خب سلام سلام امیدوارم خوشتون بیاد
خوب امروز روز اول دانشگاه خب خیلی استرس دارم قرار با دختر خالم اناستازیا برم دانشگاه خیلی ذوق دارم یونیفرم رو پوشیدم من یه جوری دانش اموز انتقالیم چون قبلا تو یه دانشگاه دیگه بودم ☺️😇🙃 وارد دانشگاه شدیم من دیدم بند کفش باز شد تا امدم ببندمش یکی حولم داد وسط حیاط سرم خورد به کاشی بیهوش شدم بیدار که شدم دیدم اناستازیا با چند نفر بالا سرمن حل خوردم پرسیدم 🤦🏻♀️🩸 من گفتم :من کجام 😐 اناستازیا : هیچی اتاق پرستاریم 🤦🏻♀️🙃 من : اها راستی چرا من اینجام🙃😂🤦🏻♀️ اناستازیا : خوب مثل اینکه یکی حولت داده کلت خورده به کاشی بیهوش شدی 💉 یک دفعه همه به یه پسر نگاه کرردن 👦🏻👀 من : بزارین حدس بزنم کار اون بود 😕 کوک : اولن من اسم دارم اسمم جانگ جوئنگ کوک و اینکه از قسط اینکارو نکردم 😁😊🙃 من : خیل خب حالا فهمیدمم😆 زنگ خورد همه رفتن تو کلاس جز من معلم صدام کرد تا بیام داخل و خودمو معرفی کنم رفتم خودمو معرفی کردم 😇🙂 خانم معلم گفت: برو اونجا بین تهیونگ و کوک بشین 😐 گفتم : چشم 🤨 معلم گفت : درس رو شروع میکنم کتاب فیزیکو در بیارین 🧐🤭
یه دفعه یه موشکه کاغذی رو سرم فرود امد بازش کردم نوشته بود 😅 کلاس تموم شد بیا حیاط پشتی خدایا کی این نامه رو نوشته بود 🧐🤪😜 کلاس تموم شد رفتم حیاط
فلش بک 🔙( موقعی که بیهوش شد ) تهیونگ : اخ اخ کوک گند زدی که 🤦🏻♀️ کوک: به خدا فکنم بد جایی خورد مرد 🤦🏻♀️😊😕👀 تهیونگ : ولی دختر خوشگل کیوتیه 👀☺️ کوک: اره 🤭 تهیونگ : کوک بزا کیفشو یه نگاه کنم اوه دفترچه خاطراتش نگا نوشته عاشق دستبند و هودیه🙂🧐 کوک : دختر خاصیه ☺️ تهیونگ: اره خیلی 😆 پایان فلش بک 😍
خوب امروز روز اول دانشگاه خب خیلی پایان فلش بک 🔙 رفتم حیاط پطتی دیدم داخل یه پاکت یه دستبند انقدر ذدوق کردم که نگو ول ذوق کردن بس بود باید میرفتم خوابگاه رفتم کیلدو گرفتم تو اتاق ۳ دختر بودیم منو اناستازیا و یه دختر دیگه😊🙂🤭
ممنون که داستان رو خواندین امیداوارم خوشتون امده باشه
فالو : فالو
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی عزیزم