10 اسلاید امتیازی توسط: RENIY انتشار: 4 سال پیش 119 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ببخشید دیر هیچ ایده ای نداشتم ولی باید بگم قراره یکم ماست مالیش کنم ولی بازم قشنگه? امیدوارم خوشتون بیاد ?
دنی سعی کرد اون چشم قرمز رو بکشه ولی چشم قرمز از فرصت استفاده کرد و دم گوشم چیزی زمزمه کرد و من از حال رفتم دوباره
بعد از یه مدتی بهوش اومدم هیچی یادم نبود فقط یادم بود داشتم برمی گشتم خونه یه دفعه هول شدم و جیغ کشیدم که دنی دوید تو اتاق تند تند نفس زدم بعد از دهنم رو قورت دادم دنی گفت:«چیزی شده؟» گفتم:«من چم شده؟ چرا تو بیمارستانم؟ چه اتفاقی افتاده مادربزرگم کجاست؟» دنی:«سه تا سوال که همشون یه معنی میدن.» داد زدم:«جوابم رو بده دهن جوابی نکن.» دنی:«فکر نکنم دهن جوابی کرده باشم.» داد زدم:«جوابمو بده.» گفتم:«هیچی داشتی میرفتی خونه که بیهوش شدی و دستت زخمی شد همین.» به دستم نگاه کردم دور مچ دستم باند پیچی شده بود خواستم باند رو باز کنم که دنی داد زد:«نه. یعنی.........زخمت هنوز خوب نشده.....» گفتم:«اون وقت چه ربطی داره؟» گفت:«خب.......باید.....» من:«باید چی؟ چرا لالمونی گرفتی؟» گفت:«باید زخمت خوب بشه دیگه.» گفتم:«باشه.» خواست بره که گفتم:«بیا اینجا.» اومد سمتم یکی زدم زیر گوشش گفت:«چرا میزنی؟» گفتم:«چون تو خواب هم راحتم نمیزاری.» یه بار دیگه هم میزنم زیر گوشش گفت:«این دیگه واسه چی بود؟» گفتم:«برای اینکه دلم خنک بشه. حالا با اجازتون میخوام برم خونه.» گفت:«دیونه.» از تخت پایین اومدم و پوزخند زدم و گفتم:«یکی دیگه میخوای.» گفت:«نه ممنون شما بفرمایید.»
رفتم خونه گرنی با دیدن من محکم بغلم کرد و گفت:«سکته ام دادی دیزی کجا بودی؟» گفتم:«چیزی نیست فقط بیهوش شدم.» گفت:«این سابقه نداشت.» با دیدن دستم دستم رو گرفت و گفت:«دیزی عزیزم خوبی؟» گفتم:«اره مشکی نیست.» دستم رو از تو دست گرنی کشیدم و گفتم:«من برم لباسم رو عوض کنم.» لباسم رو عوض کردم خواستم از اتاق برم بیرون که صدای گرنی رو شنیدم داشت با یکی حرف میزد می گفت:«تو باید حتماً بیای اینجا دیزی یه چیزیش شده از وقتی مادرش مرده و پدرش رفته اون غش نکرده بود لطفاً زود خودت رو برسون.» از اتاق رفتم بیرون و گفتم:«گرنی...ناهار حاضره؟» گرنی گوشی رو گذاشت و گفت:«ا...ا..اره.» گفتم:«با کی حرف میزدی؟» گفت:«هچکی دوست قدیمیم.» گفتم:«دوست قدیمیت که هیچکی نمیشه.» گفت:«اره راست میگی.»
نشستیم و شروع کردیم غذا خوردن مادربزرگم پرسید:«دوست های قدیمیت رو دیدی؟» گفتم:«اره.» گفت:«دوست پسر پیدا کردی؟» غذا پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن مادربزرگم از داد بهم و گفت:«سعی نکن از زیر سوال در بری.» گفتم:«من از زیر سوال در نمیرم فقط شوکه شدم اخه چطور میتونم تو اول روزی که دوباره رفتم مدرسه دوست پسر پیدا کنم؟» گرنی گفت:«همینطوری پرسیدم.» بعد از ناهار رفتم تو اتاقم و سعی کردم بخوابم ولی یه چیزی اذیتم میکرد حس خوبی نداشتم که پنجره شکست و یه چیزی وارد اتاقم شد یه چشم قرمز از کمر بلندم کرد و منو برد
داد زدم:«بزارم زمین. هی با توم.» به نظرم کر بود چون اصلاً به حرفم توجه نکرد و منو برد وسط جنگل بعد گفتم:«تو دیگه چه موجودی هستی.» اونم محکم گردنم رو گاز گرفت از شدت در جیغ کشیدم و کل انرژیم رو از دست دادم بیهوش شدم
بهوش که اومدم نمیتونستم دست و پام رو تکون بدم گردنم به شدت درد میکرد از شدت بی حسی و ترس باند جیغ کشیدم که دنی جلوم ظاهر شد با دیدنم چشماش گرد شد و بلندم کرد و گفت:«دیزی خوبی؟» گفتم:«نه نیستم نه میتونم دست و پام رو تکون بدم نه بدنم و گردنم به شدت درد میکنه و ترسیدم.» دنی:«داره خون زیادی ازت میره صورت کشی که این کار رو باهات کرد رو دیدی؟» گفتم:«چشمای قرمز....چشمای قرمز داشت.» گفت:«اروم باس همه چیز درست میشه
دنی منو برد خونه اش به خونه مجلل با کلی خدمتکار اروم و یواشکی منو برد تو اتاقش و گفت:«میرم یه حوله خیس برات بیارم تا جلوی خون ریزی رو بگیرم.» و از اتاق رفت بیرون در رو بست تقریباً خوابم برده بود که با صدای در بیدار شدم دنی با یه کاسه پر از آب و یه حوله و یه نوشیدنی سبز لجنی اومد تو اتاق و گفت:«گردنت رو میتونی تکون بدی؟» گفتم:«از وقتی از اتاق رفتی بیرون یه مبدا. بهتر شدن میتونم گردنم رو تموم بدم فقط یکم درد میگیره.» گفت:«پس زیاد تمومش نده.» رو تخت نشست و شروع کرد شستن زخمم بعد نوشیدنی سبز لجنی و اورد نزدیک دهنم و گفت:«خوردنش اجباریه.» گفت:«قیافه اش زشته ولی بهت اطمینان میدم که مزش بهتره.» دهنم رو باز کردم و نوشیدنی رو خوردم مزس افتضاح بود به زور قورتش دادم و وقتی دهنم خالی شد به دنی گفتم:«دروغگو.» خندید و گفت:«به صلاحت بود خب.» بعد از چند ثانیه انرژی گرفتم و میتونستم بدنم رو تکون بدم
انقدر خسته بودم که خوابم برد بعد از یه مدت دنی بیدارم کرد و گفت:«دیگه بهتره بری خونه.» گفتم:«او اره مرسی که کمکم کردی.» گفت:«خواهش می کنم.» گونه اش رو بوسیدم گفت:«این برای چی بود؟» گفتم:«برای معذرت خواهی.» گفت:«مرسی.» لبخند زدم و رفتم خونه وقتی از در وارد شدم کسی خونه نبود پنجره اتاقم هم درست شده بود و یه نوشته رو میرم بودار طرف دنی بود نوشته بود:«نیازی به تشکر نیست.» که بعد صدای باز شدن در خونه اومد گرنی بود داد زد:«دیزی مهمون داریم.» از اتاقم رفتم بیرون خاله تسا بود با دیدن خاله تسا اشک تو چشام جمع شد و دویدم بغلش
با خاله تسا نشستیم و شام خوردیم بعد هم رفتیم تو اتاقم و شروع کردیم حرف زدن گفتم:«دلم تنگ شده بود.» گفت:«منم.» گفتم:«راجب خودت بگو خاله جون.» گفت:«کل امریکا رو سفر کردم تا حالم خوب بشه و بتونم اتفاقی که برای مادرت افتاد رو فراموش کنم ولی اشتباهی فراموش کردم یه خواهرزاده خوشگل دارم واقعاً متاسفم.» گفتم:«اشکالی نداره. به هر حال الان اینجایی. فکر نمیکردم بیای پیشم.» بعد هم خوابیدم
فردا صبح رفتم مدرسه نشستم گوشه حیاط مدرسه و شروع کردم کتاب خوندن که......
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
آفرییییییین😍
خوب نبود عاااااااااالللللییییییییی بود
بهترین تستی که تابه حال دیده بودم
تورو خدا زود زود قسمت هارو بزار بهترینی?❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
چشم
خیلی طولش میدی که قسمت بعدی رو بزاری لطفا یکم سریع تر بزار?
خیلی معذرت میخوام ولی ایده ای نداشتم