خوب ولی به اینجا عادت می کنم . الان ساعت ۳ بعد از ظهر هست و یکی داره زنگ در رو میزنه من باز می کنم و یک پسر بچه رو می بینم که میگه : ( تو رو خدا بزار بیام تو اون دختر بچه همه ی عروسک های من رو برمیداره تازه من رو میزنه .) از اونجایی که بچه خیلی کوچیک هست بهش اجازه میدم بیاد تو و از می پرسم : ( پسر بچه ی کوچولو تو پدر و مادر نداری ؟ ) میگه : ( امم خوب دارم که ولی رفتن سفر و من و خدمتکار خونه و دخترش موندیم ). می گم : (خوب حالا اون دختر بچه که میزدت کی, بود ؟ ) پسر بچه میگه :( آه چند روز پیش که داشتم از خدمتکار خونمون فرار می کردم به یک قبرستون رفتم و اونجا این دختره رو دیدم و اون دنبالم میکنه اوه ! راستی ! مادر و پدرم امروز میان باید تا برمیگردن خونه باشم خدافظ ) و پسر بچه میره و من میمونم دوستم لنی زنگ میزنه و جواب میدم : ( الو سلام لنی چطوری ؟ همین الان یم پسر بچه ی عجیب که دختری دنبالش می کرد رو دیدم .) لنی جواب داد :( بهتره که زیاد درباره ی دختری که داستانشو شنیدی صحبت نکنی میدونی که چی میشه ؟ ) و غط کرد .
عالی بوددددد🥺🥺🥺🥺
ممنوووووونم 💜❤️🤭