
سلام دوستان ، اینم پارت سوم،امیدوارم لذت ببرید،بریم سراغ داستان♥️♥️♥️
از زبان لیدی باگ:چند شب بود که کت تو خواب داد میکشید و ناله میکرد و این منو خیلی ترسونده بود ، امروز فهمیدم تب کرده و مریض شده ، واسش سوپ درست کردم و رفتم که این دفعه محل زامبی هارو پیدا کنم.از زبان کت:وقتی لیدی رفت به خودم تبدیل شدم و به پلگ کممبر دادم و خودم سوپ خوردم ، واقعا دست پختش حرف نداشت.وقتی سوپ رو تموم کردم رفتم ظرف رو شستم و رفتم اتاقم تا استراحت کنم .(بچه ها میریم به ۱ ماه بعد و اتفاقات این ماه:کت حالش خوب شد ، بازم رفتم مواد غذاییه گیر آوردن برای ۲ ماه ، توی یکی از خونه ها یک ماهواره پیدا کردن از اونایی که توش با هم ارتباط برقرار میکنن.بریم سراغ ادامه داستان.)
از زبان لیدی : رفتیم با کت که مخفیگاه زامبی هارو پیدا کنیم ، بعد ۴ ساعت بازم دست از پا دراز تر برگشتیم خونه و تقریبا ساعت ۱۲ بود برای همین نودل خوردیم و خوابیدیم.از زبان مرینت:باورم نمیشد !! پدر و مادرم زنده بودن،رفتم و بغلشون کردم که منو حل دادن و گفتن چرا کمکمون نکردی مرینت؟! چراااا!؟ کلا خشکم زده بود ، اخه چرا باهام اینطوری رفتار میکردن؟ که یهو پدرم زد تو گوشم و گفت واسه چه تورو لیدی باگ کردن؟تو و گربه سیاه هیچی نیستین.فقط گند زدید به زندگیمون.برو سریع معجزه گرت رو تحویل بده ارباب شرارت تا همچی تموم بشه.
باورم نمیشد؟!چرا اینطوری باهام رفتار میکردن؟!از کجا هویت منو میدونستن ؟!!؟ آخه چطوری؟؟! که پدرم منو گرفت و شروع کرد به کتک زدن که همینطوری ناله میکردم که از خواب پریدم و عرق روی صورتم نشسته بود.خداروشکر که همش خواب بود ، رفتم به دستو صورتم آب زدم و گرفتم خوابیدم .از زبان کت : از خواب بیدار شدم و پلگ رو سیر کردم و تبدیل شدم و رفتم بیرون که دیدم ساعت ۱۰ هستش ولی لیدی هنوز بیدار نشده.منتظر موندم اما بیدار نشد،یکم نگران شدم ،پیش خودم گفتم حتما خسته بوده و صبحونه درست کردم و بازم منتظر موندم اما دیگه ساعت ۱۱:۳۰ شده بود و خیلی ترسیدم ،
رفتم در زدم ، جواب نداد ، صداش کردم و در زدم خیلی محکم ، ولی جواب نداد ، دیگه واسم مهم نبود که هویت همو میفهمیم یا نه ، در رو باز کردم که دیدم تو اتاقش نیست و پنجرش بازه،خیلی وحشت زده شدم.سربع از خونه رفتم بیرون و دنبالش گشتم ،ساعت ۳:۵۰ دقیقه بود ولی پیداش نکردم ، ناامید برگشتم خونه ، تو راه بودم که دیدم توی یک کوچه دارن لیدی رو ک.ت.ک میزنن ، خیلی اعصبانی شدم و رفتم پیششون و همهشون رو داغون کردم و لیدی گفت: کت ، خیلی ممنون که نجاتم دادی ، گفتم بیخیال حالت خوبه؟؟؟؟
لیدی:خوبم ، فقط یکم کتف راستم و شکمم درد میکنه . کت:باشه اما چرا بدون من رفتی؟؟؟لیدی:میخواستم فقط یکم هوا بخورم که یکی شوند از پشت منو گرفت و دو تاشون شروع کردن به ک.ت.ک زدنم که بقیشم خودم میدونی.کت :باشه بیا سریع تر بریم که یهو یه سوز دردناکی توی دست راستم حس کردم و دیگه هیچی نفهمیدم(بیهوش شد)از زبان لیدی : دیدم تیر خورد تو دست راست کت و افتاد زمین و بلند نشد،خیلی ترسیدم،هزار تا فکر تو سرم بود،سریع کت رو برداشتم و سریع فرار کردم،وقتی فهمیدم گممون کردم سریع رفتم خونه و کت رو گذاشتم روی مبل و رفتم بسته کمک های اولیه رو آوردم اما باید به خودش تبدیل میشد،بین دو راهی بزرگی گیر کرده بودم،و این تصمیم رو گرفتم که ....
دوستان میدونم بد جا کات کردم و داستان کوتاه شد اما چاره دیگه ای نداشتم ، به بزرگی خودتون ببخشید.منتظر دو قسمت بعدی باشید.دوستون دارم زیاد . خداحافظ♥️♥️♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود کشف هویت آخ جوننننن😂
عالی بود افرین