جادوی بیرحم5 فصل2

از زبان مرالین:رفتم داخل یه کوچه که هیچکس توش نبود رو زمین نشستم و گریه کردم داشتم گریه میکردم که یکهو در یک خونه باز شد و پیرزنی از داخلش اومد بیرون و گفت:احساس میکنم یکی داره گریه میکنه. .... کسی اینجاست؟ من نابینا هستم نمیتونم ببینم

بعد خانومه دستش رو گذاشت رو چارچوب در و آروم یه عصا برداشت و اومد سمت من و دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:دختر جون گم شدی؟ بیا با من بریم داخل خونه. بعد ناخواسته بلند شدم و دنبالش رفتم رفتیم داخل خونه اش بهم پتو داد که گرم بشم(شب سردی بود) بعد گفتم:از کجا فهمیدین من اونجا نشسته بودم؟ . پیرزن جا خورد و بعد گفت: بعد از این همه سال عادت کردم. بعد گفت:شیر کاکائو درست کردم میخوای؟ . بعد سرمو به نشانه بله تکون دادم. بعد گفت:الان برات میارم. (بچه ها یه نکته خییلی مهم آدم های روشندل نمیتونن ببینن ولی این خانومه دید این چی رو داره روشن میکنه؟ )

بعد پیرزن گفت:بیا بخور. بعد یه لیوان شیر کاکائو بهم داد یه جرعه از شیر کاکائو رو خوردم بعد پیرزن گفت:من زان هستم میتونم اسمت رو بدونم؟.یاد رابرت افتادم که گفته بود همه دنبالتن هیچ وقت از اسم اصلیت استفاده نکن! اما زان مگه چه خطری میتونه برای من داشته باشه؟

برای همین گفتم:من مرالین هستم از آشنایی با شما خوشوقتم😊. بعد زان لبخند زد و گفت:چه اسم قشنگی! . بعد ادامه داد:مرالین عزیزم چرا داشتی دم در گریه میکردی؟

با خودم گفتم:نمیتونم واقعیت رو بگم برای همین بهش گفتم:با دوستم دعوام شده بود وسط دعوا حال دوستم بر شد و الان بردنش بیمارستان برای همین من خودم رو مقصر میدونم😟

زان گفت : عجب! .بعد ادامه داد: الان میخواستی بری ببینیش؟ .گفتم:آره. بعد زان گفت: اگه بخوای بری پیشش براش یه دسته گل بخر کمپوت هم ببر اینطوری از دلش در بیار😊 گفتم:ممنون از کمکتون. بعد زان در خونه رو باز کرد و گفت:اگه خواستی بعدا هم میتونی بیای😊 خوشحال میشم ببینمت. گفتم:ممنون و بعد دویدم رفتم بیرون

از زبان زان:

مرالین رفت و من تنها موندم بعد پوزخند زدم و گفتم:مطمئنم که دوباره میای، مطمئنم😈

ممنون از اینکه خوندین لایک کنین کامنت بزارین مارو فالو کنین تا قسمت بعدی بایییییی*_*

............. چالش:مرالین یا رابرت؟