
سلام العلیکم 😄💖😊 این شما و داستان زندگی با عشق ( داستانی درام و عاشقانه )😂😂😂😂
بعد از اینکه جیمین حالش بهتر شد ،،،، ... تصمیم گرفت بزنه به سیم اخر ، رفت دم خونه هیه و دوستاش . سر ظهر بود و از صبح هیچی نخورده بود و فقط با عجله اومده بود تا هیه رو ببینه . محکم در میزد ، داد میکشید و اسمشو صدا میزد تا اینکهچو در رو باز کرد و گفت = آقای محترم یکم درست بر خورد کنید . فکر نکنید هیه بهتر از شماست . فکر انتقام رو هم از سرتون بیرو... که یکدفعه جیمین حرفش رو قطع کرد و به ارامی اما مظرب گفت = عههه ، چ ،چه خووب ش ش شد که اومدید . میتونم هیه رو ببینم ؟ چو سردرگم شده بود که این الان باید عصبی باشه ! و گفت = خیر نمیشه . چون که هیه به استراحت نیاز داره و ما برای پس فردا قرار پرواز داریم . جیمین ترسید و گفت = ...
... چی ؟ کدوم پرواز ؟ چرا انقدر عجله ای ؟ بعد چو ماجرای مهاجرتشون رو گفت و بعد خشم جیمین وارد شد 😨 . چو رو هل داد کنار و رفت و دست هیه رو گرفت و سوار ماشین کرد . باهم رفتن به یه دره . هیه تو دلش میترسید اما اهمیت نمیداد . جیمین رفت لب پرتگاه . داد زد = هیه ! چرا میخوای ترکم کنی ؟ اگه تو بری منم میرم . اما رفتن من به اون دنیاست و رفتن تو به یه کشور دیگست 😦 من بدون تو میمیرم . پس چرا الان نَمیرم ؟! حالا هم خودمو جلو چشات پرت میکنم ته دره ! ...
... هیه دیگه نتونست جلو ترسشو بگیره و واکنش نشون داد و گفت = جیمین ، صبر کن . تو که میدونی من هیچ خانواده ای ندارم به جز سه تا دوست که اونا خانوادمن . من هم تو رو دوست دارم هم اونا رو . من تو دانشگاه قبل از اینکه با تو آشنا شم به اونا قول رفتن رو دادم . اونا تنها کسایی هستن که میتونن درکم کنن . اگه دوسم داری ،،، اگه واقعا دوسم داری بذار که برم . ...
هیه اینا رو گفت اما ته دلش چیز دیگه ای بود😢. جیمین هم با ناراحتی و بغضش گفت= باباباشه . برو . میذارم بری . اصلا اجازه نمیخواد . اما منم میرم . یعنی چه بخوام چه نخوام میمیرم . اما جلو تو . و بعد یه جمله گفت ::: حالا تصمیم با خودته کیوتم 😞 و هیه با اون جمله یاد خاطراتشون افتاد و یه چیزی فهمید . اماااااا ....
..... جیمین خودشو پرت کرد و هیه سریع دستشو گرفت و جیمین در حالی که داشت می افتاد با خنده گفت = میدونستم متوجه میشی . میدونستم میای نجاتم میدی . هیه گریه میکرد و جیمین میخندید . هیه گفت = بسه . الان فقط زور بزن تا بیای بالا . الان فکر نمیکنم موقعیت مناسبی باشه . بعد هیه دوتا دستاشو گرفت و کشیدتش بالا و سپس دوتایی دراز افتادن رو خاک ، لب پرتگاه . جیمین نفس عمیقی کشید . نه به خاطر اینکه از مردن نجات یافته ، بلکه به خاطر اینکه هیه میخوادتش .😊😄😻
جیمین هیه رو رسوند خونشون و خودش رفت پیش دوستاش . دوستای هیه همینکه اون رو خاکی دیدن ترسیدن و گفتن چیکارت کرد ؟ زدتت یا هُلت داد ؟ اگه کاری کرده بگو حسابشو برسیم . هیه خندید و گفت = نه بابا .😂 بعد ماجرا رو تعریف کرد . چو با خجالت پرسید = پس میخوای باهاش ازدواج کنی دیگه ؟!😳 هیه هم با مهربونی جوابشو داد = اره البته اگه شماها راضی هستید . همتون به گردنم حق دارید . نمیتونم اگه شما راضی نباشید اب بخورم چه برسه به ازدواج . کنیا و نگوت و البته چو همشون گفتن معلومه که راضی ایم . ما راضی به خوشبختی تو هستیم و مطمئنا جیمین میتونه خوشبختت کنه 💛 از اونور جیمین هم با رفقاش در مورد همین صحبت کرد . نامجون گفت = نمیخوای بیشتر فکر کنی ؟! جیمین با یه چشم غره اما با مهربونی گفت = عشق تحقیقاتش کامله . منم یه عاشقم . مطمئنم اون دختر میتونه منو خوشبخت کنه همونطور که من خوشبختش میکنم 😊 بقیه هم با جیمین موافقت کزدن و کلی به نامجون سر کوفت زدن اما به شوخی 😄😄😁😫 خوب خوشگل های من . این هم از پارت سه . امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤ خدانگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جنلیسا❤️
جنلیسا هم فکر کنم خودت بدونی یعنی جنی و لیسا🌱☺️
😘😘😘😘 چه خوب 😘
خوشگل بود😍❤️
لایک کردم اجی❤️🌿
خیلی ممنونم اجی جون قشنگم .😍
راستی شما بایست تو بلک پینک کیه ؟💝💝