
سلاممم ببخشید دیر شد من یه کار خیلی مهم برام پیش اومد مجبور شدم برم یه شهر دیگه و نتونستم تستمو بنویسم???
ماتیلدا: قرار شد امروز ساعت 6 با مامان و بابام درمورد موصوع برگشتن به خونه صحبت کنیم و سعی کنیم کع منصرفشون کنیم البته اگه بشه و نقشمون با موفقیت پیش بره?????
من و امیلی رفتیم پیش پدر و مادرم و در کمدو باز کردیم و با اصرار اونا گذاشتیم حالا که امیلی میدونه اونا توی خونش هستن بیان توی اتاق چون کمد رطوبت داره?♀️ منم گفتم: خواهشا اجازه بدید من اینجا بمونم چون من اینجارو به حدی دوست دارم که نمیتونم بهتون بگم) مامانم: دوباره شروع نکن ماتیلدا) امیلی : من یکی اجازه نمیدم ماتیلدا بیاد باهاتون) مامانم درحالی که داشت لباسای منو با نچ و نوچ جمع میگرد گفت: ما از تو اجازه نخواستیم خانم محترم) امیلی: درسته ولی به عنوان دوست ماتیلدا حق دارم درموردش حرف بزنم) ماتیلدا: ولی مامان اون دوستمه من میخوام پیشش بمونم) امیلی دستاشو گذاشت روی شونه من و گفت: میمونی?)
مامان ماتیلدا مثل گوجه شده بود و داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد ولی ماتیلدا با لحن قاطعانه گفت: من میمونم) و بعد از حرفش پاشو کوبید زمین که حرفشو واضح تر برسونه? همون موقع یکی در زد...ماتیلدا به امیلی نگاه کرد و امیلی هم سرشو تکون داد که یعنی نمیدونم ماتیلدا: من باز میکنم) ماتیلدا رفت سمت در و و وقتی در رو باز کرد.......
در رو باز کرد و هاج و واج به تصویر مقابلش خیره شد اون...اون کسی که اومده بود....جا...جانی بود?? جانی سریع اومد تو و به ماتیلدا گفت: نمیزارم ببرنت خونه خودت) ماتیلدا داشت شاخ در میاورد اون از کجا میدونست؟؟؟؟؟ نکنه...نکنه امیلی بهش گفته بود?? رفت یه لیوان اب خنک خورد و یکم حالش حا اومد و رفت سمت اتاقی که پدر و مادرش (با امیلی و جانی) توش بودن? وقتی رفت دید جانی داره با کلافگی به پدر و مادر ماتیلدا اصرار میکنه که بمونن و این حرفش رو با لحن کاملا قاطفانه میگه...امیلی هم وایساده کنار دیوار و داره نیشخند میزنه..
مامان ماتیلدا با چشمانی که عصبانیت ازش میبارید به ماتیلدا نگاه کرد و گفت: به موقع جواب این کارتو میدی) جانی پرید وسط و گفت: ماتیلدا تقصیری نداره من خودم اومدم و نمیزارم که شما اونو ببرید خونتون) ماتیلدا تعجب کرده بود ولی یهو اشکش دراومد و مجبور شد از اتاق بره بیرون??? امیلی هم پشت سرش رفت? ماتیلدا ربت تو دستشویی و امیلی گفت: حالت خوبه؟) مانیلدا سرشو به نشانه تایید تکوم داد و صورتشو آب زد...امیلی اونو از پشت بقل کرد و گفت: نگران نباش قول میدم درست میشه???
ماتیلدا هم دوستشو در آغوش گرفت? و تا میتونست گریه کرد???? امیلی اونو نوازش میکرد و سعی میکرد آرومش کنه و تقریبا موفق شد چوم درست همون موقع جانی داد زد: آرهههههههههههه همینهههههههه ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون ??? ماتیلدا و امیلی همزمان همو نگاه کردن و رفتن سمت اتاق??
رفتن تو اتاق و با تعجب پرسیدن: چی شده؟) جانی گفت: مامان و بابت اجازه دادن ماتیلدا ،اجازه دادن تو اینجا بمونی تو پیش من یعنی پیش دوستات میمونی) ماتیلدا دلش میخواست از خوشحالی جیغ بکشه پرید تو بغل مامانش و گفت: باورم نمیشه مامان،باورم نمیشه،این بهترین کاری بود که میتونستی برام بکنی،واقعا ممنون) مامان ماتیلدا دخترشو بغل کرد و گفت: باشه دیگه ادم نمیتونه عشق کسی رو بشکنه با این که من کاملا مخالفم با عشق ولی این عشق فرق داره نمیشه جلوش وایساد) ماتیلدا نمیفهمید منظور مادرش چیه? به امیلی نگاه کرد و دید نیش اون تا بناگوش بازه?♀️?
ممنون که حل کردی و خوندی??⚘???⚘
???????????
کامنت یادت نره و لطفا به دوستات معرفی کن❤❤❤ دوست دارم بای❤❤❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد (پارت اخر?) درحال بررسی هست?
نظر نمیدین??????