دوستان داستانم خیلی دنبال کننده نداره . پارت قبلی ن کامنت داشت ن لایک داشت ، انجام هم نشده بود . من هم دیگه فعلا میخوام تا پایان داستان ، فقط با همین ادامه بدم بنابراین اگه دنبال کننده نداشته باشه از تستچی میرم🙃🖤
اول بالا رو بخون 🙃🖤🩸 خوندی؟🙃🖤🩸 ممنون🙃🖤🩸
گردنبندم رو برداشتم که با اون حافظه شو پاک کنم ولی نشد . هرکاری کردم نشد . یادم افتاد به اون قانونی که میگفت با انسانها دوست نشیم . وقتی انسانها ما رو باور داشته باشن نمیشه حافظشونو پاک کرد . حالا چیکار کنم . اگه نتونم حافظه شو پاک کنم باید آماده ی اون مجازات سنگین افسانه ای بشم ک تاحالا هیچ کس با اون مجازات نشده افتادم زمین و جلوش زانو زدم و با چشمام به حالت التماسی ای که داشت و پر از اشک بود بهش گفتم:
: خواهش میکنم به کسی نگو وگرنه بیچاره میشم . حتی تصورشم نمیکنی چه اتفاقی واسم میوفته . تو کابوست هم اینو نمیبینی . نمیتونی بفهمی چی در انتظارمه . بدترین حس های دنیا رو تصور کن .... میسو نشست و بغلم کرد و گفت نگران نباش . ما الان دوستیم. هیچ مشکلی از جانب من تهدیدت نمیکنه .. وقتی بغلم کرد یکم ترسیدم . من تاحالا از یه متریِ یه انسان رد نشده بودم . وقتی گفت دوست بیشتر هم ترسیدم .
ولی بهش اعتماد داشتم . هرچند هیچوقت هیچ دوستی نداشتم . همیشه تک و تنها بودم اما الان حس میکنم تنها نیستم، ی نفر پیشمه و میتونم بهش اعتماد کنم . اما اون یک انسان بود ........ رفتم خونه . کیفمو انداختم رو تختم و خودمم افتادم روش . یکم خوابیدم تا بتونم فکر اون مجازات رو از سرم ب هر بدبختی ای بود بیرون کنم . بعدم بلند شدم و کل خونه رو جارو و گرد گیری کردم و مرتبش کردم تا فکرم درگیر بشه و یادم بره که با یه انسان دوست شدم .
هندزفری مو گذاشتم تو گوشم ، لیست پخش مورد علاقمو پلی کردم و رفتم سراغ کارا . من عاشق سکوتم ولی بعضی وقتا اهنگ برای پرتی حواس خوبه. ساعت ۸ شب همه کارا تموم شد . پس رفتم سراغ مشقام . همون مشقایی ک خداروشکر باید تمام فکر و ذکرمو بذارم روشون. بعدشم خوابیدم . ____________________________________ صبح بیدار شدم ، دست و صورتمو شستم ، صبحونه خوردم ، لباسمو پوشیدم ، کوله پشتی بنفشم رو انداختم و رفتم سمت مدرسه . ( آخه بنفش رنگ مورد علاقمه😅😉💜) __________ ( توی مدرسه ) خدای من . اولین کسی که توی مدرسه باهاش چشم تو چشمشدم هلن بود . یه نفر میتونه برای من یه توضیحی بده ک این شانس گند چیه من دارم هاااا؟
هلن : سلاااام خانوم خانوما . اوخییییی ترسیدی دیروز نیومدی مدرسه ؟! آخی اشکال نداره موش کوچولو عزیزمممم😑😐 ( از زبون امیلی ): اومد بحث دعوا رو هم پیش بکشه که از کنارش رد شدم و رفتم سمت کلاس و حتی نگاش هم نکردم . اونم یهو دست کرد توی کیفش ک پر از آت و آشغاله وحتی اثری از یه دفترچه هم توش پیدا نمیشه ( نمیدونم با چی دقیقا هلک هلک پا میشه میاد مدرسه😐) و یه کنسرو خالی و کثیف لوبیا رو پرت کرد سمت من ، یه سیب هم از درخت کند و یه گاز بزرگ هم ازش زد و پرت کرد و خورد تو سرمن . برگشتم سمتش ، خون جلو چشمامو گرفته بود دیگه کنترلم دست خودم نبود ، جلوی همه اومدمبهش حمله ور شدم که ...........
امیدوارم دوست داشته باشید🥰💜🖤🩸 اگه مشکلی داره بگید ، با کمال احترام قبول میکنم و تغییرش میدم . آها راستی اگر هم پارت ها کوتاه هست زیر همین پست بگید بهم💜🖤🩸
💜🖤🩸Don't forget like &comment 💜🖤🩸Fallow =Fallow
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی🥺💙🦋
عالی رنگ مورد علاقه منم بنفش نیره و زرشکیه😁
منم عاشق رنگ بنفشم💜💜💜💜💜
💜💜💜💜💜
سلام آجی جونم زهرا هستم😘😘
داستانت عالی بود😊لطفا پارت بعد رو هم بزار❤
مرسی عزیزم
حتما💜🖤🥰
امشب میذارم