بریم که داشته باشیم یه داستان قشنگ جدیدا داستانا زود منتشر میشه و از این دیگه بهتر نمیشه
شاهزاده جیمین به طرف خونه استاد میرفت تنها در بین مردم. دختر بچه ای به جیمین برخورد کرد که کیسه برنجی از دستش افتاد زود برداشت و از اونجا فرار کرد جیمین از این حرکت تعجب کرد فکر میکرد اون بچه شاید به اون کیسه نیاز داره. مردی که دنبال دختر بچه بود رو نگه داشت. جیمین : ببخشید یه سوال داشتم چرا دنبال اون دختر هستید اون که تنها یه کیسه کوچیک دستش بود. مرد: افراد ثروتمند که براشون فرق نمیکنه ما چی میکشیم. مامورین دولت با اینکه ما چیزی نداریم از ما مالیات میگیرن. ما واقعا خیلی سختی میکشیم. جیمین از حرف اون مرد ناراحت شد. جیمین : من خیلی شرمندم پول اون کیسه برنج رو من بهتون میدم. جیمین پولی به اون مرد داد و رفت. فکر کرد قبل از اینکه بره دنیای میونگ کی اول باید دنیای خودش رو درست کنه. رفت به طرف جنگل و کنار درختی تکیه داد. بیشتر از هر روز دیگه ای فکرش مشغول بود حتی متوجه نشد که یک فرد دیگه ای کنارش نشسته فرد: فکرت مشغوله شاهزاده جیمین جیمین انقدر در افکارش غرق بود که صدای اون فرد رو نشنید. فرد : مثل اینکه از چیزی خیلی ناراحتی جیمین :نو دیگه کی هستی؟ اسمم رو از کجا میدونی؟ فرد : تو خیلی خونسردی، مهربان، زیبا و با ادب. خیلی عذر میخوام که خودمو معرفی نکردم من هایسونگ هستم برادر میونگ کی. جیمین : سلام ببخشید که من باهاتون بد برخورد کردم. هایسونگ :نفرمایید شما واقعا آدم سخاوتمندی هستید.
برای چند دقیقه بین شاهزاده جیمین و شاهزاده هایسونگ سکوت بود تا اینکه شاهزاده هایسونگ سکوت رو شکست
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
پارت بعدی رو سریع تر بزار 💋💋💋❤❤