سلاممم 😑👌🏽 بچه ها اینم از پارت شیش . امیدوارم خوشتون بیاد . بنظرم زیادی جالب نیست 😐💔🤦🏻♀️😂
دکتر گفت : دوستتون به افسردگی حاد مبتلاست و اصلا حالش خوب نیست . مثل شمعیه که داره ذوب میشه . باید یه مدت فقط ازش مراقبت کنین و از دنیای موسیقی و شهرت دور بمونه . اشکای جیمین خود به خود اومد و به جونگ کوک و تو گفت همش تقصیر شماهاست . تو : چرا ؟! جیمین : اون عاشقت بود و هر روز بیشتر از روز قبلی عاشقت میشد . اون بخاطر کوک فداکاری کرد و خواست تو و جونگ کوک بهم برسین . تو یه لحظه کللللل خاطراتتون از جلو چشمات رد شد . پاهات دیگه توان نداشتن . نشستیو دستاتو گذاشتی رو سرت و گریه کردی . کوک خشکش زده بود و جیمین داشت گریه میکرد . تو : اقای دکتر ، من ازش محافظت میکنم . جونگ کوک : آریانا ! تو : جونگ کوک مقصر منم .پس خودمم باید همه چیو درست کنم . جونگ کوک اصلا ازین وضعیت راضی نبود . تو به جیمین و کوک گفتی که نباید کسی ازین ماجرا با خبر شه ، حتی جین و شوگا و نامجون و جی هوپ . شما هم برین من اینجا مواظبشم . جونگ کوک : منم میمونم . تو : اصرار نکن لطفا . اونا رفتن و تو هم رفتی تو اتاق و منتظر بودی تا به هوش بیاد . ساعتها گذشت و تهیونگ چشاشو وا کرد . تو : سلام عزیزززممم 🥺 حالت چطوره ؟ تهیونگ : خوبم . تو اینجا چیکار میکنی ؟ تو : خببب قراره من از جنابعالی محافظت کنم 😌. تهیونگ شوک شده بود . مشخص بود حالش خوب نیست .بهش گفتی : برات غذاهای خوشمزه ای پختم و اوردم . غذا بهش میدادی و یهو تهیونگ گریه کرد . با دستات اشکاشو پاک کردی و گفتی : تهیونگا چرا داری گریع میکنی ؟ تا وقتی با منی حق نداری حتی یه قطره اشک بریزی . بعد یهو دستشو گرفتیو گفتی که باید بهم قول بدی که سعی کنی دوباره بشی اون تهیونگ شاد و شنگول و اما مغروررررر 😊😎. تهیونگ خود به خود یه لبخند زد و سرشو به نشونه تایید تکون داد . روز ها گذشتن و تو نهایت سعیتو میکردی که تهیونگو شاد نگه داری .
صبح بود . تهیونگ : آریانا من حوصلم سر رفته میای کمی بریم حیاط . تو : آرهههههه . چرا که نه .چن روزه تو بیمارستان پوسیدیم . رفتین حیاط بیمارستان و تو رفتی و نون تست و کره و مربا خریدی که بخورین . رو یه صندلی نشستیو و به تهیونگ گفتی که سرشو بزاره رو پاهات . باهاش حرف میزدیو و تهیونگم زل زده بود بهت نگاه میکرد و بعد با دستات صورتشو نوازش میکردی و با موهاش بازی میکردی و ازونجایی که عاشق کتابی . یکی از داستانای عاشقانه کتاب مورد علاقتو براش تعریف میکردی . از دور کوک با یه دست گل میومد که یهو تو و تهیونگو تو اون حالت دید . تو داشتی صورتشو نوازش میکردیو با موهاش بازی میکردی . کوک واقعا عصبی شده بود . اومد سمتتون . کوک : شما دو تا دارین چیکار میکنین . تو : سلام کوکی . هیچی داشتم برا تهیونگا داستان تعریف میکردم . کوک قرار بود تا من نگفتم نیای اینجا . کوک : ولی طاقت دوری از تو رو نداشتم . لبخند رو لبات ظاهر شد و یهو گفتی نه برو . منو تهیونگ میخوایم تنها باشیم . کوک دلخور شد و رفت . تو منظور خاصی نداشتی فقط میخوای حال تهیونگو خوب کنی .
بالاخره انتظارا به پایان رسید و تهیونگ مرخص شد . تو : باید بریم خونه من . تهیونگ : نه . وقتشه تو بری پیش کوک و منم برم خوابگاه 😞. تو : کاریت نباشههه . باید بیای خونه من . رفتین خونه و هر روز برا تهیونگ غذاهای خوشمزهههه میپختی . نمیرفتی سر کار و تمام وقتتو به تهیونگ اختصاص داده بودی . تهیونگ حالش نسبت به روزای قبل خیلی بهتر بود . شب داشت بارون میبارید . تو : تهیونگا بیا بریم بیرون . تهیونگ : ولی داره بارون میباره . تو : منکه عاشق بارونم ، بیا بریم قدم بزنیم . تهیونگ قبول کرد . رفتین بیرون و میگفتینو میخندیدن و بعد دستای تهیونگو گرفتی و گفتی : بیا برقصیم . کفشاتو در اوردی و خیس خیس شده بودین . داشتین میرقصدین که یهو تهیونگ خَمِت کرد و به چشای خُمارش نگاه کردی . حس عجیبی داشتی . یعنی ممکنه که به تهیونگ وابسته شده باشی ؟! یهو گفتی : خب وقتشه بریم خونه اما تهیونگ گرفتت و لب*اتو بوسید . هیچ کاری نکردی و ساکن وایسادی . نه میتونستی حرفی بزنیو نه میتونستی خودتو تکون بدی . تهیونگ وایساد و گفت : حالا وقتشه من برات ماجرا رو تعریف کنم . آریانا من عاشقت بودم و وقتی فهمیدم کوک عاشقته چون از کوک بزرگترم تصمیم گرفتم فراموشت کنم. اما نمیتونم . هر لحظه به تو فکر میکنم و نمیتونم فراموشت کنم . تو فکرم یه اریانای خیالی ساخته بودم و با اون تو ذهنم زندگی میکردم . از بس خوبی ، همه رو به سمت خودت جذب میکنی . تو : من ... منن . تهیونگ : حق داری که تعجب کنی . اریانا تو نمیدونی ولی تو هم منو دوس داری هم کوک رو . و ما هم دوستت داریم . اریانالطفا با من باش .من نمیتونم تحمل کنم تو جز من با کس دیگه ای باشی ! حتی کوک ! تو: تهیونگا فک کنم اره حق با توعه . من هم تو رو دوس دارم هم کوک رو ! بعضی وقتا میگم کاش اصلا باهاتون اشنا نمیشدم . تهیونگ : اگه منم جای تو بودم همین حرفا رو میگفتم . حق داری . حالا انتخاب با توعه . تو : میشه بریم خونه . تهیونگ : اوهوم . حتما . رفتین خونه و شام خوردین و باهم فیلم دیدین . تو اینبار خوابت نبرد و سرتو گذاشتی رو پاهای تهیونگ و فیلمو نگاه کردی . تهیونگ خیلی شاد بود و با انگشتای ظریفش دست میکشید رو ابروهات و پیشونیت . تو هم فقط لبخند میزدی .
لایک کن خوشگلم 🥺❤️
یهو از خواب بیدار شدی دیدی ساعت ۲بعد از ظهره 😑. تو : واییی خواب موندم . تهیونگااا ؟؟؟ کیم تهیونگ ؟؟؟ یهو دیدی زمین پررر گلبرگه و رو میز یه نامست . متن نامه : صبحت بخیر عشقم . این گلبرگا رو دنبال کن تا برسی به من . گلبرگا رو به شکل یه راه رو زمین ریخته بود و هر دو سه قدم یه نامه رو زمین بود . متن یکی دیگه از نامه ها : عشقم میدونی که تو تنها دختری تو زندگیم که اینقد دوسش دارم . متن نامه دوم : راستیییی ساعت ۱۰عه . من دستکاریش کردم تا شوکه بشی 😅 یه شوخیه کوچولو بود . خندت گرفت و حس خیلی خوبی داشتی . به میز صبحونه رسیدی ولی اثری از تهیونگ نبود . رو میز نشستی که تنها صبحونه بخوری . یهو یکی از پشت چشاتو با دستاش بست و گفت : چطور بود . برگشتی و پریدی بغلش و پاهاتو دور کمرش قفل کردی . اروم دم گوشش گفتی : عالیییییی . مثل خودت عالییییی . تهیونگ خندید و گذاشتت رو صندلی و باهم صبحونه خوردین . یهو یکی وارد خونه شد . کوک بود . اون کلید خونه تو رو داشت . کوک : خببببب دیگه قرارای عاشقانه میزارین و یهو رفت . تو خواستی بری دنبالش که تهیونگ دستاتو گرفت و گفت : لطفا اینبار نرو . اگه بری خیلییی ناراحت میشم . یه بارم به من فرصت بده . تو بخاطر تهیونگ نرفتی و تهیونگ ازت دعوت کرد که بری خونش . تو : مگه تو خونه من راحت نیستی . تهیونگ : نه ! فقط میخوام خونمو بهت نشون بدم .
تو قبول کردی و قرار گذاشتین روز بعد برین خونه تهیونگ . روز بعد رسید و با هم رفتین خونه تهیونگ . خونش مثل قصر میموند و خیلی بزرگ و قشنگ بود . تو : تهیونگ خونت خیلییی خوشگلهههه . مثل قصر میمونه . تهیونگ : تو میتونی ملکه این قصر و ملکه قلبم باشی . لبخند زدیو و نقطه نقطه خونه رو بهت نشون داد . عصر بود و تهیونگ گفت میخوام برات یه اهنگ بخونم . درسته من نتونستم مثل کوک بین اون همه جمعیت برات اهنگ بخونم ولی منم قشنگ بلدم اهنگ بخونم . تهیونگ برات با پیانو اهنگ خوند و گفت بیا پیشم بشین . پیشش نشستی و وقتی اهنگش تموم شد . تهیونگ با چشمای خمارش بهت نگاه کرد و بهت نزدیک و نزدیک تر شد و تو هم بهش نزدیک شدی و بوسیدین همو ! تهیونگ بغلت کرد و تو رو برد به سمت اتاقش و در اتاقو بست ... 😑🤭ادامه شو لطفا خودتون تصور کنین . چون من نمیتونم بیشتر ازین بنویسم 😅.
صبح روز بعد از خواب بیدار شدی . یکی از پیراهنای تهیونگو پوشیدی . پیرهنش خیلییی گشاد بود 😂😂😂😂😂😂. تهیونگ چشمای خمارشو باز کر د و فقط خندیدددد 😂😂😂😂. خیلییی خنده دار شدی . تو : تهیونگاااا ☹️لباس ندارم خب . تهیونگ دوبارع بهت خندید . تو : من قهرممم . تهیونگ : اریانا شوخی کردم . اریانا . عشقممم .... ولی تو صدات در نمیومد و قهر کرده بودی و یهو اومد از پشت بغلت کرد و گفت : ببخشید عشقم . بامزه شده بودی . همین ! ولی من دوس دارم . باید همیشه پیرهنای منو بپوشی .
داشتین با هم شوخی میکردین که یهو ... 😥😥😥😥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمی دانم چی بگم هم با کوک .....😐
هم با تهیونگ......😐
من بایک تهیونگه دوس دارم با اون وقت بگذرونم😍😍😍😍😍
😂😂😂😂دلیل داره . چن دیقه بعد پارت هفتو میزارم بخون متوجه میشی چرا یه بار با تهیونگ یه بار با کوک 😂😂😂
فاز آریانا چیه؟بالاخره کوک یا تهیونگ؟
نکنه کوک میاد تو اتاق چی میش؟پارت بعدی رو زودتر بزار دارم از کنجکاوی میمرم
😂😂😂😂 دارم مینویسمش الان میزارم