
های انجلز امیدوارم حالتون خوب باشه من برگشتم بعد از مدتها بابت غیب زیادم معذرت میخوام ولی ممنونم که تا الان صبر کردید امیدوارم از این پارت هم خوشتون بیاد

با احساس خوردن نور به چشمام کلافه پتو رو خودم کشیدم اما با صدای رو مخ هیستون چشمام باز کردم بهش نگاه کردم:(چرا همش باید من بیدار کنی برو اون صاحاب رو مخی که انقدر ازش میترسی بیدار کن ) که اون زوزه ای کشید دستم با دندونش قفل کرد دمش تکون داد :(هیستون مثل اژدها میمونه ولی نیمه سگ و اژدها هستش و خیلی کوچیک تر از اژدهاعه و این تخیلیه خودم از خودم در اوردم'-') کلافه بلند شدم به اشرافن نگاه کردم که ساعت ۳ نشون میداد هوفی کشیدم به هیستون نگاهی انداختم گفتم:(کلا ۵ ساعت خوابیدم) بعد اونم دستم ول کرد با تک سرفه ای اشرافنم آتیش زد پوکر بهش نگاه کردم به اشرافنی که حالا پودر شده بود نگاه کردم:(این چهارمین اشرافنی بود که نابودش کردی تو یه قاتلی اینو میدونستی؟) که اونم بدون اینکه توجه ای بکنه به سمت بیرون اتاق قدم برداشت بعد رفت به اشرافنی که رو میزم بود نگاه کردم:(هاف داشتم بهت عادت میکردم) سطل اشغال برداشتم و اشرافن پودر شده رو تو سطل ریختم (اشرافن نوعی گیاهه که تو سرزمین نارن به جای ساعت استفاده میشه که مثل ساعته و عقربه داره و حرکت میکنه و این هم واقعی نیس *میدونم خیلی تخیلیم*) بعد لباسم عوض کردم سمت سالن غذا خوری حرکت کردم که با دیدن لوسیفر و جیمین لبخندی زدم که لوسیفر با دیدنم از رو صندلی پایین اومد با پاهای کوچیکش به سمت من دوید منم با رسیدنش اونو بغلم گرفتم چرخوندمش که خنده ای کرد و بوسه ای رو گونم زد و گفت:(بعد از ظهر داداشیم بخیر) که لبخندی بهم زد منم لبخندی زدم و گفتم:(مرسی) بعد به سمت میز حرکت کردم با گذاشتن لوسیفر رو صندلیش خودمم رو صندلی نشستم به جیمین که مثل همیشه درحال خوردن بود نگاه کردم و گفتم:(امروز ساعت چند میریم پیش اجوما؟) اونم سرش آورد بالا گفت:(ساعت ۵ میریم) منم سرم تکون دادم با به یاد آوردن هیستون به جیمین نگاه کردم و گفتم:(راستی اون هیستون رومخه لطفا وقتی میخوای بیای بیرون از اتاق ببندش که نیاد اتاقم) کهاونم خنده ای کرد و گفت:(خودم بهش گفتم بیاد) منم رو مخی نثارش کردم و گفتم:(جبران میکنم) که لوسیفر گفت:(داداشی سر قولت هستی دیگه؟) منم سرم تکون دادم و گفتم:(فقط این چند روز سرم شلوغه وقتی سرم خلوت شد باهم میریم) اونم لبخندی زد و سرشو تکون داد که جیمین گفت :(چه قولی؟) که منم گفتم:(اگه نیاز بود بهت میگفتم) که با تموم شدن حرفم جیمین چشم غره ای رفت و با گفتن باشه بلند شد با گفتن نوش جان از سالن خارج شد بعد از اون لوسیفر رفت تا پیش مربیش بره منم تصمیم گرفتم به کاخ پیش گوی برم (کاخ پیش گوی جایی که چند ساعت آینده رو نشون میده) با رسیدنم به دروازه کاخ به فرشته پیری که همیشه میدیدمش نگاه کردم که اونم با تکون دادن سرش دروازه رو باز کرد وارد کاخ شدم به سمت رود همیشگی حرکت کردم که با دیدن پیرزنی به سمتش حرکت کردم که با دیدن من لبخندی زد و گفت:( انگاری که خیلی کنجکاوی)

منم با تعجب بهش نگاه کردم که خندید و گفت:(اون دختر به نظرم الان بهت نیاز داره) که دستش سمتم دراز کرد و گفت:(نگران نباش اجوما ازم خواست اینکارو کنم پس دستت به من بده مرد جوان) منم دستم بهش دادم که با باز شدن یه توده به پیرزن نگاه کردم که پیرزن گفت:(برو تو پسر دختر بهت نیاز داره) منم سرم تکون دادم وارد توده شدم که با باز کردن چشمام دیدم که جلو ا/ت قرار دارم اونم با حالت گیجی داره بهم نگاه میکنه که با صدای پسر به پشت برگشتم که پسره گفت:(تو از کدوم گوری پیدات شد ) منم تک خنده ای کردم و که با دیدن چاقویی که دستش بود نگاه کردم بعد سریع طوری که نفهمه چاقو از دستش گرفتم و بیهوشش کردم که ا/ت سکسکه ای کرد و دستش سمتم گرفت و گفت:(تو همون پسری که تو خوابم دیدم ) که با دیدن بالم خنده بلندی کرد و گفت:(جای تعجب اون احمق بالا رو ندیده) بعد سمتم اومد که انگار تعادلی رو خودش نداشت فهمیدم که مسته تا خواست بیشتر سمتم بیاد پاش پیچ خورد منم سریع گرفتمش که به صورتم نگاه کرد و خندید و گفت:(فکر کردم دیونه شدم ولی الان) بعد دستش رو صورتم کشید گفت:(مطمئن شدم که واقعیی) که چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:( چرا انقدر مست کردی که نتونی حتی درست راه بری) که سکسکه ای کرد و گفت:(هوم دوست داشتمم) بعد سرش رو شونم گذاشت منتظر موندم سرش برداره ولی با گذشت چند دقیقه کلافه هوفی کشیدم و گفتم:( سرت بردار ) که با فهمیدن اینکه خوابش برده از نیم رخ بهش نگاه کردم وردی برای خوندن فراموش کردن خاطرات پسر خوندم بالم نامرئی کردم تا کسی نبینه بعد رو کولم گذاشتمش به سمت خونش قدم برداشتم خوشبختانه میتونستم بفهمم خونش کجاس تو خیابون همه با تعجب به من که ا/ت رو کولم بود نگاه میکردن و بعد ازم رد میشدن نگاه کردم کلافه چشمام رو هم گذاشتم آروم با خودم شروع کردم به حرف زدن که با رسیدنم به خونه آروم از کیفی که تو دست راستم انداخته بودم کلید از تو کیف ا/ت برداشتم و در خونه رو باز کردم و آروم به سمت بالا رفتم و با رسیدنم به اتاقش بدون اینکه توجه ای به ا/ت که خوابه بکنم اونو رو تخت پرت کردم که با ترس بلند شد به من نگاه کرد :(ت..ترسیدم ) که چشم غره ای رفتم و گفتم:(که چی؟؟فقط شکر کن که تا اینجا اوردمت) که سکسکه ای کرد و گفت :(شکر) تا خواست دوباره بخوابه سریع دستش کشیدم و گفتم:(اوههه الان بخوابی صبح باید با ویلچر ببرمت اینور اونور) که اونم دستش خواست از دستم بکشه بیرون ولی چون جونی براش نمونده بود گفت:(چی میگی من همیشه اینطوریم باگا)

اخمی کردم و گفتم:(احمق خودتی بلند شو) که دستش کشیدم به سمت حموم کشوندمش که بهمنگاه کرد و گفت:(قراره بیای تو حموم؟) که سرم تکون دادم و گفتم:(نگران نباش نمیخوام کاری بکنم ) همون طور با لباس بردمش تو حموم که سعی کرد دستش از دستم جدا کنه ولی نتونست کلافه بهم نگاه کرد و گفت:(ولم کن) منم ابروم بالا انداختم گفتم:(اگه میخواستم ولت کنم تا الان میکردم) که هوفی کشید و گفت:(نکنه عاشقم شدی) که خنده ای کردم و گفتم؛(نه ولی بهت نیاز دارم) که ا/ت پوزخندی زد دوش باز کردم رو آب سرد تنظیم کردم تا از مستی بیاد بیرون که با ریخته شدن آب روش خودش جمع کرد جیغ کشید و دستش با شتاب از دستم خواست جدا کنه ولی با کشیده شدنم سمتش تعادلم بخاطر خیس بودن زمین از دست دادم دستم کنارش قرار دادم تا بتونم خودمو کنترل کنم نیفتم صورتم فقط چند سانت باهاش فاصله داشت اب سرد رو بدنم به پایین ریخته میشد بخاطر جریان زیاد آب نمیتونستم خوب ببینمش اون فقط به چشمام نگاه میکرد و چیزی نمیگفت که با حلقه شدن دستش دور کمرم و با بغل کردنم با تعجب بهش نگاه کردم صدای ضعیفی که میشنیدم نشون میداد که داره گریه میکنه آب سرد تازه میتونستم حس کنم ولی اهمیتی نداشت تنها چیزی که قلبی که مانند یخ بود باعث میشد ترک بندازه صدای گریه هاش بود آروم دستام دور کمر باریکش حلقه کردم زیر دوش آب سرد اونو تو بغلم گرفتم با گذشتن چند دقیقه آروم از بغلم در اومدش و بهش نگاه کردم چشمای آبی رنگش که مانند دریایی بی کران بود خیره شدم و دنبال نشونه ای از خوب شدن حالش میگشتم که با بسته شدن دوش آب فهمیدم که سردش شده حوله ای کنار دوش بود برداشتم رو بدنش گذاشتم که با گفتن اینکه برم بیرون سرم تکون دادم سمت تختش قدم برداشتم که اونم بعد از بیرون اومدنش از حموم آوردن لباسای خیسش به من نگاه کرد و گفت:(میتونستم خودم حموم برم و اینکه این لباسا میتونستن خیس نشن) که شونمو بالا انداختم که اونم هوفی کشید و سمت سشوار رو میزش رفت و اونو تو برق زد موهاش خشک کرد منم با وردی که خونده بودم بدنم به سرعت خشک شد که بعد از گذشت چند دقیقه ا/ت سمتم برگشت و بهم گفت:(فقط اون قضیه رو فراموش کن) منم سرم تکون دادم بعد محو موهاش شدم نمیدونم چقدر گذشت که با تکون خوردن دستش جلو صورتم به خودم اومدم :(چرا هر چی ازت سوال میپرسم جوابم نمیدی؟) که نگاهی بهش کردم و گفتم:(چی گفتی؟) که پوکر نگاهم کرد گفت:(واقعا؟؟انقدر حواست جای دیگه بود نفهمیدی چی گفتم)

که بهش نگاه کردم که گفت:(میگم چرا یهویی پیدات شد من اصلا نمیدونم تو چه جور جونوری هستی ) که سرم تکون دادم گفتم :(همه چی میگم) اونم نشست بهم نگاه کرد و گفت:(خب میشنوم) منم سرم تکون دادم و شروع کردم توضیح دادن:(خب من تو سرزمین نارن زندگی میکنم سرزمینی که مال فرشتگان و موجودات بهشتی هستش که بخاطر دشمنی زیاد با سرزمین تاریکی به سرزمین نارن پناه اوردن خاندان نارن کسایی هستن که از سرزمین های تاریکی و نارن حمایت میکنن برای تعهد دوباره تلاش میکنن و پدر منم پادشاه نارن و حمایت گر سرزمین هاست نژاد من نیمه انسان و نیمه فرشتس اما من از فرشته تاریکی ساخته شدم فرشته ای که در اصل مال سرزمین تاریکی هستش و تعلق به اونجا داره ولی چیزی که عجیبه اینکه من هیچ قدرتی که فرشتگان تاریکی دارن ندارم و چون چنین قدرتی ندارم نیاز به همزاد دارم کسی که مثل منه ) که به من نگاه کرد وگفت:(خب من چه ربطی به تو و سرزمین عجیب غریبت دارم؟) منم گفتم:(منم تا دیروز نمیدونستم چرا ولی الان میدونم ) که اونم کنجکاو تر از قبل بهم نگاه کرد که گفتم:(تو فرشته مقرب هستی ) که اونم با تعجب گفت:(فرشته مقرب؟؟) بعد زد زیر خنده و گفت:(فکر نمیکردم افسانه ها که تو کتابای عجیب غریبن واقعی باشن) که جدی شدم و گفتم:( هیچ کس فکر نمیکرد اما واقعیته تو فرشته مقرب هستی باید به سرزمین نارن و سرزمین تاریک کمک کنی نمیدونم چی در انتظارته و چرا تو فرشته مقرب هستی ولی باید بهم کمک کنی چون تو همزاد منی و اگه توی این جنگ که قراره اتفاق بیفته کمکم نکنی نمیتونم موفق بشم سرزمینم به کل از بین میره ) که بهم نگاه کرد و گفت:(و از این کمک کردن چی به من میرسه؟) که بهش نگاه کردم و گفتم :(طبق افسانه ها کسی که فرشته مقرب باشه قدرت هاشو پیدا کنه میتونه زمان به عقب برگردونه ) که با گفتن این حرفم نگاهش سمت میزش رفت با دیدن قاب عکس خانوادگیشون ناخوداگاه از حالت جدی در اومدم که با بلند شدنش سمت میز رفت قاب خانوادگیشون برداشت و دستش رو صورت مادرش کشید و گفت:(یعنی میتونم کسایی که میخوام برگردونم؟) منم سرم تکون دادم که همون طور که قاب عکس دستش بود اومد کنارم نشست سرش به تاج تخت تکیه داد به عکس نگاه کرد اشکاش رو صورتش پدیدار شدن نگران بهش نگاه کردم و گفتم:(من واقعا متاسفم نمیخواستم چیزی بگم که ناراحتت کنه) که اونم سرش تکون داد و گفت:(تو کاری نکردی) بعد به عکس خانوادگیشون دوباره نگاه کرد و گفت:(من فقط میخوام به اون زمان برگردم) که نگاهی کردم بهش گفتم:(فکر میکنی با برگشتنت به اون زمان میتونی چیزی تغییر بدی؟) که برگشت سمتم گفت:(اگه به اون زمان برگردم اون زنده میمونه)

که تا خواست چیزی بگه گفتم:(میدونم تموم داستان زندگیتو میدونم تو همزاد منی ا/ت پس بدون که میتونم زندگیتو ببینم ) بعد بدون هیچ حرفی بهم نگاه کرد بعد سرش سمتم چرخوند و گفت:(خیلی احمقی) که با حرفش یا بلندی گفتم خنده ای کرد و بینیش بالا کشید و گفت:(نمیدونم چرا بهت اعتماد دارم و انقدر زود باهات راحت شدم ولی ازت میخوام که توی تمام اتفاقات کنارم باشی و نزاری شکست بخورم ) منم سرم تکون دادم که گفت:(توی تمام این مدت نتونستم به کسی کمک کنم چون خودم به کمک احتیاج داشتم ولی الان میخوام در حالی که دارم به خودم ، به پیدا کردن خودم تلاش میکنم به دیگران کمک کنم ولی نیاز دارم کسی حمایت گرم باشه نمیدونم شاید دیوونه شدم واقعا، ولی اگه واقعا همزادتم و نیاز بهم داری ازم محافظت کن تا بتونم کمکت کنم تا بتونم زندگیتو نجات بدم) سرم تکون دادم انگشت کوچیکمو سمتش گرفتم که لبخندی زد و با گرفتن انگشت کوچیکم، گفتم:(قول میدم که کمکت کنم و تنهات نزارم وقتی بهم نیاز داری حمایت گرت باشم به عنوان همزادم ازت محافظت کنم ) که لبخندش پررنگ تر شد و گقت:(خوبه) بعد بلند شد و قاب عکس رو میز گذاشت و گفت:(قبول میکنم که کمکت کنم ولی رو قولی که دادی باید بمونی زیرش نزنی) منم سرم تکون دادم و گفتم:(ما فرشته ها هیچ وقت رو قولی که دادیم زیرش نمیزنیم چون این یه خیانته) اونم سرش تکون داد و گفت:(اگه عیبی نداشته باشه میخوام به برادرم بگم که تو کی هستی) که تا خواستم چیزی بگم با صدای خیلی بدی به در نگاه کردم که با دیدن جیمین که کوکی کنارش بود نگاه کردم و من و ا/ت باهم اسم برادرامونو صدا زدیم ا/ت:(کوک) تهیونگ:(جیمین) •جیمین• با تموم شدن حرف اجوما با عصبانیت بهش نگاه کردم و داد زدم:(فهمیدی چیکار کردی امکان داره توسط نگهبانا دستگیر بشه نمیدونی چه کسایی دنبال ماعن تمام این مدت ازش محافظت کردم که چنین اتفاقی نیفته ولی تو قشنگ اون دام انداختیش) که اجوما چشماش با عصبانیت بست گفت:(کار درست کردم اگه همزاد پیدا نمیکرد زنده موندش حتی تظمینی هم نبود میفهمی احمق) که داد زدم با گفتن اینکه ساکت بشه از خونه اجوما بیرون زدم به سمت مکانی که با ردیاب کردن عطر تهیونگ فهمیده بودم حرکت کردم با رسیدنم به سمت خونه پایین اومدم به آسمون تاریک نگاه کردم اینجا همه چیش عجیب بود به خونه بزرگی که جلوم بود نگاه کردم آروم به سمت خونه قدم برداشتم و با دیدن هیچ نگهبانی پوزخندی زدم وارد حیاط شدم که با صدای پارس سگ به سگ سیاه بزرگ نگاه کردم با نگاه کردن به چشماش صداش خفه شد و با زوزه ای که بخاطر ترسی که داشت ازم دور شد بال هامو پایین اوردم و به سمت خونه حرکت کردم در با یه حرکت باز کردم و آروم بستمش

آروم به سمت خونه نسبتا بزرگی حرکت کردم تمام قسمتای پایین خونه رو گشتم ولی با فهمیدن اینکه کسی پایین نیس از پله ها بالا رفتم اما با شنیدن پای کسی سریع کسی که پشتم بود به دیوار چسبوندم به پسر که از درد صورتش جمع شده بود نگاه کردم که با دیدن مجسمه ای که دستش بود پوزخندی زدم مجسمه رو بخاطر فشار زیاد دستاش ول شد رو پام افتاد با احساس درد پام دستاش ول کردم که سریع اومد سمتم تا خواست از پشت بگیرتم بال هامو باز کردم که باعث شد سمت دیگه سالن پرت بشه ولی با احساس سوزش رو بالم تا خواستم داد بزنم دستش جلو دهنم اورد و مانع بیرون اومدن صدام از گلوم شد که با احساس اینکه صورتش نزدیک گوشمه خواستم از محاصره ای که برام درست کرده جدا بشم ولی با شنیدن حرفش مجبور شدم دست از تلاش کردن بردارم به حرفش گوش کنم :(بهتره که انقدر حرکت نکنی) که پوزخندی زدم با زدن دستم به شکمش به سمت شکمش خم شد سریع سمتش برگشتم با زدن پام زیر پاش رو زمین افتاد رو شکمش نشستم با عصبانیت یقش گرفتم و گفتم:(اتاق خواهرت کجاست) که تا خواست چیزی بگه اندفعه گلوش سفت گرفتم و گفتم:(اتاق خواهرت کجاست) که اول خواست دستمو از دور گلوش برداره ولی با احساس اینکه داره خفه میشه تو چشمام نگاه کرد و آروم با گفتن اینکه سمت چپه به اتاق که درش مشکی بود نگاه کردم که با گرفته شدن دستم توسط دستاش به دستای تتو شدش نگاه کردم دستم از دور گلوش برداشتم که شروع کرد به سرفه کردن از رو شکمش بلند شدم اونو بلند کردم و گفتم:(بهتره دروغ نگفته باشی وگرنه شک نداشته باش جنازه خواهرت تحویل میگیری ) که با گفتن حرفم سعی کرد خودش ازم دور کنه گفت:(از جونش چی میخوای عوضی) که پوزخندی زدم و گفتم:(هیچ) به سمت در حرکت کردیم که با گفتن اینکه اتاقش اونجا نیس بهش نگاه کردم ابرویی بالا انداختم و گفتم:(اخی چه برادر مهربون و فداکاری نکنه تو میخوای بمیری؟) که سریع سرش تکون دادپوزخندم بیشتر شد و گفتم:(پس بگو کدوم اتاقه) که با اشاره کردن اینکه طبقه بالاعه به سمت بالا باهاش قدم برداشتم در با شدت باز کردم پسر پرت کردم تو اتاق که با دیدن تهیونگ و اون دختر با تعجب بهشون نگاه کردم که با تعجب به من اون پسر نگاه میکردن رو تخت نشسته بودن ابروم بالا انداختم که بعد فهمیدم اسم پسر که رو زمین افتاده کوک هستش اخمم بیشتر شد به تهیونگ نگاه کردم و گفتم:(مگه بهت نگفتم ساعت ۵ باید پیش اجوما باشی بعد تو توی این خراب دونی چیکار میکنی ) که کوک گفت:( هوی اینجا خونس نه خراب دونی اینجا رو با جایی که زندگی میکنی اشتباه نگیر) تا خواستم پام رو شکمش فرود ببرم با صدای دخترک بهش نگاه کردم که گفت:(بس کنید) بعد تهیونگ هوفی کشید و گفت:(بهتره که الان همه چی بهتون بگیم پس بدون هیچ بحثی بشینید به حرفامون گوش کنید)

تهیونگ سمت کوکی اومد اون بلند کرد کوک هم با اخم بهش نگاه کرد دستش از تو دست تهیونگ بیرون کشید و گفت:(تو از کجا اومدی؟) که دختر گفت:(همه چی توضیح میدم اورابانی ) که منم هوفی کشیدم رو تخت نشستم و گفتم:(منتظرم) که تهیونگ شروع کرد توضیح دادن اینکه با دختری که الان فهمیدم اسمش ا/ت حرف زده قراره به سرزمین نارن کمک بکنه در قبالش میخواد به زمانگذشته برگرده و مادرش برگردونه و برای کوکی هم همه چی توضیح دادن کوکی اول حرف قبول نمیکرد اما بعد با دیدن بال من و تهیونگ باور کرد قرار شد به سرزمین نارن بیان تا بتونیم قدرت هایی که ا/ت داره رو پیدا کنیم به کوکی که با اخم بهم نگاه میکرد نگاه کردم باورم نمیشد باید چنین احمق از خود راضی با خودم به سرزمین بیارم هوفی کشیدم و رو زمین زانو زدم و گفتم:(سوار شو) که با تعجب گفت:(چی؟) منم با اخم گفتم:( یه چیزی چند بار نمیگم سوار شو) اونم اخماش بیشتر توهم رفت و اونم رو بال هام نشست و با گرفتن بالم سعی کردم دردی که دارم نادیده بگیرم که با دیدن تهیونگ که ا/ت پشتش بود خیره شدم که اونم با دیدن من سرش تکون داد باهم سمت سرزمین نارن حرکت کردیم با رسیدنمون سمت قبرستون بالم پایین قرار دادم تا کوکی بتونه پایین بیاد که با احساس اینکه قصد نداره بیاد پایین به پشتم نگاه کردم که با دیدن کوکی که با ترس بهم نگاه میکرد خیره شدم که با تعجب گفتم:(چیه حالا متوجه شدی چه شکلیم؟) که ا/ت سریع اومد سمتش دستش گرفت کمک کرد که بیاد پایین که با پایین اومدنش سریع جلو دهنش گرفت رفت سمت دیگه قبرستون صورتمو جمع کردم و گفتم:( چقدرچندش) که بعد از چند دقیقه اومد و با گرفتن دستش خواست دستش از دستم جدا کنه که تهیونگ با توضیح دادن اینکه با گرفتن دست میتونیم وارد سرزمین بشیم دست از تلاش برداشت بعد از خوندن ورد وارد سرزمین شدیم و به قصر که جلومون بود نگاه کردم که کوکی سوتی کشید و گفت:(چه قشنگه) که با احساس اینکه هنوز دستم تو دستشه سریع دستم از دستش کشیدم بیرون به سمت قصر حرکت کردم لعنتی چرا انقدر ضربان قلبم تند شد که با حرف تهیونگ با تعجب سمتش برگشتم گفتم:(من بکشیمم نمیزارم این وارد اتاقم بشه پیشم بخوابه) که کوکی گقت:(همین طوریش قصد کشتنم داشت من نمیخوام به این زودی بمیرم) که تهیونگ گفت:(اگه اینطوری باشه صد در صد تا شب میمیری چون اینجا کلی دشمن ما داریم جدیدا یه خون اشام وارد قصر شده میتونه بهت آسیب بزنه اگه پیش جیمین باشی بهتره) که منم اخمی کردم و گفتم:( میشه ا/ت پیش من باشه اینطوری احساس میکنم بهتره) که با تکون دادن سرش گفت:(ا/ت باید پیش خودم باشه اون همزاد منه)

که کوکی گفت:(تا الان نزدیکت نبود الانم میتونی دیگه لطفا من با این قاتل تنها نزار) که ا/ت خنده ای کرد و به تهیونگ نگاه کرد که تهیونگ گفت:(انقدر بحث نکنید مطمئنم که چیزی نمیشه) و بدون هیچ حرفی به ا/ت اشاره کرد تا باهم برن بعد از رفتنشون به کوکی نگاه کردم هوفی کشیدم بهش اشاره کردم و گفتم:(بیا ) که شروع کردم قدم برداشتن سمت اتاقم که با نشنیدن صدا از جانب کوکی به پشت برگشتم که دیدم کوک هنوز وایساده:(چرا وایسادی بیا دیگه کاری باهات ندارم نمیتونمم داشته باشم پس نگران نباش) که کوکی انگار آروم شده بود با این حرفم آروم به سمتم اومد وقتی دیدم نزدیکم شده به سمت اتاق دوباره حرکت کردم با باز کردن در اتاق تو اتاق قدم برداشتم رو تخت خودم پرت کردم آهی کشیدم و چشمام بستم که با سرفه کردن کوکی چشمام باز کردم که گفت:(من کجا بخوابم) که با اشاره کردن سمت دیگه تخت چشماش چهار تا شد گقت:(حتی فکرشو نکن) منم چشمام بستم و گفتم:(هر طور خودت میدونی میتونی رو زمین بخوابی من از خدامه چون بجز این تخت جای دیگه ای امنیت برات نیس) که ناچار هوفی کشید اومد بغلم دراز کشید طوری که خیلی فاصله داشته باشه ازم رفت پتو رو خودش کشید چشماش بست منم با فکر اینکه کی میتونم از دست کوک راحت بشم خیلی زود بخواب رفتم ولی نمیدونستم داستان من و کوکی تازه شروع شده

خب اینم پارت ۳ امیدوارم خوشتون اومده باشه امیدوارم جبران شده باشه البته پارت های بیشتر دیگه ام قراره اپلود بشه:)

تا پارت ۴ بابای انجلز:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانات عالیننننن
پس پارت بعد رو نمیزاری😔💔
اجی من عاشق داستانتم😍
لاولی پارت بعد چی شد ؟؟؟
عرررررر داستانات خیلی خوبن چند وقت گمشون کرده بودم با بدبختی پیداشون کرذم😐☕
خیلییی عالیی بود
مرسی لاو:)♡