حرفی ندارم
جن همراه منم خواستم تجربمو بگم اسمم زهرا ۲۲ سالمه و مجردم من از ده سالگی خیلی جن میدیدم چون خونمون وسط بیابون بود و پشت خونمون باغ بود حالا بگذریم حدود دو هفته قبل من خونه تنها بودم خانوادم شهرستان بودن برای کار مهمی رفته بودن شب شد و من خوابیدم حدود دو سه شب پاشدم برم دستشویی برقو روشن کردم هنوز به در حیاط نرسیده بودم برق خاموش شدو یا مرد جون که لاغرو قد بلند بود منو بغل کرد من چون قبلا جن زیاد میدیدم نمیترسیدم ولی این که منو بغل کرد باور کنید کم مونده بود سکته رو بزنم میخواستم جیغ بزنم صدام در نمیومد ولی دستو پا میزدم خیلی معذرت میخوام ملی قصد داشت بهم .......... کنه ی لحظه بسم الله گفتم غیب شد و پاشدم برقو زدم و آب خوردم حالم خیلی بد شد همونطور با همون لباس فقط یه مانتو پوشیدم زنگ زدم آژانس و رفتم خونه ی داییه مادرم بهشون گفتم تنها بودم ترسیدم اومدم اینجا اونجا هم از ترس نتونستم بخوابم اینم بگم من از ۱۴ سالگی خاستگار دارم ولی هیچکدوم جور نمیشه که ازدواج کنم خیلی وقتا تو خواب میبینم تو تاریکی یکی کنارم خوابیده از وقتی که به اون خونه رفتیم اینجوری شدم از اونجا هم اساس کشی کردیم و رفتیم جای دیگه ولی اینجا هم اومدن پارسالم یبار تنها بودم یه زن و دیدم تو خونمون اومد موهامو کشید کتکم زد البته تو خواب صبح که بیدار شدم دیدم کمرمو دستم کبود شده یبارم شب با بابام دعوام شد بابام خوابید تا صبح تو خواب جیغ میکشید میگفت یکی نشسته روم داره خفم میکنه خیلی چیزا دیدم که اگه بخواید تعریف میکنم همشم راست گفتم خواهشن توهین نکنید چون شعور خودتونو نشون میدید اگه خواستید تو کامنتا بگید که ماجرا های دیگمو بگم ممنونم ازتون...
مرد قد کوتاه عمه پدرم تعریف میکردش که:اون قدیم ها داخل دهات حیاط خونه ها خیلی بزرگ بود و به دلیل اینکه اغلب همه باهم فامیل بودن دیواری بین حیاط هاشون نبوده و اکثرا حیاط ها به هم راه داشتن..یه شب،عید که مهمون های زیادی برامون اومده بود و مادرم آبگوشت بار گذاشته بود بهم گفت که برم و از توی آشپزخونه که توی حیاط بود کاسه اضافی بیارم منم رفتم کاسه هارو برداشتم و داشتم برمیگشتم که دیدم یه مردکچل قدکوتاه ته حیاط بغل آخور گوسفندا تکیه داده به درخت و دقیقا زل زده به من ولی پیش خودم گفتم حتما از اهالی خونه بغلی هستش..خلاصه چند شبی گذشت تا اینکه یه شب که تو ایوان خوابیده بودم یه چیزی بین موهام حس کردم ولی وقتی دست روی موهام کشیدم متوجه یه دستای زمخت و بزرگ شدم و وقتی نگاه کردم که ببینم کیه با یه موجود کریه مواجه شدم و جیغ کشیدم و ذکر گفتم..پدرم همون شب منو آماده کرد تا بریم پیش یه دعانویس که دیدیم یه گاو ماده بزرگ تو حیاطه با خودمون گفتیم وقتی برگشتیم صاحبش رو پیدا میکنیم رفتیم شبونه پیش دعانویس و بهمون گفت که ازما بهترون شیفتت شدن و بداز نوشتن دعا برگشتیم و دیدیم گاو نیستش از مادرم پرسیدیم کجا رفتش؟! که گفتش یه ساعت پیش یه مردقدکوتاه کچل اومد نشونیش رو داد و بردتش.....
خیر و شر این داستانی که مینویسم مربوط به پنج ماه پیش هس.هرسری شب ها حیاط میرفتم انگارحضورچیزی رو حس میکردم یاصدای محکم بسته شدن در اتاق خواب ها یا صدای راه رفتن یاصدای تق تق درکمددیواری..خانوادم میخواستن پیش یه دعانویس برن ولی هربار مانع میشدم که اون بی آزار بهش کار ندین..خانواده ام ازترس همه طبقه پایین میخوابیدیم..یه شب انقدربد درمحکم کوبیده شدکه ازخواب پریدم از کنجکاوی زیادتصمیم گرفتم برم بالا هرپله ای که بالا میرفتم انگاریه حسی بهم میگفت نروبرگرد..آخرشم بیخیال شدم برگشتم رفتم سرجام ولی نصفهای شب بود بیدار شدم برم دستشویی دیدم بدنم قفل شده فقط شنیدم یکی گفت بیدار شدی منتظرت بودم برگشتم دیدم بدن سیاه ودهن گشادداره باخنده نگام می کنه وحالت چهاردستوپاشد ازپله ها پایین اومدازترس گریه میکردم کمک میخاستم که دیدم آروم آروم داره سمتم میادیهو وایستاد سمت راستم نگاه کرد بعداخم کردمن فقط داشتم به اون جن نگاه میکردم شنیدم یکی ازکنارم گفت آیت الکرسی بخون جن گفت نخون(چندبارهمینو بااخم گفت)ولی من شروع کردم دعاخوندن آیه دوم بودم که به سمتم میخواست حمله کنه که دیدم یه حاله ی سفید باسرعت اونو پرت کرد ازدرخونه بیرون..هردوتامثل یه روح رد شدن منم ازحال رفتم( ازاون شب به بعد دیگه صدایی نیومدواینکه هرشب آیت الکرسی میخونم با آرامش میخوابم فقط موندم اون حاله سفیدچی بودکمکم کرد)ببخشید درست اتفاق بیان نکردم و ممنون ازوقتیکه گذاشتین...
مزاحم ویلا سلام من فریبا بیست و نه سالمه . ما چهارتا دوست خیلی صمیمی هستیم یه روز که داشتیم با هم صحبت میکردیم با هم حرف از اجنه شد که یهو یه دوستم به اسم بنفشه که تازه مدرک دکتراشو گرفته برگشته شهرستان خونه پدریش خیلی عادی و ریلکس گفت اره من میبینمشون هستن که یهو دیدم اون دوتا دوست دیگمون از ترس رنگشون گچ شد که من به بنفشه اشاره کردم ادامه نده و اونجا هم گفتم نه عزیزم اونا زاییده ذهنتن همچین چیزی وجود نداره بنفشه هم گفت اره شایدم اینطوره و دیگه بحث تموم شد . تا اینکه چند روز بعد بنفشه باهام تماس گرفت گفت فریبا از خودم خجالت میکشم ولی بخدا اینا توهم نیستن و رسما دارن به من میگن باید از این خونه برین بیرون خیلی دارن آزارم میدن حتی خواهرو برادرمم میبیننشون ولی نمیخوایم باور کنیم یه بار که من بهشون گفتم اونا هم گفتن اره ما هم میبینیم . گفتم نمیدونم واقعا چی بگم ولی به هر حال باید یه فکری کرد خلاصه با پرس و جو رفتیم پیش امام جمعه یکی از شهرای اطراف که خیلی ازش تعریف میکردن اونم گفت کاری نمیتونین کنین باید از اون خونه برین . حالا از اینورم خونه بنفشه اینا یه خونه ویلایی هزار متری قیمتی که به این راحتی فروخته نمیشه ! خلاصه قضیه رو برای پدرش و مادرش گفتیم اونا هم با اینکه دلشون نمیومد خونشون که خیلی واسش زحمت کشیدن و گذاشتن واسه واقعا ناراحتن و بهم ریختن و یکم باورش واسشون سخته که به خاطر همچین چیزی مجبورن خونرو عوض کنن . دوستان اگه راهنمایی یا تجربه مشابهی دارن ممنون میشم بگین فروش
دوستی در باران نیمه های شب بود.بارون سنگینی می آمد.چند ماخی بود که به کانادا مهاجرت کرده بودم و واقعا دلم برای خانوادم برای ایران و خیلی چیزای دیگه تنگ شده بود.هنزفریم رو برداشتم و زدم بیرون.چون خانوادم زیاد پول برای مهاجرت من نداشتن یه اتاق توی یک آپارتمان قدیمی گرفتن غیر از این داستانم کلا همسایه هایی دارم که خیلی ترسناکن،حتی فکر کنم یکی شون قاتل زنجیره ای باشه.خلاصه از خونه زدم بیرون.تو راه یه نفر رو دیدم. پسر بود هم سن خودم بود قد بلند سفید پوست مو های طلایی و جذاب.من سعی کردم بهش نزدیک بشم پس بهش گفتم سلام.با تعجب بهم نگاه انداخت.کلا یادم رفته بود نبیاد فارسی صحبت کنم.پس شروع کردم با زبون خودش صحبت کردن.باهاش سلام کردم و وارد بحث شدم.همینطوری هر دو شروع به راه رفتن کردیم و بالاخره سکوت مرگ باری حاکم شد.منم که حوصلم سر رفته بود شروع کردم به پلی کردن آهنگ غمگین و صداش رو تا ته زیاد کرده بودم.تو آهنگ غرق شده بودم.یکهو که به خودم اومدم دیدم یک دست سردی دستمو گرفت.منم کمی با ترس برگشتم و دیدم اون هنوز دنبالمه بهش گفتم چرا هنوز دنبالمی؟؟منم که دختر بودم ترسیدم شاید بخواد بهم تجاوز کنه.اونم گفت پدر و مادرش شبیه به انسان نیستن.منم گفتم میخواد بهونه بیاره که با من باشه.تو اینجا و کلا توی کشورای غیر اسلامی زیاد به جن و از اینجور چیزا اعتقاد ندارن.بالاخره به قدم زدن ادامه دادیم و اون گفت یه جایی رو بلده که خیای زیباست. بعد منو برد به یک پرتگاه کوچیک.فکر کردم شاید بخواد به من بگه که با هام دوست میشی یا اینکه بخواد باهام بیشتر دوست بشه وای اینطور نبود.اون دستشو روی صورتم گذاشت و یک صدایی تو ذهنم پیچید که گفت ببخشید.یهو از اون بالا پرت شدم.یهو بهوش اومدم و دیدم که توی بیمارستانم پرستار با دیدنم خ شحال شد و گفت که شما رو خارج از شهر پیدا کردن که روی زمین پر از خون افتادین.بعد یه دست گل که بهش یه دست نوشته بهش وصل شده بود بهم داد و گفت این از طرف یه آقای ناشناسه.منم گل رو بو کردم و بویی داشت که تا حالا تو عمرم حس نکرده بودم.بعد یهو که دست نوشته رو باز کردم روش نوشته بود.
منتظر پارت ۲ باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دنبال کنندگان عزیز(کجاش دنبال کننده داره اخه)
alfa wolf گفت:داستانها دنبال کننده ندارن و میخواد ادامه نده
من که داستاناتو دنبال میکنم 😐💔
ینفر بدرد نمخوره
یچیزی بالاخره تو زهرایی یا فریبایی ؟ ها ؟ بعد اینکه چند بار پیش دعا نویس میری ؟ 😐😐
من اینارو از تو سایت کپی میکنم
و اگر نه خودم پسرم
عاااااالی بود داستان ترسناک پارت ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۵ ، ۶ ، ۷ ، ۸ ، ۹ ، ۱۰ و............. رو حتما بساز منان میشوم 🤩
هر چقدر بتونم ادامه میدم اموروچان
یه سواا چرا اجازه میدی بقیه ازت کپی کنن؟🤨
چه بگم چه نگم کپی میکنن
واااااو خیلی خوب بود 😈فقط اون پسره توی دستنوشته چی نوشته بود 🤨🤔 فضولیم گل کردددد😂
اهمممممم
نوشته بود عشقمون تازه شروع شده
یا خدا😐💔