
بچه ها یه خبر خوب 🤩🤩🤩 میخوای برای رمان عشق و انتقام، فصل بسازم 💝💝💝💝💝 .
رسیدم به جای همیشگی، آهنگ « bad guy» رو پلی کردم و شروع کردم به پیاده روی. یکم از پیاده رویم گذشته بود اما از مزاحم خبری نبود... تعجب کردم... آخه همیشه میومد... نکنه اتفاقی براش افتاده؟! نه بابا چه اتفاقی قراره بیفته؟! ... اصلا من چرا باید نگران اون باشم؟ به من چه؟ . داشتم در حین پیاده روی کلنجار میرفتم که یه صدای آشنا گفت : تو فکری؟
رومو برگردوندم که مزاحم رو دیدم ، همون موقع پام گیر کرد به یک سنگ نسبتا بزرگ و افتادم روی زمین.... نالیدم : آیییییی... پامممم..... نگران گفت : چیشد؟! خوبی؟! . نگاهش کردم و گفتم : به لطف تو نه.... اینو که گفتم زیر زانو و کمرو گرفت و بلندم کرد. چون حرکتش یهویی بود جیغ کشیدم و ناخوداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردم تا نیفتم.... بعدش گفتم : بزارم زمین... زشته.... ابرومو بردی... اگه کسی ببینه چی؟! . گفت : نمیبینی وضعیت پاتو؟! اگه شکسته باشه چی؟! باید ببرمت بیمارستان. گفتم : من خوبم ولم کننننننن. گفت : انقدر غر نزن... بعد منو گذاشت تو ماشین و خودش ماشینو روشن کرد و راه افتاد.... وقتی رسیدیم بیمارستان، دوباره بلندم کرد..... همه داشتن نگاه میکردن. گفتم : بزاااارررممم زمییییینننن. بدون توجه به حرفم منو گذاشت روی تخت بیمارستان و دکتر رو صدا کرد... دکتر بعد از مایعنه گفت : پای خانومتون سالمه، فقط کمی زر به دیده. مرینت گفت : من خانومش نیستم......
خلاصه از بیمارستان رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم. توی راه یه بستنی فروشی بود، بی وقفه گفتم : من بستی میخوام! . آدرین ماشینو نگه داشت و گفت : چه طعمی؟ . گفتم : معلومه شکلاتی. آدرین برای من یه بستی شکلاتی گرفت و برای خودش هم آب کرفس. گفتم : چطور این آشغالو میخوری؟ . گفت : آشغال نیست اتفاقا خیلی خوشمزه و مقویه! . اهمیت ندادم... شونه ای بالا انداختم و شروع کردم به خوردن بستنیم. وقتی خوردیم، راه افتادیم به سمت خونه ی من. توی راه گفتم؛: چرا صبح دیر اومدی؟ . گفت : چیه؟ نکنه نگرانم شدی؟! . گفتم : چی؟ .... نه... من اصلا برام مهم نیست... چرا باید نگران تو بشم؟ . با طعنه گفت : باشه بابا تو راست میگی...
چشم غره ای رفتم که گفت : نترس، یه کاری برام پیش اومده بود که دیر اومدم... تو نگران نباش هیچ اتفاقی برا من نمیوفته. بیخیال گفتم : نگران نیستم. بالاخره رسیدیم، از ماشین پیاده شدم که گفت : کاری یه دیقه وایسا.. بعد یه کارت بهم داد و گفت : شمارم روشه خاستی زنگ بزن... منتظرتم... بعد یک چشمک زد و رفت. رفتم تو خونه که بعد فضول خانوم ( الیا) گفت : به به بالخره اومدی... کجا بودی؟! . گفتم : به تو چه فضول خانوم ؟ .گافت : ماری اگه بهم نگیذاز فضولی میمیرم...... گفتم : خدا رحمتت کنه. همینجور که پله ها رو بالا میرفتم گفت : خیلی بدجنسی! . گفتم : مثل خودت! . داغ کردو گفت : ماشالا اصلا کم نمیاری! . با خنده گفتم : نه کم نمیارم! . رفتم تو اتاقم، من و آلیا همیشه اینجوری بحث میکنم اما اصلا از هم ناراحت نمیشیم، کلا دوستیمون از همین دعوا ها شکل میگیره! .
نزدیک های شب بود. خیلی وقت بود خرید نرفته بودم... دلم خرید میخواست... بلند شدم و رفتم تا حاضر بشم. یک هودی نارنجی با شلوار جین زاپ دار پوشیدم و رژ لب قرمزم رو زدم. آلیا گفت : اوهوم ! کجا داری میری؟ . گفتم : میرم خرید تو هم میای فضول خانوم؟ . همون موقع مامان آلیا از آشنا خونه داد زد : نه نمیشه! امشب آقای تام قراره بیاد باید خونه رو تمیز کنیم. گفتم : اوفففف... از دست این بابام... باشه دیگه فعلا بای. رفتم بازار و هرچی خوشم اومد خریدم. نزدیکای ساعت یازده شب از بازار بیرون اومدم، سوار بینوم شدم و راه افتادم. یکدفعه وسطای راه بنزینم تموم شد و مجبور شدم ماشینو نگه دارم. جاده خلوت بود، ناگهان چند تا پسر اومدن دورم و ماشینشونو نگه داشتن.
اگه لایک کنید پارت بعد رو زود تر میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و همچنان آدرین فرشته نجات مری در داستان ها و رمان های تستچی
نویسنده جان گرامی فالوییییی بفالو
عالیی بود 💖🍫
من که همین الان با داستانت آشنا شدم به نظرم خیلی قشنگه 🌹🌈
گلم لطفا زودتر پارت 6 رو بزار 🙏🏻🌷
از خیلی قشنگ هم قشنگتره
محشرههههههه
عالی بدی بعدی رو تروخدا بزار🥺
چشم گلم 🤗
عالییییییییییبیی بود بعدی رو زود بزار لطفااااااااا
اوکی ممنون
بعدی بعدییییییییییییییییییییییییی عالی بود
ممنون 🥰