
سلام اینم پارت 22 امیدوارم خوشتون بیاد
از زبان مرینت👈بعداز شام رفتم تو اتاقم و داشتم با گوشیم📱 بازی میکردم که یهو یک پیام از شخص ناشناس اومد ........ پیام : سلام مرینت تا نیم ساعت دیگه بیا به برج ایفل اگه نیای دیگه آدرین رو نمیبینی.............. وقتی پیامو خوندم وحشت کردم😨😨 سریع لباسمو عوض کردم و از خونه خارج شدم و به سمت برج ایفل🗼 رفتم............ وقتی به اونجا رسیدم دوروبرمو نگاه کردم ولی کسی نبود یهو یکنفر از پشت چشمم رو گرفت. +تو کی هستی؟😟. _لازم نیست تو بدونی🙄(با صدای کلفت گفت تا مرینت نفهمه کیه) اون شخص منو برد بالای برج ایفل بعد دستاشو از رو چشمام برداشت یهو
با یه صحنه بسیار زیبا مواجه شدم اونجا با گل و شمع های زیبا تزئین شده بود🤩🤩🤩🤩 واقعا زیبا بود زبونم بند اومده بود🤩🤩 روی میز یک باکس گل زیبا بود💐 رفتم نزدیکش روی اون باکس گل یک نامه📄 روش نوشته بود : منو ببخش بانوی من❤️....... چشمام گرد شد فقط ینفر به من میگفت بانوی من یعنی تمام اینکارارو ادرین کرده؟😳😳😳😳😳.......... همینطور که داشتم فکر میکردم یهو یکی از پشت یک گردنبند طلا خیلی خوشگل بی گردنم بست من سری به سمت اون شخص برگشتم و دیدم که آدرینه😲😲😲😲.......... من یه سیلی محکم بهش زدم😤. _ااای چرا میزنی؟🙁. +چون منو ترسوندی نزدیک بود سکته کنم بیشعور😡. _حالا اینحرفارو بیخیال بگو ببینم منو میبخشی؟😊. +معلومه که آره🤩........ من سریع پریدم بغل آدرین و اونو...... 😘😘...... بعد ازش جدا شدم. +خب دیگه من خستمه بریم خونه. _باشه بریم 🐾پلگ پنجه ها بیرون🐾. +🐞خالها روشن🐞خب خداحافظ. _خداحافظ بانوی من
از زبان ادرین👈من از مرینت خداحافظی کردم و برگشتم تو اتاقم و رفتم رو تخت🛌 دراز کشیدم و خوابیدم😴............... فردا صبح) من از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم بعد از اتاقم خارج شدم و رفتم تو سالن غذاخوری مرینت و پدرم اونجا بودن . +سلام آدرین🙂........ گابریل : سلام پسرم🙂. _سلام بر همگی😊. +بیا کنار من بشین😉. _باشه😃........... گابریل : چیییییی😳😳 مرینت مگه تو با آدرین قهر نبودی🧐. +بله بودم ولی دوباره دلمو بدست آورد🤭. _البته بدست آوردن دله مرینت یکم خرج داشت😅.......... مرینت با آرنجش محکم زد به بازوم. _اایییی باشه باشه غلط کردم خوبه☹️. +آفرین حالا خوب شد😌.......... گابریل : آها حتما اون گردنبندی که رو گردنته همون خرجیه که کرده درسته؟😉. +درسته😁............ گابریل : مرینت من اگه جات بودم حتی اگه بیست تا از اون گردنبند ها برام میخرید بازم باهاش آشتی نمیکردم چون اینطوری بیشتر قدرتو میدونه😉. +فکر خوبیه😁. _پدر خواهش میکنم شما نظر ندید اگه همینطور پیش بری منو بدبخت میکنی😟.......... گابریل : خب چیه فقط داشتم تفکرات خودمو با عروس گلم درمیون میزاشتم😌. _اصلا کسی تو این خونه هست که طرف من باشه؟😤(با داد) پدرم و مرینت همزمان گفتن : نهههههه _😐واقعا که😐. +خب چیه حقیقتو گفتیم😌.......... گابریل : حالا بحثو تموم کنید سریع غذاتونو بخورید باید برید دبیرستان. +_باشه🤠
منو مرینت صبحنمونو خوردیم و رفتیم دبیرستان.......... وقتی رسیدیم مرینت رفت پیش آلیا منم رفتم پیش نینو........... نینو : سلام رفیق. _سلام نینو چطوری؟ ......... نینو : خوبم ممنون تو چطوری؟ .......... _منم خوبم ممنون....... زززززیییییننننگگگگ🔔....... نینو : خب بیا بریم سر کلاس. _بریم............... ما رفتیم داخل کلاس و سرجامون نشستیم البته بگم منو مرینت کنار هم نشستیم........ بعداز چند دقیقه خانم بوستیه اومد سر کلاس و حضور غیاب کرد بعد روبه من و مرینت کرد و گفت : مرینت آدرین امروز روز آخر دبیرستان هست و از فردا دیگه نیاز نیست بیاین دبیرستان و یکماه دیگه امتحانات پایانی شروع میشه و شما که حدود یکماه و نیم سرکلاس نبودین از درسا عقبین برای همین نینو و آلیا از امروز میان تا درسا رو بهتون یاد بدن. +_باشه........... بعداز یکساعت کلاس تمام شد و همه رفتیم توی حیات. _نینو من کلوعی رو تو کلاس ندیدم مگه اون کجاست؟ ........... نینو : اون رفته نیویورک. _اها
بعداز چند ساعت کسل کننده بالاخره دبیرستان تموم شد و منو مرینت رفتیم خونه من رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و رفتم تو سالن غذاخوری تا ناهار بخورم مرینت و پدرم هم اونجا بودن من رفتم پیش مرینت نشستم و شروع کردم به خوردن غذا.......... بعداز غذا به مرینت گفتم _مرینت بیا الان بریم پیش استاد فو. +باشه 🐞تیکی خالها روشن🐞. _🐾پلگ پنجه ها بیرون🐾........ منو مرینت رفتیم دم در خونه استاد فو و و به حالت اولمون برگشتیم بعد در زدیم.......... استادفو : بفرمائید.......... ما و رفتیم داخل. +_سلام استاد......... تیکی : سلام....... پلگ : سلام پنیر داری. _پپپلللگگگ😠........... پلگ : خب چیه الان سه باره که با من تبدیل شدی ولی حتی یکدونه پنیر هم بهم ندادی خوش بحال تیکی که مرینت بهش همیشه غذا میده😤............ تیکی : راستش پلگ منم خیلی وقته که مرینت بهم غذا نداده😞........... پلگ : پس انگار ما کشکیم آره🤬. _خب نه بیا اینم پنیر🙄........... من یک قالب پنیر به پلگ دادم و مرینت هم یک ماکارون به تیکی داد......... استادفو : خب کاری داشتید که اومدین؟🤨. +خب آره ما میخوام معجزه گرارو بهتون پس بدیم........... استادفو : خب باشه بدید............. ما معجزه گرارو دادیم به استادفو. _راستی استاد ما روغن شیر و پودر عشق رو بدست آوردیم حالا برای زنده کردن مادرم باید چیکار کنیم.............. استادفو : خب بیاید بریم خونتون آدرین تا بهت بگم. _باشه
پایان امیدوارم که از داستانم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه و فالو یادتون نره و این داستان احتمالا در پارت 25 تموم میشه و قراره یک داستان جدید شروع کنم از حمایت شما واقعا متشکرم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی را بزار من خیلییییییییییی منتظر ماندم بخدا که خسته شدم بزار بعدی را تمام که شد داستان بعد. ناپدید شو😭😭😭
آقا خیلی گذشت ، بیا دیگه چی شد پس از وقتی ناظر شدی دیگه تست نمی سازی .
برگرد 😐😷😎😬😌
نویسنده عزیزم کجایی من منظرم تازه آمدم به تستچی که نظر گذاشتم ولی خیلی وقته که خبری ازت نداریم🥺
برو من رو هم دنبال کن تست می زارم و یه داستان شروع کردم (ممنونم چون بعد از خوندن داستان تو یه ایده نو برای نوشتن داستان اومد تو ذهنم
بزار دیگه 😬
سانسور نکن
پارت بعد بزار
الان چهار هفته شده پارت بعد کوووو😭😭
چرا بعدی رو نمی زاری 😩😭
داستانت عالی هست بی صبرانه منتظر بعدی هستم😊😊😘😘
خیلی خوب بود .
لطفا به داستان منم سر بزنید.
پارت بعدی رو مینویسی یا پارت بعدیت کنم؟؟؟