
هلووووو💜💜🤍🤍اینم پارت جدید معذرتم بابت تاخیر🥳🥳🥳💞🤍💜راستی از پارت بعد اسم داستان به (I,m in love)تغییر میکنه پس گمم نکنین
صبح روز بعد:👈🏻تی: مرینتتتتتتتتتتتتت پاشو دیگه ساعت نه و نیمه مر:چییییییی؟؟؟وای اگه اینجوری بشه دیر میرسم و اگر دیر برسم خانوم بلک فکر میکنه من بدقولم و استخدامم،،، تی:میخوای بری حاضر شی یا همینطور فک بزنی😒 مر:ببخشید الان سریع میرم حاضر شم...خلاصه حاضر شدم و تند تند یه چیزی خوردم و زدم بیرون و تا خود شرکت دوییدم....وقتی رسیدم همینطور داشتم نفس نفس میزدم🥵وقتی حالم جا اومد درو هل دادم و رفتم تو...دیدم خانم بلک تو لابی ایستاده و پشتش به منه و گوشیش تو دستشه....وای حالا بهش چی بگم حداقل ساعت باید ده و نیم اینا باشه.... ال:برگشتم و دیدم مرینت اونجا ایستاده و تو فکره انگار....گفتم:واوو مرینت چقدر آنتایدی!!
مر:برگشتم و به ساعت نگاه کردم دقیقا هفت ثانیه به ده مونده بود😐یعنی من دستم به تیکی برسه یک بلایی سرش بیارم که آن سرش ناپیدا😒خلاصه با هم رفتیم طبقه سی و شیشم....وقتی رسیدیم منو یرد تو یه اتاقی...یکم کوچیک بود و یه خانمی پشت میز وسط اتاق نشسته بود و پشتش یه پنجره بود که لبش یه گل پژمرده بود🥀😐ال:سلام بلاتریس بلا:سلام خانوم ال:سرش خلوته؟
بلا:بله میتونید برید تو ال:ممنون...رفتیم تو اتاق ویل مر:الیسا منو برد سمت دری که سمت چپ اتاق بود...رفتیم توش...جای قشنگی بود...یه میز گنده چوبی وسط اتاق بود که پشتش یه آقایی رو صندلی چرم چرخ دار نشسته بود...سمت راست اتاق کاملا پنجره یود اصلا دیوار نبود...دو تا گوشه پشتی اتاق هم کتابخونه بود...جلوی میزم یه دست مبلمان چرمی سیاه سفید بود و وسطش یه میز کوچویک تر که روش یه گلدون خوشگل و یه پارچ آب و دوتا لیوان و یه ظرف شکلات🍫بود....خلاصه رفتیم نشستیم ال:
ال:سلام ویلللل ویلیام:(با لحنی خشک و سرد)سلام😒 ال:ببین میدونم از دستم ناراحتی ولی باور کن از قصد نبود😌 ویل:(همونطور خشک)😐 ال:خب ببین وقتی داشتیم از روی سنگای رودخونه میپریدیم ایرپادت از توی کیفم افتاد تو آب(الان قیافش اینجوریه: لباشو داده جلو و چشاش بالا) ویل:😐🤨 ال:خب داشتم عکسارو از گوشیت میفرستادم که یهو برایان بیشعور صدای سگ در آورد هل شدم گوشیت از دستم افتاد تو آتیش🙄...آقا اصلا الان برات سفارش میدم بیارن ویل:نمیخواد ال:من که میدونم تا برات نگیرم همینجور اخمو میمونی😁😄 ال:
ال:زنگ زدم به آرتور(راستی الیسا تاجرح و آرتورم مسئول انبارشه)آرتورررر آر:بله بانو الیسا امر بفرمایید ال:ببین آیفون سیزده و ایرپاد سری شیشمشو داریم؟ آر: چشم الان چک میکنم،،بله داریم ال:عالیه همین الان کمتر از دو ساعت دیگه بفرست شرکت دفتر آقای ویلیام هربرستون آر:چشم خدا نگهدار ال:آقووا ویل:خب چی میخواستی؟ ال:
ال:مرینتو آوردم همون دختر که طراحیش حرف نداره مر:مرسی نظر لطفتونه ویل:اوه بله خانم جوان تعریفتونو زیاد از ایشون شنیدم،،خب،،،نمونه ای از طرحات داری؟؟؟ مر:بله بفرمایید..و دقترمو دادم به اون آقاهه😄داشت نگاه میکرد و زیرلب میگفت جالبه هومممم...بعد یه ربع دیگه جوری خسته شدم که اگه یه بار دیگه میگفت هومممم همون عینکو میکنم تو حلقش ویل:هوممم مر:از جام پریدم که ال:(تمام مدت گپشیش دستش بود و سرش تو گوشی بود)ویل میشه نظرتو بگی؟؟!خسته شدیم🥵 ویل:خب راستش،،،
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود خیلی داستانت قشنگه💞💞💞💞
مرص:)