تو فورا یک قدم به عقب برداشتی و در رو به زور بستی و قفلش کردی و فورا رفتی سمت خونه ، تا رفتی داخلش فورا تهیونگ اومد جلوی روت ! از چشم هش معلوم بود اصلا خوشحال نیست ، آب دهنت رو فورت دادی و بدون مقدمه گفتی :《 بهتره از در پشتی برین ! خبرنگار ها انگار بیرونن!》 تهیونگ پوز خند زد و گفت :《 تو نمیدونی واسه چی اومدن؟》 قلبت داشت به اندازه ی سرعت نور می تپید، سرت رو به نشانه ی نه تکون دادی و گفتی:《 نه ! شاید اومدن شما رو ببین! خب اونها نمیدونن ما دوتا خواهر و برادریم چطوره بهشون بگیم ولی قبلش بهتره از اینجا دور شین ، در پشتی رو بهتون نشون میدم😬😁!》 که جیمین اومد پایین و به تهیونگنگاه کرد و گفت:《 واقعیت داره!》
عالی بود ولی کمی بیشتر بنویس
خیلییییییییییییی خوب بود😍😍 پارت بعدی رو زود بزار