
🍒🐞🍒🐞🍒🐞🍒🐞🍒🐞
ادرین گفت : من تو رو دزدیدم تا به جای پدرت از تو انتقام بگیرم. گفتم : بابام.. مگه چیکار کرده؟؟؟؟ .گفت : از وقتی 10 ساله بودم، زندگی خوبی نداشتیم... بابام ساعت ها کار میکرد اما فایده ای نداشت.. خلاصه وقتی 12 ساله شدم، بابام شرکت شمارو پیدا کرد و کارای اداریش رو انجام میداد، وعضمون یکم بهتر شده بود تا وقتی که بابات باعث شد بابام خودکشی بکنه. گفتم : مگه... میشه؟ بابای من همچین کاری کرده؟ من باور نمیکنم! . گفت : بعد از مرگ بابام، من و مامانم وضع مال خوبی نداشتیم و مامانم میرفت توی خونه ها کارگری میکرد، من دوست نداشتم که رنج کشیدن مادرمو ببینم واسه ی همین از کودکی رفتم سر کار ، خلاصه زندگیمون یکم بهتر شده بود که سر و کله ی طلبکارای بابام پیدا شد و ما شبونه از خونه فرار کردیم... بعد من سال ها کار کردم تا بالاخره پولدار شدیم، ولی قلبم هنوز اروم نگرفته بود و دلم میخواست از پدرت انتقام بگیرم، . ولی چون تو دخترشی از تو انتقام میگیرم! .
گفتم : و.. ولی. گفت : من کلی کار دارم باید برم. بعد درو بست و رفت. شتتتت... یعنی بابام این کارا رو کرده؟... نمیتونم باور کنم! . یکی دو ساعت بعد گرسنم شد و رفتم مشتی به در کوبیدم و گفتم : درو وا کنین! من گشنمه! . ادرین اومد و گفت : بیا بشین تا قوانین خونه رو بهت بگم . بعد گفت : ما بهت آب و غذا میدیم و این اتاق مال تو میشه اما بی اجازه کاری انجام نمیدی و سعی نمیکنی فرار کنی وگرنه مجبور میشم از خشونت استفاده کنم. شکمم غارو قور کرد و گفتم : وای ببخشید، شکم من همیشه تو مواقع حساس کنسرت راه میندازه! . گفت : دنبالم بیا! میبرمت واسه ی ناهار. دنبالش رفتم. خونه کاشی های قهوه ای با پله های نسکافه ای داشت. داشتم خونه رو دید میزدم که صدای ادرین، رشته افکارم رو پاره کرد که گفت : بیا! کجا موندی؟! . رفتم دنبالش و رسیدم به سالن غذاخوری. ادرین گفت : بیا اینم ناهار! . ناهار پیتزا بود! گفتم : واو! شما مگه منو ندزدیدین؟؟ پس چرا بهم غذا میدین و شکنجم نمیدین؟! ( نویسنده : فیلم زیاد دیده بچم 😂 ) گفت : سریال اکشن زیاد دیدی! . شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به خوردن. خیلی اروم گفتم : باید نقشه ای واسه ی فرار بکشم. ادرین گفت : فرار؟! اگه بخوای فرار کنی یه بالایی سرت میارم که مرغای اسمون به حالت گریه کنن! . تا این حرفو زد یکهو یه لقمه از غذا پرید گلوم داشتم خفه میشدم، یک لیوان اب از گلوم رفت پایین. ادرین گفت : چیشد ترسیدی!؟ . گفتم : یه جور تحدید میکنی غذا از گلوم پایین نمیره! . بعد از غذا، این جوجه اردک افتادم دنبال ادرین، نمیدونستم اتاقم کجاست بنابراین رفتم توی یکی از اتاق ها
خلاصه رسیدم به یک اتاق که یک در سفید داشت. از بوی عطری که توی اتاق میومد فهمیدم که اینجا اتاق ادرینه. داشتم اتاق رو دید میزدم که ناگهان ادرین با یک حوله از حموم اتاق اومد بیرون. با دیدنش سرخ شدم. سریع گفت : چشاتو درویش کن! . سریع پشتمو کردم . بعد از این که لباس پوشید گفتم : من با این لباس های تنگ توی تنم نمیتونم بخوابم. گفت : برو از توی کمد اتاقم یکی از لباسای منو بپوش تا برات لباس تهیه کنم. حرفشو تایید کردم بعد اون رفت. رفتم و در کمودو باز کردم ، از بین لباسا یک تیشرت با عکس یک مرد کلاه دار ( شبیه پدرخوانده) برداشتم و پوشیدم. چون لباس ادرین بود یکم واسم گشاد بود بنابر این تا زانوم میومد. من توی بوی عطر لباس غرق شده بودم. بعدش رفتم جلو اینه و با خودم گفتم : حالا طریق از خود نباشه خدایی بهم میادا! . رفتم و روی تخت خوابیدم.
صبح با صدای چرخیدن دستگیره ی در از خواب پریدم. ادرین وارد اتاق شد و گفت : صبح بخیر، من باید برم بیرون، کلی کار دارم ، فکر فرار به سرت نزنه ها! . گفتم : نه فرار نمیکنم، از جام بلند شدم که ناگهان ادرین با دیدن لباسم رنگش پرید و چشماش گرد شد و با عصبانیت اومد سمتم. از حالتش ترسیدم و خودمو عقب کشیدم و گفتم : چت شد یکهو؟! . منو تکیه داد به دیوار و گفت : به چه حقی اینو پوشیدی!؟؟؟؟ . گفتم : خودت گفتی.. یکی از لباساتو بپوشم. گفت : مگه من گفتم اینو بپوش؟!!! . گفتم : من.. من که نمیدونستم. ناگهان موهامو با دستش گرفت و منو پرت کرد گوشه ی تخت. با ناله گفتم : آیی، سرم. از جام بلند شدم و گفتم : وحشی! . ناگهان حس کردم افتادم روی زمین و گونم درد کرد. اون الان به من سیلی زد؟؟ . حس کردم ساعتم توی دستم نیست، شتتتت! افتاده روی زمین و شکسته! . قطره ای اشک گونمو نوازش کرد. از جام بلند شدم و مشت محکمی به قفسه ی سینش کوبیدم و با بغض گفتم : این اخرین یادگار مادرم بود! . دوباره مشتی به سینش کوبیدم و گفتم : ازت متنفرم! . ادرین سرشو انداخته بود پایین و چیزی نمیگفت. معلوم بود که خجالت کشیده بود. هقی کردم و از حال رفتم....
وقتی بهوش اومدم، پسری با پوست تیره داشت سرم توی دستم رو در میورد. چشمامو باز کردم و گفتم : شما؟ . گفت : من نینو هستم! یک پزشک و دوست صمیمی ادرین! ، میتونی روی من مثل داداشت حساب کنی! . گفتم : ممنون نینو، من مرینتم. گفت : از اشناییت خوشبختم مرینت! . گفتم : قضیه ی اون تیشرت چی بود؟ چرا ادرین منو کتک زد؟!! . ناگهان نینو رنگش پرید و عصبانی شد . گفتم : اخه چرا شماها سر این تیشرت انقدر عصبی میشین؟! . گفت : اون تیشرت داستان بدی داره. گفتم : چه داستانی؟! مگه تو مثل داداشم نیستی؟ خب بهم بگو من واسه ی چی کتک خودم! . گفت : واست لباس تهیه کردم، برو توی اتاق و عوضش کن. رفتم توی اتاق و تیشرتو عوض کردم و اومدم بیرون....
تا پارت بعدی 👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی🌹💖
لطفا پارت بعد رو هم بزار گلم 🍫🌈
مرسی حتما 😚
عالی بود بعدی کی میاد
در اولین فرصت.
بعدییییییی و عالی بودددد
بعدی
عالی بود پارت بعد بززززااررر