و بعدش با اریان و اینا رفتن اون سمت بازی کنن (منظورم از اینا الیزابت و بچه ها الیا و نینو و کاگامی و کلویی و .....هست ) و بعدش ( لباس مرینت عکس اسلایده )

دوستان کجا بودیم یادم رفت ..... و بعدش نینو رفت و چند تا اهنگ شاد گذاشت و ماهم دو به دو شروع کردیم به رقصیدن و همینطور که داشتم با مرینت میرقصیدم چشمم خورد به اریان که داشت به الیزابت میرقصید از زبان اریان : همینطور که داشتم با الیزابت میرقصیدم گفتم الیزابت گفت جانم گفتم چند وقتیه هر وقت میبینمت یه حس عجیبی بهم دست میده و این همون موقعی که برای اولین بار دیدمت هم این حسو داشتم و نمیدونستم چیه و یکم در موردش از بزرگتر از خودم پرس و جو کردم و فهمیدم که گفت چیه .گفتم من عاشقتم که اون کاملا شکه شده بود و بعدش گفت منم همینطور اما روم نمیشد بهت بگم عزیزم که گفتم : فدات شم و بعد همو 👩❤️💋👨 و بعد جدا شدیم و خداروشکر کسی متوجه ما نبود و به رقصمون ادامه دادیم ..( من اصلا جملات عاشقانه ای که بخوام تایپ کنم ضعیفه ) و بعدش هم کیک رو خوردیم و بعدش که خوردیم و پدر مادرامون داشتن صحبت میکردن منو و الیزابت داشتیم با گوشی من باهم بازی میکردیم و بعدش هم دایی. مارسل الیزابت رو صدا زد و گفتم مث اینکه باید بری عزیزم گفت اره ببخشید گفتم عیب نداره فقط مواظب خودت باش گفت چشم و لپمو 😘 کرد و رفت و منم براش یه 😘 فرستادم و بعد رفتیم بیرون از اتاقم و دیدم همه دارن میرن و منم رفتم خدافسی کردم و بعد اینکه همه رفتن من یکی با ماریا بازی کردم و بعدش مامانم لباساشو در اورد و خوابوندش و خودشونم رفتن تو اتاق و منم رفتم توی اتاقم و ..

و روی تختم دراز کشیدم اما خوابم نمیبرد و فقط داشتم به الیزابت فکر میکردم و کلی تصورات عاشقانه با اون توی ذهنم ساختم ( عین من ) و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم 😴😴... از زبان ادرین : رفتیم توی اتاق و گفتم خیلی خوش گذشت نه مرینت گفت اره خیلی که گفتم راستی اریان هم داشت با الیزابت میرقصید .که مرینت گفت اره توی تولد تو هم میرقصید خیلی همخوبه با دختر داییش برقصه گفتم اره . و بعدش روی تخت دراز کشیدیم و گرفتیم خوابیدیم 😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴 😴😴😴😴😴😴😴😴 فردا صبح از زبان ادرین : بیدار شدیم و دیدم داره بارون میاد و مرینت هم بیدار کردم و بعد رفتیم صبحونه خوردیم و بعد مرینت گفت میای بریم توی حیاط گفتم بارون میاد ها گفت عیب نداره خیلی هم بهتر و گفتم باشه و لباس پوشیدیم و رفتیم توی حیاط و راه میرفتیم زیر بارون و کلی کیف میداد که دستم رو گرفتم دور کمر مرینت و یکم باهم رقصیدیم زیر بارون ( وضعیتشون عکس اسلایده ) و بعدش حسابی خیس شده بودیم و رفتیم داخل عمارت و سریع لباسامونو در اوردیم که سرما نخوردیم و بعدش یکمی کنار شومینه نشستیم تا گرم شیم و بعدش نهار خوردیم و منو و ادرین رفتیم تا طراحی کنیم و یکمی هم عقب بودم چون دیروز نتونستم طراحی کنم و رفتم با ادرین توی اتاق طراحی و باهم کلی طرح کشیدیم و بعدش اونایی که خوب بودن رو فرستادم واسه خیاط ها و اونایی که نه رو حذف کردم و یه ۶ تا طرح فرستادم و بعدش رفتیم بیرون و دیدم بارون بند اومده و ماهم رفتیم توی باغ و هوا واقعا عالی بود و بوی گل ها همجا پیچیده بود و بعد اینکه کلی میان اون همه عطر خوش بو راه رفتیم برگشتیم داخل عمارت و شام رو زود تر از همیشه خوردیم و رفتیم توی اتاق و من یه فیلم اکشن ترسناک گذاشتم و باهم نگاه کردیم و مرینت تمام مدت ب.غ.ل من بود و تکون نمیخورد و وقت ها ترسناک فیلم منو محکم ب.غل میکرد و بعد اینکه تموم شد گرفتیم خوابیدیم 😴😴😴

خوب دوستان این پارت هم تموم شد و این پارت بد جایی کات نکردم و امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه و ببخشید کوتاه بود چون وای فای مون حجم زیادی نداره و روشنش نمیکنم و نت ساعتی گرفتم و اومدم نوشتم و الان اخراشه . خوب بزنین بعدی چون چالش داریم 👈👈
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت ۲۴ منتشر شد
سلام.
دوستان ببخشید چند روزیه پارت ۲۴ رو ننوشتم و انشالله فردا مینویسم
و بعدش دیگه سعی میکنم تند تند بنویسم داستان رو
و این چند روزی که ننوشتم وای فای مون حجم نداشت الانم نداره ها فقط ۴ گیگ مونده ازش و یه تیکه ش هم کاهلی خودم و حمایتی بابت ادامه نداشتم .
اما به هر حال از فردا داستان رو ادامه میدم
من همیشه حمایتت میکنم نگران نباش
°•رو من حساب کن محسن جان •°
مرسی زهرا
پارت بعد ک میاد
ی مدتی داشت خ زود منتشر میشد
دوباره چی شد
زهرا
من هنوز پارت بعدی رو ننوشتم
و چون پارت بعدی اوج هیجان خواهد بود و دارم روی عکساش و متن داستان فکر میکنم و چند روز هم حجم نداشت وای فای مون که بنویسم.
ولی امشب احتمالا مینویسم
عالی و جذاب
خسته نباشی
ممنون
عالی
ممنون
اینم پارت ۲۳ خدمت شما
من هم برم از پارت یک سوره کنم
موفق باشی
داستانت خیلی عالیه من همین الان میرم از پارت یک شروع میکنم به خوندن
ممنون و موفق باشی
سلام داداش من را یادته?داستان هات تو تازه ها نمیومد منم ندیدم الان شاید حای 4 فصل عقبم ممیرم عقب را بخونم ولی سعی میکنم یکجوری جمع و جورش کنم حتما بعدی را بزار راستی میشه یک خلاصه از فصل ها بزاری کسایی ک تازه اومدن یا عقب موندن درست بفهمن?لطفا
موفق باشی و تقریبا همه پارت ها هست جز ۳ تا
که من خلاصه ای ازشون در نظرات گفتم
ولی چشم داستان تموم شه میخام کلی تست بزارم و یه خلاصه ای از داستانم میزارم