لیدی باگ و کت نوار در نیویورک 4

یهو تبدیل شدم به یه قهرمان ناشناخته! پدرم گفت:نهههه قرار نبود اینطوری بشهههه?? بعد رفتم و فرار کردم پیش مرینت مرینت گفت:آ..آ..آدرین ?تو...تو...تویی ؟

گفنم:آ..آ... آره ?? گفت: بیمزه ? گفتم:پدرم داره دنبالم میگرده تبدیل به یه قهرمان ناشناس شدم نمیدونم چی کار کنم ? مرینت گفت اروم باش ? همون موقع پدرم اومد و معجزه گر رو ازم گرفت و خودش تبدیل شد و منو برد خونه اما مرینت اومد دنبالم

ادامه داستان از چشم مرینت ❤

رفتم دنبال ادرین پدرش داشن ارزوش رو میکرد و تا ارزوش تموم شد یهو ادرین غش کرد ?? رفتم دستمو گذاشتم رو قلبش تپش نداشت یعنی اون...امکان نداره ?نهههههههههه یهو یک سایه پشت سر گابریل اومد اون مادر ادرین بود ? یهو پدرش ادرین رو دید تو بغل من که داشتم گریه میکردم?

گفت: نهههه پسرم من چی کار کردم ?? بعد به من اشاره کرد و گفت:تو میتونی کاری کنی؟ یهو بانیکس اومد و گفت:من میتونم و مارو برد به زمان گذشته و ما گذشته رو درست کردیم و ادرین رو برگردوندیم و معجزه گرامون دوباره جدا شد من محکم ادینو بغل کردم و گریه کردم ?❤ادرین یادش نمیومد که مرده ولی من میدونستم و گفت:جریان چیه؟چرا گریه میکنی؟؟گفتم: بعدا توضیح میدم بعد پدرشرو به من کرد و گفت ممنونم مرینت تو جون پسرم رو نجات دادی من هنگ کرده بودم? اخه پدر ادرین تاحالا ازم تشکر نکرده بود حتی باهام حرف هم نزده بود! گفتم اقای اجرست لطفا میشه یه چیزایی رو برای ادرین توضیح بدم؟ گفت:البته و رفت و مارو تنها گذاشت

من ماجرا رو برای ادرین توضیح دادم ادرین تعجب مرده بود قیافه من:? قیافه ادرین:?

دیگه رفتم خونه پدر و مادرم گفتن کجا بودی منم یجوری پیچوندمشون و رفتم تو اتاق هتل

این پارت هم به پایان رسید

ادامه دارد......

خداحافظ