
سلاممممممممممممممممممم ( بابت تاخیر ببخشید)
از زبان آدرین : دایی نامجون بدون هیچ مقدمه ای فقط جواب داد :《 نه!》 سرم رو انداختم پایین و گفتم:《 ولی میخوام امروز با مرینت بزن بیرون 😫 نمی تونید کاریش کنید😢؟》 دایی نامجون سرش رو به نشانه ی نه تکون داد و گفت :《 ببین آدرین امروز بالاخره مامانت و سونجون میخوان برو بیرون با همدیگه با امید اینکه با هم دوباره آشتی کنن و البته تو هم باید باشی چون اون دونفر دارن به هوای تو میرن ، پس به مرینت زنگ بزن و بگو که نمی تونی بیای ، باشه؟🙂》 یک اهی کشیدم و گفتم :《 باشه 》 خب به هر حال این یکم مهم تر بود آخه دعواهاشون به حدی رسیده بود که حتی کنار هم نمیشستند😐 دایی نامجون رفت سمت اعضا و من رفتم سمت اتاقم که یک پیام از طرف بابام اومد....... 🤩 از این بهتر نمیشه
از زبان می جو: 😐💔 روم رو به امیلی در تماس تصویری کردم و گفتم :《 یعنی تو واقعا بخاطرش .....》 امیلی سرش رو به نشانه ی آره تکون داد و گفت:《 اره🤭 حالا به کسی نگی🤫 》 اصلا باور پذیر برام نبود گفتم :《 یعنی تو هر روز میرفتی کلیسا و برای اینکه رابطه ی گابریل و ناتالی بهتر بشه چون بعد از اون اتفاقی که برای بچش افتاد ... خب ... بعد الان تو فهمیدی که ناتالی قراده دوباره بچه دار شه🤨🤩 خب خبر خوبیه ، ولی گابریل مثلا شوهر قبلیته🙄😬 》 امیلی یک اه کوچیک کشید و گفت :《 آره ولی به هر حال اونم آدمه و اینکه من و اون یک زمانی دوست بودیم ، خب این کار رو برای دوستم کردم 🙂 》 گفتم :《 امیلی تو خیلی مهربونی😍 .. بگذریم برنامه بعدیت چیه؟ بهتر نیست به زندگی خودت برسی ؟😬》 امیلی بهم نگاه کرد و گفت :《 آره راست میگی ، خب امشب قراره خانوادگی بریم بیرون🙂 》
از زبان گریس : به گل و شیرینی ها نگاه کردم و با یک لبخند مصنوعی گفتم:《 وای خدا😬 چقدر قشنگ ان😍😬》 آقای لوییز هم لبخند زد و گفت :《 خوشحالم خوشتون اومده ، بگذریم خب ... من....یعنی من.... فرداشب... وقتتون ازاده؟😬😁》 یکمجا خوردم ، جواب دادم:《 متاسفانه نه ، با رئیس شرکت قراره ملاقات دارم 😃 برای کار ها 》
از زبان مرینت : حالم از اونی که فکر میکردم بیشتر گرفته شد ، دوباره پیام آدرین رو برای بار ۲۶۷۴۸ خوندم که میگفت 《 نمیتونم امشب بیام ببخشید》 امشب بیشتر از هر شبی بهش نیاز داشتم😔
از زبان لارا : خب بالاخره اومد ، اعطلاعات خیلی شخصی نیکی ویلتا ، خیلی خوبه که بالاخره تونستم بگیرمش 😄 باید بدونم که دارن با کی همکاری میکنم😁 خب ... بازش کردم که ببینم توش چیه و در موردش چی نوشته و چرا اون اصلا مدرک دانشگاه نداره.... ولی تا به فقط به قسمت مدرسش رسیدم پوستم از ترس مثل گچ شد ! ا...اون... تا الان آدم ک*ش*ت*ه
از زبان آدرین : هر سه تامون سوار ماشین شدیم تا بریم سمت رستوران که دوباره از اون شماره هه مشکوک برام پیام فرستاده شد 《 قرار داداش دار بشی چه قشنگ🤧 ولی اون بچه حداقل میدونه که پدربزرگمادریش کیه ولی تو نه !》 یکم گیج و عصبانی شدم خیلی مسخره بود ، معلومه که میدونم پدربزرگ مادریم کیه، خب ایشون چند سالیه فوت کردن😔 خواستم بهش جواب بدم ولی من رو بلاک کرده.... و فقط تو راه داشتم به حرفش فکر میکردم
از زبان لارا : فورا گوشیم رو برداشتم و به امیلی زنگ زدم ...
از زبان نیکی : خب بالاخره رسیدم فرانسه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییی مثل همیشه
اولین کامنت 😊
❤