10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Alireza1 انتشار: 3 سال پیش 447 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت ۲۷ امیدوارم لذت ببرید ❤️ بخاطر تأخیر خیلی عذر میخوام ❤️ حتماً لایک کنید ❤️ نظر بدین ثواب داره ❤️ فراموش نکنید که من عاشقانه و طنز مینویسم ❤️
ادامه قسمت قبلی 👈🏻 از دید آدرین 👈🏻 ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار شدم😪 هنوز اونقدر حال نداشتم که چشمام رو باز کنم 😑 خواستم پتو رو بکشم رو خودم که یهو صدای خُر و پف اومد💤 سرم رو چرخوندم⤴️ دیدم مرینت کنارم خوابیده 😴، یادم اومد ما همین دیشب ازدواج کردیم 🙂 آروم از تخت اومدم پایین🤫 نمیتونستم چشم از مرینت بردارم💖، با خودم گفتم بهتره که براش صبحونه آماده کنم 😄؛ آروم آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون و یه خمیازه کشیدم ، به آشپزخونه که رسیدم ناتالی رو دیدم 👀. گفت : صبح بخیر آدرین😳👋🏻. گفتم : سلام ناتالی صبح بخیر 🖐🏻. گفت : آدرین صـ صـ صورتت 👉🏻. گفتم : صورتم چی شده🤨؟ یه دست کشیدم به صورتم ، دیدم دستم رنگی شد 🎨. گفتم : ای واااای 😔 ای واااای 😔 دوباره نه🙄 دوباره مرینت با آرایش کنار من خوابید. ( اگه قسمت ۸ رو یادتون باشه متوجه این اتفاق میشید😂 ). گفتم : الان چه شکلی شدم 😕؟ ناتالی گفت : شبیه جوکر شدی🃏😂. منم صورتم رو کامل شستم🌊. ناتالی گفت : بذار حدس بزنم😉 میخوای اولین صبحونهی زندگی مشترکت رو درست کنی 🙂. گفتم : آفرین زدی تو هدف 🎯😄 راستی یه سوال داشتم 😁 نون داریم😅؟ گفت : آره داریم ، من تا همینجا فقط میتونم کمکت کنم 😊 بقیهش زندگی شخصی خودته 😆. گفتم : یادم باشه همیشه از تو کمک بگیرم😂. رفتم از هر سوراخ سنبهای که شد نون و پنیر و عسل و چند تا چیز دیگه پیدا کردم تا بذارم توی سینی 🍱.
برگشتم بالا ، با سینی داخل اتاق شدم 🚪. مرینت هنوز خواب بود 😴. سینی رو گذاشتم روی میز ، تخت رو دور زدم و رفتم بالای سرش ↪️، خم شدم و گفتم : مرینت 🔉☺️ عزیزم صبح شده بیدار شو🌞. اما هیچ تاثیری نداشت 🙁 . نزدیکتر شدم دستم رو گذاشتم روی صورتش و نوازشش کردم و گفتم : خانوم خانوما بیدار نمیشی 🙃؟ مرینت چشماش رو باز کرد 👁️ منو که دید جیغ زد😱🔊 و یه مشت زد تو صورتم 👊🏻🥊. من پرت شدم عقب💥 . مرینت گفت : من اینجا چیکار میکنم 😲؟ گفتم : اینجا زندگی میکنی 🤕. گفت : منظورت چیه😳؟ گفتم : مگه یادت رفته 🤕!؟ مرینت روی تخت نشست و گفت : نه بذار فکر کنم 😑... ، آها یادم اومد 😃 آدرین صبحت بخیر عزیزم 🤗. گفتم : صبح بخیر 😶 اگه اجازه بدی برات صبحونه آوردم 🙁. گفت : واااای ممنونم 😍 چقدر رمانتیک 💗. گفتم : چرا جیغ زدی 🤨؟ گفت : آخه من هر وقت که بیدار میشدم اول عکسـت رو میدیدم 🖼️😅 اما الان یهو خودت رو دیدم 😅. سینی رو برداشتم و روی تخت گذاشتم🛏️ و خودم هم نشستم ، گفتم : اولین صبحونهی زندگی مشترکت رو از دست ندی یه وقت 😄. گفت : میبینم که سنگ تموم گذاشتی ☺️. گفتم : بالاخره به عنوان یک شوهرِ نمونه، باید الگوی بقیه باشم 😎. گفت : ترشی نخوری یه چیزی میشی 😂. دیگه شروع کردیم به خوردن 🍴. من یه لقمه میذاشتم دهنش🌯 ، بعد اون یه لقمه میذاشتم دهنم 💞😂.
سه ساعت بعد 👈🏻 من و مرینت روی مبل نشسته بودیم و داشتیم پیام های تبریک رو جواب میدادیم 💌💬 که من یهو گشنهم شد 😣. گفتم : عزیزم مرینت ناهار چی داریم 🙂؟ گفت : چی😶؟ گفتم : ناهار چی درست کردی🙃؟ گفت : کارد بخوره به اون شِکمِت😡 ناهار نداریم😡 زن گرفتی یا کُلفَت 😠 مثل اینکه یادت رفته دخترکفشدوزکی رو گرفتی 😤 نمیتونم که همش بشورم بِسابَم 😡 من شوهر پولدار گرفتم که دیگه کار نکنم 😠 اصلاً مگه تو آشپز نداری 😤؟ گفتم : آشپز رو فرستادم یک ماه بره مرخصی 📆😬 فکر میکردم تو قراره با عشق برام غذا بِپَزی😉. گفت : من اصلاً آشپزی بَلَد نیستم 😒 من فقط کیک و شیرینی درست میکنم 🙄. گفتم : جونِ دل 😁 آشپزی بلدی بَدَم آشپزی بلدی الکی اَدای حال بَدا رو در نیار😀🧔🏻!!! گفت : حالا که ناهار نخوردی میفهمی دنیا دست کیه 😶. گفتم : من که تا ناهار نخورم آروم نمیگیگیرم 😂. یهو گوشی مرینت زنگ خورد 📳 ( سابین بود ) اونم جواب داد و حرف زد ... از چهرهی مرینت معلوم بود که اتفاقی افتاده 😧، اون لحظه هزار تا فکر اومد توی خیالم 💭. گوشی رو که قطع کرد گفت : آدرین خبر خوب دارم و خبر بد 📰، اول کدوم رو بگم 😐؟ گفتم : اول خبر بد رو بگو 🧐. گفت : پس اول خبر خوب رو میگم😶 (🤣) خبر خوب اینکه ناهار جور شد🤩🥳 و خبر بد اینکه بد بخت شدیم 😱 یه جماعت بزرگ هجوم آوردن سمت شیرینی پزی دوپنچنگ ، یه عِدّه مشتری و یه عدّه هم طرفدار 👉🏻👈🏻 ، مامانم بهم گفت که برم کمکش و تو رو هم با خودم بِبَرَم . گفتم : من که شیرینی پزی بلد نیستم 😅. گفت : نه 🤦🏻♀️ تو باید حواس طرفدارها رو پرت کنی 😶. گفتم : پس بذار حدس بزنم 😀 اگه اوضاع رو سر و سامون بدیم بهمون ناهار میده 😃. گفت : آفرین دقیقاً 🙂👌🏻. گفتم : پس بزن بریم 🏁 ، پلگ 🐾پنجهها بیرون🐾 . مرینت گفت : تیکی 🐞خالها روشن🐞 . رفتیم سمت شیرینی پزی...
با اینکه از مقصد فاصله داشتیم اما صدای مردم خیلی راحت به گوش میرسید 🔊👂🏻. کفشدوزک نگران بود و خیلی عجله داشت😦 ، البته خودمم عجله داشتم 😄 البته برای ناهار 😅. بالای ساختمون روبهرویی وایسادم ، جایی برای تبدیل شدن نبود از بس که شلوغ بود . کفشدوزک گفت : آدرین تو از آخر شروع کن و طرفدارها رو از مشتریها جدا کن ♻️، منم از درب پشتی میرم داخل 🚪. گفتم : همهی کارای سخت رو به من میدی 😁!؟ با نگاهش گفت : «برو تا یه بلایی سَرِت نیاورد😐» . کفشدوزک رفت ، منم همینطور جلو و جلوتر رفتم تا ببینم این لشکر💂🏻♂️💂🏻♀️ به کجا ختم میشه 🔚. دو تا خیابون پایین تر رفتم توی یه کوچه و گفتم : پلگ 🐾 پنجهها داخل 🐾. اومدم بیرون و برای مردم دست تکون دادم🤸🏻♂️👋🏻، اما اصلاً صدا به صدا نمیرسید🔇🔊😅. به اطراف نگاه کردم 🧐 .... 🤔یه فکری به سرم زد 💡، رفتم و با پا کوبیدم به یه ماشین 💢 تا صدای دزدگیرش در بیاد 📯. چند نفر به من نگاه کردن 👀 منم براشون دست تکون دادم 👋🏻😅. یهو داد زدن : آدریــــن آگـــراســت اونجاست👇🏻🔊. ناگهان سکوت ترسناکی همه جا رو گرفت🔈 تمام نگاه ها به من برگشت ⤵️👀😶😲 ، با دیدن جمعیت فهمیدم که اینجا دیگر جای ماندن نیست😳. یهو مردم عینِ مور🐜 و ملخ سمت من اومدن ؛ منم پا گذاشتم به فرار 🏃🏻♂️😱.
با اینکه از مقصد فاصله داشتیم اما صدای مردم خیلی راحت به گوش میرسید 🔊👂🏻. کفشدوزک نگران بود و خیلی عجله داشت😦 ، البته خودمم عجله داشتم 😄 البته برای ناهار 😅. بالای ساختمون روبهرویی وایسادم ، جایی برای تبدیل شدن نبود از بس که شلوغ بود . کفشدوزک گفت : آدرین تو از آخر شروع کن و طرفدارها رو از مشتریها جدا کن ♻️، منم از درب پشتی میرم داخل 🚪. گفتم : همهی کارای سخت رو به من میدی 😁!؟ با نگاهش گفت : «برو تا یه بلایی سَرِت نیاورد😐» . کفشدوزک رفت ، منم همینطور جلو و جلوتر رفتم تا ببینم این لشکر💂🏻♂️💂🏻♀️ به کجا ختم میشه 🔚. دو تا خیابون پایین تر رفتم توی یه کوچه و گفتم : پلگ 🐾 پنجهها داخل 🐾. اومدم بیرون و برای مردم دست تکون دادم🤸🏻♂️👋🏻، اما اصلاً صدا به صدا نمیرسید🔇🔊😅. به اطراف نگاه کردم 🧐 .... 🤔یه فکری به سرم زد 💡، رفتم و با پا کوبیدم به یه ماشین 💢 تا صدای دزدگیرش در بیاد 📯. چند نفر به من نگاه کردن 👀 منم براشون دست تکون دادم 👋🏻😅. یهو داد زدن : آدریــــن آگـــراســت اونجاست👇🏻🔊. ناگهان سکوت ترسناکی همه جا رو گرفت🔈 تمام نگاه ها به من برگشت ⤵️👀😶😲 ، با دیدن جمعیت فهمیدم که اینجا دیگر جای ماندن نیست😳. یهو مردم عینِ مور🐜 و ملخ سمت من اومدن ؛ منم پا گذاشتم به فرار 🏃🏻♂️😱.
ببخشید این صفحه ۲ بار تکرار شد
چند دقیقه قبل . از دید دختر کفشدوزکی 👈🏻 رفتم از درب پشتی وارد شیرینی پزی شدم🚪. گفتم : تیکی 🐞 خالها خاموش 🐞. رفتم جلو ، مامانم تا منو دید گفت : آه مرینت خوب شد زود رسیدی 😬 زود باش بیا برو پشت پیش بابات ، راستی آدرین کجاست😦!؟؟ گفتم : اون بیرونه داره مردم رو جمع میکنه 😶. یهو تعداد مردم به اندازهی چشمگیری کم شد ، اما بازم برای شیرینی پزی ما زیاد بود🙄. گفتم : حتماً آدرین کار خودشو کرده👌🏻. مامانم گفت : مرینت نگا کن اون آلیا نیست🧐👆🏻!؟ دیدم آلیا داره از بین جمعیت به زور رد میشه💢 رسید پیشم و گفت : بَه بَه بَه ببین کی اینجاست😏 خانومِ مرینت دوپنچنگ آگراست 😏 فکر میکردم الان باید با آقاتون توی سواحل مدیترانه آفتاب بگیری 😆 چی شد که الان کارِت به اینجا کشیده🤣! گفتم : الان وقت شوخی نیست 😅 بیا کمک کن🤝 . گفت : منم برای همین اومدم 🙂 تو برو پیش بابات ، من اینجا به مامانت کمک میکنم👍🏻. گفتم : ممنون 🤗. رفتم پیش بابام . گفتم : سلام بابایی 👋🏻. بابام گفت : آ قربون دستت یه کیسه آرد برام بیار 🌾. گفتم : باشه حتماً . رفتم و از انباری یه کیسه آرد آوردم ...
خلاصه این پروسهی خسته کننده تا ساعت ۳ ادامه داشت 👈🏻 بالاخره مشتریها تموم شدن . از مغازه اومدم بیرون ، به اطراف نگاه کردم 👀 نه اثری از مشتری بود و نه اثری از آدرین . آلیا اومد و گفت : بیخودی خودتو خسته نکن به آدرین زنگ زدم اما جواب نمیده📵. گفتم : بنظرت برم دنبالش 😕؟ گفت : مرینت اونجا رو نگا کن 👆🏻 یکی داره میاد . برگشتم دیدم آدرین داره دَوان دوان به سمت ما میاد 🏃🏻♂️. گفتم : آره آلیا خودشه 😄. آلیا گفت : آخه تو چطور اونو از این فاصله میبینی 🤨؟ گفتم : اگه عینکت👓 رو بپوشی تو هم میبینی😅. گفت : اوه یادم رفته بود عینکم رو در آورده بودم تا تمیز کنم 😅. آدرین بهمون نزدیکتر شد ، متوجه شدم یه عالمه عرق کرده🥵 💦 منم رفتم سمتش ، بهم که رسید خودشو ول کرد توی بغلم ، منم گرفتمش . معلوم بود که گرما زده شده 🌡️ نوازشش کردم و گفتم : آخ آخ شوهَرَکم 😔 حالت چطوره؟ گفت : مرینت امروز این چهارمین دفعه بود که پاریس رو دور زدم😑 جمعاً ۱۴۴ کیلومتر رو در عرض ۲ ساعت سگدو زدم 😵 سرعتم تقریباً ۷۲ کیلومتر بر ساعت بود در صورتی که سریعترین انسان جهان سرعتش ۴۵ کیلومتر بر ساعته 😶 حالا میشه بریم ناهار بخوریم 🙏🏻؟ گفتم : نه آدرین از ناهار خبری نیست😄 اول باید بریم دفتر مرکزی ثبت رکوردهای گینس بعدش ناهار میخوریم😁. اینو که گفتم آدرین وا رفت 💧. مامانم اومد و گفت : اوه آدرین چرا غش کرده 😳 مرینت یه شوهر دادن دستِتها ۲۴ ساعت نتونستی نگهش داری 😬 از من یاد بگیر بابات رو ۲۴ ساله که تر و تمیز نگه داشتم هنوز آخ هم نگفته 🏅. آلیا گفت : مرینت مگه من طرز نگهداری شوهر رو بهت یاد ندادم🤦🏽♀️! گفتم : الان مهم نیست تقصیر کیه 😕 بیاین کمک کنید آدرین رو بِبَریم بالا☝🏻. مامانم گفت : تام یه لحظه بیا 🔊 آدرین غش کرد🙃. بابام اومد و آدرین رو بردیم بالا ....
از دید آدرین 👈🏻 خسته و کوفته روی مبل بیهوش بودم . احساس کردم یه نفر داره منو باد میزنه 🌬️ چشمام رو باز کردم👁️ دیدم مرینت و سابین بالای سرم بودن . مرینت منو باد میزد💨 و سابین آب قند رو آماده میکرد 💧. مرینت گفت : آه بالاخره بهوش اومدی 😃! من با هزار دردسر نشستم و گفتم : آاااه چی شده😪🤕؟ سابین گفت : هیچی فقط فشارت افتاد ، اشکال نداره بیا این آبقند رو بخور حالت خوب میشه😄. یه لیوان آبقند رو راحت سر کشیدم 💦 گفتم : مرینت اینقدر خستهم که نمیتونم حرکت کنم😔. مرینت گفت : باشه😅 اما ناهار آماده ستها 😁. من از خوشحالی پریدم هوا و گفتم : عه واقعاً کو کجا🤩🤸🏻♂️؟!؟؟ سابین گفت : روی میز ناهارخوری👇🏻. با رقص بندری رفتم سمت آشپزخونه🕺، نشستم و شروع کردم به خوردن ، عین خرس میخوردم 🐻 تا حالا از غذا اینقدر لذت نبرده بودم😍. مرینت گفت : خوب شد که مثلاً تو نمیتونستی حرکت کنی😳. سابین گفت : مرینت بذار راحت باشه خب گشنه ست😅. تام گفت : آدرین ، مطمئن باش دستپخت از این بهتر پیدا نمیکنی😏. با دهن پُر گفتم : واقعاً غذا عالیه👌🏻. مرینت گفت : آدرین غذا بخور اما تورو خدا ضرر نزن😕! . دیگه آخرای غذا بود ، سابین گفت : خب آدرین زندگی مشترک چطور پیش میره ☺️از مرینت راضی هستی؟ گفتم : والا چه رضایتی ، آشپزی که بلد نیست 😅 دست بزن هم که داره 😂 هنوز ۲۴ ساعت نشده منو لت و پار کرده🤣. تام گفت : مرینت با آدرین مهربون باش وگرنه با من طرفی😶. مرینت گفت : عه عه عه 😲 آخه من کی تو رو زدم 😳!؟ گفتم : دیشب توی خواب اینقدر قِل میخوردی که پات چند بار خورد توی صورتم 🙇🏻♂️ ۳۶۰ درجه میچرخیدی انگار داشتی کونگفو کار میکردی 🥋 کم کم داشت احساس کیسه بوکس بهم دست میداد🥊 خب یه جا آروم بگیر دیگه😅. سابین گفت : آدرین این از بچگی جنب و جوش زیادی داشت 😁 از وقتی هم که چهار دست و پا راه میرفت ما همش اونو گُم میکردیم🤭. گفتم : عجب😆!!!
خب خلاصه ناهار رو خوردیم و برگشتیم خونه 👈🏻 ناتالی درب🚪 رو برامون باز کرد . رفتیم داخل ، مرینت گفت : آخیش 😌 چه روز سختی بود . گفتم : مرینت ، ناهار که بخیر گذشت😄 حالا بگو ببینم شام چیه😂؟ مرینت یه نگاه خشمگین بهم کرد👺 و گفت : مثل اینکه دوست امشب توی حیاط بخوابی😤. گفتم : نه انگار دیگه نمیشه باید سریعاً بریم ماهعسل 😅. مرینت : به این زودی😲!❗ گفتم : آره پس چی 😏. گفت : آخه هنوز ۲۴ ساعت نشده که ازدواج کردیم😶 اصلاً هنوز برنامهریزی نکردیم که کجا بریم😕. گفتم : اما من دقیق برنامهریزی کردم😁. مرینت گفت : تو کِی وقت کردی🤨!!!؟؟ گفتم : همون موقعی که داشتم دور پاریس رو سگدو میزدم😅. (🤣) . گفت : توی اون شرایط😮! گفتم : آره👍🏻 خب حالا وسایلت رو ز جمع کن تا بریم 😄. گفت : الان!؟❗ گفتم : زود باش که زودتر به شام برسیم😊. گفت : باشه باشه ، خب قراره کجا بریم 🧐؟ گفتم : باهم میریم هلند🇳🇱 😃. مرینت از خوشحالی بالا پایین پرید و گفت : وای باورم نمیشه🤩!
یهو یک نفر درب خونه رو زد و خودش اومد داخل 🚪. من و مرینت به در نگاه کردیم👀. استاد سو-هان بود🥋. گفتیم : سلام استاد😳. گفت : سلام ✋🏻. مرینت گفت : چطور شد بیخبر اومدین😶؟ گفت : با خودم گفتم حالا ازدواج کردین حتماً کارهاتون باهم تناقض زمانی نداره و هماهنگ هستین پس بریم دنبال معجزهگرهای گمشده😐. من گفتم : استاد یعنی دقیقاً کجا😕؟ گفت : یعنی همهجا😏، از بالای کوه اِوِرِست🏔️ گرفته تا قلب آتلانتیس و از چین🇨🇳 گرفته تا آمریکا🇺🇸 ، همهجا معجزهگر پیدا میشه. مرینت گفت : حالا چقدر طول میکشه🙁؟ استاد گفت : اگه درست حساب کرده باشم تقریباً یک سال و سه ماه🤔. گفتم : پس مسافرت دور دنیاست😬. مرینت گفت : استاد شما برید از خودتون پذیرایی کنید ، ما الان میایم🙂. استاد گفت : باشه. و رفت . مرینت بهم گفت : خب حالا چی بهش بگیم☹️. گفتم : مطمئن نیستم 🙄 اما راستش اگه بخوای از یه دیدگاه دیگه نگاه کنی سفر دور دنیا🗺️ ماه عسل بهتری میشه تا فقط سفر به هلند🇳🇱 . گفت : آخه حس کردم تو خیلی ناراحت شدی😕. گفتم : ناراحت نشدم فقط نمیدونم کلید 🔑 در رو از کجا آورده😅. مرینت گفت : من بهش دادم😆. گفتم : خب حالا دیگه مشکلی ندارم😂. رفتیم پیش استاد سو-هان . گفتم : خب اول کجا میریم استاد😄؟ گفت : ایران🇮🇷. گفتیم : ایران🤯!! آخه برای چی😅؟ گفت : یه دوست قدیمی اونجا دارم که خیلی وقته ندیدمش 😌. گفتم : اسمش چیه😄؟ گفت : جنّتی🙂. (🤣) . مرینت گفت : استاد ما امروز حرکت میکنیم ، شما با ما میاین ☺️؟ گفت : نه من از هواپیما خوشم نمیاد😦 من با معجزهگر اسب میام😅. گفتم : باشه هر جور مایِلید😁. گفت : خب من دیگه میرم . و استاد در لحظه غیب شد💨. گفتم : مگه مجبوری یهو ناپدید بشی😉.....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
قسمت ۲۸ و ۲۹ رو منتشر کردم ❤️💝🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
دیش دیرین ماشالله💃🏻💃🏻😂😂
چه عجبی
برادر من آخه این چه کاری بود؟
نصف کاربرهای تستچی رو دق دادی
علیرضا مادر در قید حیاتی ؟
یه ری اکشنی چیزی نشون بده
این پارت بعد هم که نمی دی
دیگه آخرشه 😅 قسمت ۲۸ و ۲۹ رو باهم میذارم 😄
علیرضا چرا پارت بعد رو نمی زاری 😡
قسمت ۲۸ و ۲۹ رو باهم میذارم 😁
سلام علیرضا👋
امیدوارم حالت خوب باشه🤗
چرا توی این چند هفته اصلا پارت۲۸ رو نمیذاری
من چند روز یک بار میام سر میزنم ولی نذاشته بودی😣
راستی خوشحال شدم که گفتی حالت خوب شده❣
امیدوارم دیگه بیماری سراغت نیاد
و حالا که حالت خوبه بی زحمت پارت جدیدی رو بذار😘😘
این جزئیات نمیذارن من داستانو زودتر منتشر کنم همینجور ریزهکاری میاد توی ذهنم😅😅
علیرضا ۲ هفته پیش گفتی خوب شدی و داری تست می سازی ولی هنوز چیزی منتشر نشدهههه😒😒😒😕😕
😅
حالا بلاخره گذاشتیش یا ن 😂😒
داشتم میخوندماااا یهو دیدم صفحه تموم شد😐
اصن ضد حالی خوردم😐🤣
اخه جنتی خدایی؟🤣🔪
عالی بود علیرضا مرینت و آدرین به دنبال جنتی 😂🖐
سلام علی رضا، چند سالته عشقم؟😘😘
۱۶ 😄
اها،داداش میشی؟😊
میگم عشقم تو گفتی کرونا دارم،حالت بهتر شد؟ 😄
اگر حالت بهتر نشد جونمم واست میدم تا خوب شی😘
خیلی خیلی نگرانت نگرانت شدم😓😓خیلی مراقب خودت باش زندگیم😁
چون من عاشقتم و دلم نمیخواد اتفاقی واست بیفته😉😉عاشقتم❤😍
راستی، داستانت مثل همیشه عالی بود.☺☺☺☺☺☺
الان کامل خوب شدم 🌹
ممنون که نگران بودی 💙
❤ دارم تست میسازم
علیزضا چرا پارت بعد رو نمیزاری🥺💔
بزار دیگه لطفا💙
کرونا گرفتم😅
عع چرا چه بد،انشاالله که زود خوب میشی،زیاد هم عجله نکن سلامتی تو از داستان برای ما مهم تره😉💚
بچها میگم از علیرضا خبری نیست نکنه اتفاقی براش افتاده هان😥🖤
خداکنه خوب شده باشه😃💜
راستی بچها من اولین تست مو گذاشتم لطفا برید نگاش کنید باتشکر😍❤
من حالم خوبه ❤🌹
آخ جوننن خیلی خوشحال شدم💛😃
علیرضا پارت بعد رو چرا نمی زاری پس 😢😢