اینم پارت جدید ❤
خونه زدم بیرون و رفتم تو پارکینگ.موتورمو بردم بیرون و درو بستم،سوار شدمو راه افتادم تا برم سر خیابون.دیدمش که سرش تو گوشیش بود.رفتم جلوش ترمز کردم ولی انقدر محو بود که نفهمید.(قیافه جیمین👆 )با دست زدم زیر گوشیش که نزدیک بود بیفته از دستش ولی گرفتش. سرشو آورد باال:یاااا این چه کاریه _حاال اگه یکی میومد کیفتو میدزدید چی؟برو خداروشکر کن من بودم...سوار شو سوار شد و دستاشو دور شکم من حلقه کرد.راه افتادمو رفتم سمت باشگاه.منو جیمین باهم توی بهترین و بزرگترین باشگاه سئول ثبت نام کردیم و خداروشکر اون روزی که میخواستیم ثبت نام کنیم بمناسبت ده سالگیه تاسیس باشگاه ثبت نام رایگان بود و رئیسش گفته بود کسایی که توی این روز ثبت نام میکنن نیاز نیست هزینه ی ماهانه ی باشگاهشونو بدن تا یک سال. باالخره بعد از نیم ساعت رسیدیم باشگاه.موتورو توی پارکینگ پارک کردمو رفتیم داخل.لباسامونو توی رختکن عوض کردیم و رفتیم سراغ تردمیال. مشغول دویدن روی تردمیل بودیم که نگاهم سمت پسری رفت که داشت یکم اونطرف تر دمبل میزد.هیکلش فوق العاده بود.اما چون پشتش بهم بود نتونستم چهرشو ببینم...
+به چی نگاه میکنی؟ به جیمین نگاه کردم:هان؟هیچی! +خیلیا ازش تعریف میکنن _هوم؟از کی؟ +همین پسره که نگاش میکردی...اسمشو یادم نیست ولی میگن پسر یکی از خرپوالی شهره و بخاطر اینکه دستگاها و چیزای خوب تو باشگاه در اختیارش بذارن ماهی پنج میلیون وون به صاحب باشگاه میده...یه سری از وسایل فقط مال اونه برای همین کسی نمیتونه سرش بره...اگه بفهمه غوغا میکنه...همین دمبلی که میزنه و جایگاهش مال خودشه پوزخندی زدم:زکی...یکی مثل من از دست باباش داره بدبخت میشه یکیم مثل این باباش همه کار براش میکنه جیمین پاهاشو کناره های تردمیل گذاشت و خاموشش کرد و صاف ایستاد که منم همینکار کردم. به شونم ضربه ای زد و لبخندی زد:نگران نباش خیلی طول نمیکشه دستت میره تو جیب خودت و محتاج پدرت نمیشی نفس عمیقی کشیدم:امیدوارم
به قسمت وزنه ها اشاره کردم:بریم چند دور وزنه بزنیم؟ سری تکون داد:بریم وقتی حسابی از ورزش خسته شدیم تصمیم گرفتیم بیایم بیرون برگردیم خونه... جیمین از موتور پیاده شد و همینطور که در خونشو باز میکرد گفت:تو نمیای؟ _من میرم خونه دوش بگیرم و چیزایی که میخوام بردارمو بیام +باشه پس واسه ی شام منتظرتم _فعال و گازو گرفتمو رفتم سمت خونه... وقتی رفتم داخل خونه دیدم همزمان مامان و بابا دارن سمت در میان و لباسای خیلی رسمی پوشیدن.بابا هم لباس نظامیش تنش بود. صدای مامانو شنیدم:پسرم ما میریم به مراسمی که اداره ی پلیس تدارک دیده...غذا توی یخچال هست هروقت گرسنت شد گرم کن و بخور لبخندی زدم:باشه مامان خوش بگذره و بدون توجه به بابا به راهم ادامه دادمو رفتم سمت اتاقم.درو باز کردم و رفتم داخل.اول چیزایی که میخواستمو با چند دست لباس گذاشتم توی چمدونمو بعد رفتم حمام.سریع دوش گرفتمو برگشتم. موهامو خشک کردمو سریع لباسامو پوشیدم،چمدونمو برداشتمو رفتم پایین.یه یادداشت برای مامان نوشتمو با آهنربا به یخچال زدمو رفتم بیرون.چمدونمو به پشت موتور بستمو سوار شدمو راه افتادم.پیش به سوی قسمت جدید زندگیم...
*راوی/خودم = تیهونگ خیلی برای کاری که جیمین گفته بود ذوق داشت...فکر میکرد اینکار واقعا خوبه و هیچ مشکلی پیش نمیاد اما کسی چمیدونست...شاید تهیونگ داره اشتباه میکنه... نه جیمین و نه تهیونگ از اتفاقاتی که قراره در آینده براشون بیفته خبر ندارن... تهیونگ خیلی سریع خودشو به خونه ی جیمین رسوند.پدر و مادر جیمین دو سال قبل به ایتالیا سفر کردن.پدر جیمین خیلی بهش اصرار کرد که اونم به ایتالیا بره اما جیمین لذتهای جوونیشو مجردی زندگی کردنو ترجیح داد و توی سئول موند. تهیونگ پشت در ایستاد و زنگو زد.چند ثانیه بعد صدای جیمین پیچید:اومدی؟...بیا باال تهیونگ_موتورمو چیکار کنم؟ جیمین_یه لحظه صبر کن ریموت پارکینگو بیارم برات درو باز کنم بذارش اونجا تهیونگ باشه ای گفت و منتظر شد تا اینکه در پارکینگ باز شد.موتورشو برد داخل و چمدونشو برداشت و رفت باال.جیمین اتاقی که براش آماده کرده بود بهش نشون داد و تهیونگ رفت تا وسایلشو بچینه.وقتی کارش تموم شد باهم نشستن سر میز شام. تهیونگ نگاهی به غذاها کرد و ابروهاشو باال داد:نه بابا فکر نمیکردم بتونی غذا بپزی...آخه اکثر کسایی که مجردی زندگی میکنن با غذاهای جورواجور بیرونی سر میکنن جیمین_خب من روی پاهام وایسادم تهیونگ_خب حاال...اصن بذار ببینم مزش خوبه و بعد تیکه ای از خوراک گوشت گاوی که جیمین درست کرده بود از توی ظرف برداشت و خوردش. تهیونگ_اوممم نه بابا ترشی نخوری یه چی میشی جیمین خندید:تو که همینم نمیتونی درست کنی تنها هنرت تو آشپزی درست کردن اُملته که اونم بعضی وقتا میسوزونی تهیونگ اخمی کرد_پررو چند دقیقه گذشت که تهیونگ گفت:کاراتو برای فردا کردی؟ جیمین_هوم؟آره تو چی؟ تهیونگ_آمادم ولی یکم استرس دارم (موچیمون وقتی داره غذا میخوره 😇)
جیمین_بعد از این همه که بهت رقص یاد دادم اگه نتونی خیلی آدم احمقی هستی تهیونگ_یااا منظورم اون نیست منظورم اینه توی بار همه جور آدمی پیدا میشه و خب...این یکم مضطربم میکنه جیمین_نگران نباش...بعدشم ما که تا ابد اونجا نمیمونیم...یکم که پول جمع کردیم میایم بیرون تهیونگ_آره...راس میگی اما تهیونگ از هیچی خبر نداشت... * از زبان تهیونگ: وارد بار شدیم که یه نفر نزدیکمون اومد. +خوشومدین رو به من کرد:تو باید تهیونگ باشی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم:بله از دیدنتون خوشحالم لبخندی زد و دستشو جلو آورد:من تمین هستم...زود باشین...باید ببرمتون و چیزایی که باید بدونینو بهتون نشون بدم نگاهی به جیمین کردم که پشت سر تمین راه افتاد...همینطور جلو میرفتیم که یهو دیدم از قسمتی که کلی دختر و پسر بودن وارد جایی شدیم که فقط پسرای جوون و مرد توش بودن. با فکری که به سرم زد لرزی به بدنم افتاد؛نکنه... سریع شونه ی جیمینو گرفتمو کشیدمش عقب:ببینم نکنه باید تو گی بار کار کنیم؟ تعجب کرد...فکر کنم اونم انتظار نداشت.
امیدوارم خوشتون اومده باشه . کم کم جونگ کوکم وارد داستان میشه البته نامجون و جین هم وارد داستان میشن .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)