سلام بعد از روز ها پارت دادم به خبر خوب دارم یه خبر بد اول خبر بد میدم برای کسانی که داستان زندگی جادویی فعلا ادامه نمیدم ببخشید ولی جاش یه داستان جدید آوردم اسمش بعداً میگم امکان کپی 99% میباشید خوب انقدر روش کار کردم که داستان زندگی جادویی یادم رفت برای همین بعداً ادامه میدم خوب دیگه زیادی حرف زدم بای
گفتم بهتره اصلا نرم که تیکی گفت نه مرینت نمیتونی آلیا به لیدی باگ و مرینت اعتماد داره گفتم آره باید در حالت مرینت برم چون اگه درحالت لیدی باگ برم ابروی مرینت که خودم هستم میره ( نویسنده : چقدر پیچ تو پیچ هست آخر چیکار میخوای بکنی مرینت : 😶 درحالت مرینت میرم 😶)
آماده شدم رفتم بیرون یکم قدم بزنم و یه ربع دیگه هم برم خونه آلیا داشتم قدم میزدم که با خودم گفتم وی میشد الان یه شرور میومد که یهو صدای آلیا اومد که صدام زد برگشتم گفتم آلیا تو اینجا چیکار میکنی گفت برای قرارمون با لیدی باگ دارم یکم خوراکی میخرم که یهو یه حس ناراحتی بهم دست داد سرم آروم گرفتم پایین که آلیا گفت چی شده مرینت گفتم ام هیچی
گفت باشه بیا به من کمک کن و یکم تمرین کنیم که یک وقت جلوی لیدی باگ سوتی ندیم به خنده کردم با خودم گفتم من خودم لیدی باگ هستم 😐
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالی به تست منم سر بزنید