
اینم از پارت 8 بریم سراغ داستان.....????
هینجور که املی و جک داشتن راه میرفتن ، یهو سرجاشون ایستادن! جاستین دم در خونه املی بود و داشت در رو میکوبید به هم! ?? جک: همیجا باش تا برم... املی نذاشت جک ادامه بده . گفت: خودم میرم. ممکنه دوباره شر درس کنید! ?? و میره سمت جاستین. جاستین: وای املی؟ سالمی؟! طوریت نیست؟؟؟ املی دستشو زود به کمر و گف: نه! حالا هم میشه بری؟ جاستین : ولی اخع... املی: بس کن لطفا! میخوام واسه یه مدت تنها باشم . اصلا نمیخوام تو و اون جک رو ببینم !! میفهمی یا داد بزنم بیان بریزن سرت؟؟!!!!!????? جاستین خودشو میکشونه عقب. همیکنه میره عقب ، جک رو میبینه! ولی زود پنهان میهشه تا اتفاقی نیوفته. املی : خداحافظ و در خونه رو میبنده. املی: چرا هروقت میام خونه کسی نیست؟!?????? حوصلم سر رفته! 1 ساعت گذشت تا اینکه گوشیش زنگ خورد . املی: الو؟ اشلی: سلام حالت خوبه؟!املی: اوه اشلی ممنونم ...? اشلی: زنگ زدم که بگم اگه دوس داری بیام دنبالت تا بیای خونمون. املی نگاهشو به در انداخت توی دلش زمزمه کرد: نه نمیام از خونم بیرون. شک ندارم هردوشون هنوز اینجان!???اشلی: املی!؟ ... الو؟! املی: اه.. او.. ببخشید ? داشتم فک میکردم که اشکالی نداره شب بیای دنبالم؟ اشلی: نه مشکلی نیست. املی: پس خداحافظ. و گوشیو قطع کرد .... اشلی هم گوشیو قطع میکنه. مادر اشلی: خب... قبول کرد؟ اشلی: اره ولی گف شب بیام دنبالش. مادر لبخندی معنا دار زد...
هنگام غروب : املی چراغ هارو خاموش نکرد . چون میدونست با اینکار دوتا خون اشامی که معلوم نیست کدومشون خوبه و کدومش بد رو میندازه به جون هم. اروم و بی صدا از خونه اوند بیرون و تا سر کوچه رو یک نفس دوید...??? همیکنه رسید به انتهای کوچه وایساد. نفس گرفت . یهو از پشت یکی زد رو شونش !?
املی جرئت برگشتن نداشت که صدایی گف: بابا کحایی یه ساعته دنبالتم؟! برگشت و دید اشلیه!????? املی: وای زهرم رفت دختر!!! و هردو میخندن. .. اشلی ؛ حاضری بریم؟ املی: با چی بریم؟! ماشین که نداری!!! اشلی ریز خندی کرد و گفت: با ماشین نه? با کالسکه ? املی خشکش زد: کالسکه!!؟!؟!؟!❤❤❤❤❤❤ بدو بریم ... وقتی سوار شدن، کالسکه راه افتاد و بالا و بالا رفت . املی کمی ترسید ولی اروم شد . اشلی: خب ، خوشت میاد؟ املی با شور و هیجان انگار که مدال قهرمانی گرفته گف: وای خدا خیلییییی باحاله!!! ?????????❤❤
بلاخره میرسن به یه قصر خیلییییییی بزرگ! ?❤? جایی که دور تا دور اونو ابرهای نرم و لطیف پوشانده.... املی: وای خدایا ....!!!! اشلی: بیا بریم داخل. وارد قصر میشن ، بزرگیش مثل کهکشان راه شیری و وسعتش مثل اقیانوس??????????!!!
در همین لحظه دختری با موهای بلند مشکی و پر میاد جلوی املی و اشلی. املی مات و مبهوت به دختر خیره شد: او لباسی بلند و پف دار به تن داشت و جلوی آنها تعظیم کرد!? گفت: خوشوقتم املی! املی: ها... یعنی .. بله منم خشوقتم...!? اشلی: ایشون خواهرمه، اسمش ورونیکا هست. املی: چه خوشگله! اشلی: بیا بریم اتاق منو ببینیم????
همان شب زیرزمین مخفی عمارت خون اشام ها( یادتونه تو قسمت قبلی به یه کسی اشاره شد؟ الان میخوایم بدونیم کیه ) جک با کل خانواده سر فرود آوردن. مادر: شبتون بخیر قربان! مردی روی یک مبلی سلطنتی لم داده بود. چهره اش کمی دل را به لرزه می انداخت. گفت: خوش اومدید.... خوش اومدید... جک حالت خوبه؟ امیدوارم زیادی جذب اون دختر نشده باشی؟! جک: نه.. قربان!??
مرد: خوبه.. خوبه... خوب فرانک ( بابای جک ) اون جام رو بده من . فرانک: بفرمایید قربان. مرد: جک! تو باید ازدواج کنی! جک دلش شکست. با کی سرورم؟!؟! مرد: معلومه با دختر من، آلیشا? جک: اما... مادر: جک !!! و اونقد در گوش جک حرف زد که جک قبول کرد ....
آن شب خیلی به املی و اشلی خوش گذشت .... چون هربار که مادر اشلی از اتاق رد میشد، صدای خنده و شادی در اتاق به پا بود?????? املی: خب دیر وقت هست و منم باید برم خونم. اشلی: باشه پس بیا بریم تا برسونمت و هردو سوار کالسکه میشن..... صبح روز بعد املی با هیجانی که قرار بود مثل کوه آتشفشان فوران کنه ، رفت توی خیابون? همینجور که داشت میرفت ، یهو ماشینی جلوش ترمز کرد: جک بود!???? املی محل نذاشت و به راهش ادامه داد. جک: املی میشه سوار ماشین شی؟! لطفا.? املی هم به ناچار سوار میشه و جک راه میوفته... جک: نمیخوای چیزی بگی؟ املی: مثلا ؟ جک: مثلا اینکه دلت واسم تنگ شده بود یا ... املی پوزخندی میزنه : تو واقعا رو داری شدیدددددد???
جک ماشینو نگه میداره. املی : چ.. چرا ایستادی؟!?? جک نگاهشو میبره سمت صورت املی که نگران بود. دستشو میزاره روی دستش و میگه: به زور قراره ازدواج کنم????? املی: خب ، چه ربطی به من داره؟! جک: میشه ازت یه خواهشی کنم؟! املی: چی ؟!
جک: این که بیای به عروسیم و تظاهر کنی یه زن خون آشامی❤? املی جا میخوره: چییییی!؟!؟!؟ جک: میدونم ... کلی حرف داری... ولی لطفا ... املی چیزی نگفت و سکوت کرد . جک اومد جلو و پیشونیشو بوسید? املی: باشه... فقط بخاطر اینکه هنوز همکلاسیم هستی. .. و از ماشین پیاده میشه
جک با ماشین میره سمت زیرزمین. آلیشا منتظرش بود. جک: اوه، اینجایی؟! آلیشا: او.. اره خب... میدونی من تازه فهمیدم که قراره ما باهام ... جک: اره اره .. میدونم . خب نظرت چیه؟ آلیشا: میدونی که نه من تورو میخوام و نه تو منو. پس ما یه هدف مشترک داریم .
جک: ببین، من واقعا همونی که خودت میدونیو دوستس دارم( املی رو میگه ) آلیشا لبخندی میزنه : اره... منم جاستین رو دوست دارم. جک: پس حاضری به هدفمون برسیم؟! و هردو چشمکی بهم میزنند....
املی توی راه به فکر فرو رفته بود . به این فکر میکرد که چی شد که سوار ماشین جک شده! یا چرا جک پیشونیشو بوسیده!! با این همه سوال و بدون توجه ، رفت به سمت جنگل ....
همینجور که داشت میرفت ، دید صدای خنده میاد. رفت جلوتر و از صحنه ای که دید حسابی دلش شکست?? جک و آلیشا تو بغل هم بودن ووداشتن همدیگرو میبوسیدن !?????????
امیدوارم خوشتون بیاد. .. منتظر پارت بعدی باشین ????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگه پارت بعد را بساز
ساختمش در حال بررسیه