
حرفی ندارمممم :))))))
خلاصه شروع کردیم به حرف زدن. ناگهان آلیا کبودی های روی صورت ادرینو دید، میشکونی ازم گرفت که گفتم : چیه؟ کار من نیست! . آدرین گفت : کار اون نیست. بعد کل قضیه ی اون شب رو تعریف کرد. آلیا گفت : بیشتر مراقب خودت باش! مگه بدون بنزین میرن بیرون؟! اگه ادرین نرسیده بود معلوم نبود چه بلایی سرت میومد!. یکهو نگاهم تو نگاه آدرین گره خورد، هر وقت نگاهش میکردم قلبم تند تند میزد، یعنی این چه حسی بود؟ . میخاستیم برگردیم خونه، توی خیابون به فکر فرو رفته بودم... تمام فکرم آدرین بود که ناگهان دیدم ادرین منو تو بغلش گرفت. گفت : چیکار داری میکنی؟ ، میخوای خودتو به کشتن بدی؟! . گفتم : مگه چی شده؟ . گفت : اگه نگرفته بودمت ماشین زده بود بهت ! . راننده گفت : خانوم دیوونه شدی؟ خودتو میندازی جلو ماشین؟! لطفا منو تو دردسر ننداز! . ادرین گفت : خب آقا شما باید حواست تو رانندگی جمع باشه! نزدیک بود زیرش کنی! . توی خونه آلیا بهم گفت : معلومه ادرین خیلی عاشقته! . گفتم : باشه.... به من چه؟ ..... من که عاشقش نیستم! . گفت : خودتو به اون راه نزن! ، آخه مگه میشه عاشقش نباشی؟ اینهمه برات هزینه کرده، خوشتیپه و باکلاسه بازم دوستش نداری؟ . گفتم : ولم کن! .
فردا ظهر میخاستم برم پیاده روی که بابام زنگ زد و گفت : مارینت، من تو شرکتم، همین الان برو از توی گاوصندوقم چند تا پرونده بردار و بیار شرکتم، رمز گاو صندوق مجموع تاریخ تولد من و مادرت و خودت هست. رفتم و در گاو صندوق رو باز کردم و پرونده هارو بردم شرکت.
رفتم توی اتاق بابام داخل شرکت. توی اتاق بابام، یک مانیتور بود که مثل دوربین ، تمام نقاط شرکت رو نشون میداد. بابام جلسه داشت. پرونده ها رو روی میز گذاشتم، وقتی میخواستم برم اون مانیتور توجهمو جلب کرد. اون مانیتور داشت اتاقی که بابام توش جلسه داشت رو نشون میداد، کمی به افراد داخل جلسه دقت کردم که ناگهان دیدم
آدرین داخل جلسه بود! ..... باورم نمیشه! .... انگار همه ی دریچه های دنیا رو بستن! . با گریه برگشتم خونه. آلیا پرسید : چی شده؟ چرا گریه میکنی عزیزم؟ . گفتم : چیز مهمی نیست. کمی بعد آلیا گفت : ادرین اومده دم در و میگه باهات کار داره. گفتم : بگو بره! . گفت : میگه تا تو رو نبینه از اینجا نمیره. گفتم : باشه میام. رفتم توی حیاط. ادرین دم در وایساده بود. گفتم : اینجا چی میخوای؟؟؟ . گفت : شنیدم ناراحتی، چی شده؟ نگرانتم. گفت : تو نمیخواد نگران من باشی! . بعد با بغض گفتم : توهم مثل بابام یک خلافکاری!! باور نکردنیه! اصلا نمیتونستم تصور کنم ادمی مثل تو یک خلافکار باشه! حالا برو بیرونننن.
ادرین گفت : ولی ما برای هم ساخته شدیم! . دوباره بغض گلومو گرفت و گفتم : نمیخوام سرنوشتم این مادرم بشه و هر شب با گریه بخوابم ! . برگشتم تو اتاقم و سرمو تو بالش فرو کردم و گریه کردم.....
این داستان ادامه دارد......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییییییییییه می شه لطفا ۲ تا پارت رو فردا بنویسی
و لطفا یکم بیشتر بنویس😍😍😍😍😍😍
چشم ممنون 🤭
عالییییی 2 قسمت رو فردا بزار خواهش می کنم 😪
اوکی حتما 😉🍓
بعدي كي ميزارى ميشه بيشتر بنويسيد ؟
اوکی ممنون😘