داستان انا ۱

یک روز انا (شخصیت اصلی داستان) در جنگل نزدیک خانشان در حال قدم زدن بود که نور عجیبی توجه اش را جلب کرد به سمت نور رفت هرچه بیشتر به سمت نور می‌رفت نور کم تر میشد تا اینکه نور ناپدید شد.

انا به اطرافش نگاه کرد‌ بله او گم شده بود مالیه ای را دید. داخل شد کلبه خیلی قدیمی بود. از اتاق صدای عجیبی شنیده میشد. در اتاق را باز کرد صدای شاخه ی درختی بود که باد او را به پنجره میزد. در بسته شد انا تلاش کرد تا در را باز کند اما بی فایده بود در از پشت قفل شده بود.

انا خواست از پنجره فرار کند. فاصله زمین تا پنجره زیاد بود اما چاره ای نیست. پرید موفق شد به راهش ادامه داد داشت هوا تاریک میشد.

طوفان شدیدی بود . انا دنبال یک جا برای خوابیدن بود که یک غار دید داخل غار رفت و خوبید.

صبح شد ورودی غار یک درخت بزرگ بود نمی‌شد ازش عبور کرد. انا دنبال یک خروجی دیگر گشت. یکی پیداکرد اما اما این‌جا دیگه کجاست. دختری را دید دختر گریه میکرد انا دلیله گریه دختر را پرسید دختر گفت.......

❤️پایان قسمت اول ❤️