سلام دوستان آیلا هستم ۱۵ ساله از کرج این یه داستان خیلی زیبا و تخیلیه تاکید می کنم هیچ ربطی به میراکلس نداره امیدوارم از داستان لذت ببرید
خیلی ترسیده بودم اون تو مامان و بابام داشتند با عمو عمم با صدای بلند دعوا می کردند یه گوشیه حیات نشسته بودم اصلا نفهمیدم چی شد ولی چرا اخه من چرا... نمی دونستم باید چیکار کنم اخه خب مگه چی می شه ادم اب رو کنترل کنه دلیل نمی شه که اونو از خونه پرت کنند بیرون خیلی نگران بودم که یهو جیم اومد تو حیات(برادرم) جیم گفت:هی چرا ترسیدی مشکلی نیست همچی رو به راه می شه نگران نباش. اومد پیشم نشست گفتم:اره نمی شنوی چی می گن تو هم دلت خوشه گفت:نگران نباش? به چشماش نگاه کردم یه حس عجیبی بهم دست داد احساس کردم اروم تر شدم سرم رو گذاشتم رو شونه ی جیم و خوابیدم??
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
عالی بود زودتر بزار
قشنگ بود بازم از این داستان ها بزار خیلی خوب بود
واقعا نظر لطفا تونه حتما
یکم مدرسه دست و پاگیره ولی قول می دم زود زود بزارم