
سلام ،من فربد هستم ،امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد،لایک ، نظر دادن و دنبال کردن یادتون نره😄بریم سراغ داستان
داستان از اونجایی شروع میشه که .... از زبان لیدی باگ: از اونجایی که شادو ماث قدرت مند تر شده بود ایندفعه دو ابر شرور داشتیم به اسم (پدر خوانده) و (زامبی مستر) ( قدرت پدر خوانده: با کسایی که پول دوست بودن یا فقیر بودن قرار داد میبست و اونا رو مافیا های خودش میکرد و هر کدوم یک کلت داشتن که اگه بهمون میخورد زخمی میشدیم) (قدرت زامبی مستر: هرکس رو که گ.ا.ز میگرفت زامبی میشد) و منو کت باز هم اونارو شکست دادیم اما تا اومدم اکوما و اموک رو کلی ترفدار ریختن سرمون و نذاشتن که من اموک و اکوما رو بگیرم و وقتی از دستشون در رفتم دیگه همچی تموم شده بود ، اونا شروع کردن به زیاد شدن . از زبان کت نوار: پاهام شل شده ولی روی پاهام وایستادم که دیدم لیدی باگ افتاده زمین و داره گریه میکنه ، سریع رفتم پیشش و گفتم همه چی درست میشه.گفت :نه ، همه چی بهم ریخت ، بدبخت شدیم رفت ، خیلی خیلی کارمون سخت شد ، شاید اصلا باید گفت غیر ممکنه.گفتم به نیمه پر لیوان نگاه کن ، ناسلامتی ما کت نوار و لیدی باگ هستیم ، همیشه پاریس رو نجات دادیم ، ایندفعه هم میتونیم ، اصلا شاید مجبور شدیم هویت هم رو بفهمیم😁😁🤩
از زبان لیدی باگ : سر کت محکم داد کشیدم : کتتتت الان وقت شوخی نیست ، نمیبینی ۹۰٪ شهر زامبی و مافیا شدن ؟؟؟!! هااااااا؟؟؟!!! و شروع کردم به گریه کردن ، کت گفت: واقعا معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم که یهو صدای تیر اومد که دیدم دارن به طرف ما میان و شلیک میکنن که سریع فرار کردیم و رفتیم بالای برج ایفل که گفتم حالا چیکار کنیم ؟ کت :نمیدونم ، نمیخوای از لاکیچارمت استفاده کنی؟ گفتم فکر خوبیه و لاکیچارم که دیدم یک برگه اومد تو دستم که این توش نوشته شده بود (شما باید بقا کنید ، به دنبال بهترین راه باشید ، موفق باشید) گفتم یا خدا ، انگاری جنگ خیلی سختی داریم که کت هم گفت همینطور به نظر میاد که بازم صدای تیر اندازی اومد و بازم فرار کردیم و رفتیم به یک خونه گوشه شمال غربی پاریس که کسی هم توش نبود و به نظر جای خوبی برای بقا به نظر میومد (دو تا اتاق خواب ، یک آشپز خونه ، یک دستشویی ، یک حیاط کوچیک که توش یک درخت بود و یک تاب زیر درخت) از زبان کت : بانوی من فک نکنم بتونیم هویت خودمون رو مخفی نگه داریم ، لیدی: به نظر همینطور میاد ولی نه با قانون های من😊گفتم خب قانون ها چیه؟؟؟ لیدی: قانون شماره یک : فضولی ممنوع . قانون شماره دو : هرکس اتاق جداگونه داره و شب ها میریم تو اتاق خودمون و تبدیل به خودمون میشیم و صبح وقتی پا شدیم اول کوامی هامونو سیر میکنیم بعد تبدیل میشیم و از اتاق میایم بیرون . قانون شماره سوم : من آشپزی میکنم قانون شماره چهار : شما میری سوپر مارکت و مواد غذایی رو جور میکنی 😊😂 (یاد عصر یخبندان افتادم😂😂) گفتم : این انصاف نیست که😥 من تک و تنها برم پیش زامبی ها و مافیا ها🤯 لیدی: باشه بابا منم باهات میام. گفتم : خب ، حالا که زندگی مشترک داریم چرا نباید هویت همو بفهمیم؟
از زبان لیدی باگ : من نگهبانم و هر موقع صلاح دونستم کشف هویت میشه ، همینه که هست. کت: باشه😓 میریم به سه هفته بعد و اتفاقات این دو هفته (خونه رو سر و سامون دادن و تمیزش کردن ، اتاق هاشونو مرتب کردن و به سلیقه خودشون در آوردن ، مواد غذایی جمع کردن و الان برای پنج ماه غذا دارن،حیاطشون رو هم تر و تمیز کردن ، لیدی باگ و کت نوار یواشکی رفتن دنبال خانوادشون که ببینن زنده هستن یا نه ، اما جداگانه که متاسفانه شرور شده بودن و مرینت خیلی ناراحت بود چون فکر میکرد آدرین هم شرور شده،البته برای تمام دوستاش و خانوادش هم ناراحت بود.)ساعت پنج صبح از زبان آدرین : از خواب بیدار شدم و به پلگ پنیر دادم و خودم تو فکر فرو رفتم که چرا نباید هویت همو بدونیم ؟؟؟ و با خودم کلی کلنجار رفتم که نه آدرین اون بهت اعتماد کرده و خلاصه که دیدم ساعت ۸ صبحه که تبدیل شدم و دیدم لیدی باگ هم همزمان با من اومد بیرون و صبح بخیر گفتیم و صبحانه خوردیم که لیدی باگ گفت بریم دنبال پدرخوانده که گفتم اوکی و رفتیم گشتیم ولی مخفیگاهشون رو پیدا نکردیم و تو راه برگشت بودیم که دیدم دو تا زامبی پریدن سرم و میخواستن گازم بگیرن که یکیشونو با کاتاکیلیزم زدم و اون یکیو لیدی باگ با یویو گرفت و پرتش کرد
وقتی بلند شدم تشکر کردم که یهو صدای تیر اومد و دوباره فرار کردیم چون اصلا جرعت جنگیدن باهاشون رو نداشتیم،وقتی رسیدیم خونه غروب شده بود.رفتیم تو خونه و من رفتم حموم و توی حموم خودمو خشک کردم و پلگ هم همونجا کممبر خورد و وقتی آماده شدم تبدیل شدم و رفتم بیرون که دیدم لیدی باگ داره غذا میپزه ، رفتم پیشش و گفتم چی میپزی بانوی من؟ لیدی : دارم استیک درست میکنم ، گفتم آخ جون استیک ، وقتی آماده شود میز رو چیدیم و شروع کردیم خوردن و بعد غذا از لیدی تشکر کردم و شب بخیر گفتیم و هرکس رفت اتاق خودش و به خودم برگشتم.از زبان لیدی : به خودم برگشتم و تیکی گفت مرینت بهتره که هویت همو بفهمین اینطوری هم برای شما سخته هم برای ما😢البته من به حرفت احترام میذارم . گفتم باشه تیکی یک فکری میکنم و یکم با هم صحبت کردیم و به تیکی ماکارون دادم و گرفتیم خوابیدیم😴😴😴
صبح از زبان شدو ماث : پسرم رو از دست داده بودم ، خیلی ناراحت بودم ، برای همین هر جور که شده باید ایندفعه کارشون رو یکسره میکردم ، به زامبی ها دستور دادم خونم رو یکم شلوغ کنن که لیدی باگ و کت نوار شک نکنن ، به پدرخوانده دستور دادم پیداشون کنن و برام بیارنشون.از زبان پدرخوانده: به مافیا ها دستور دادم که برن و پیداشون کنن ، خودمم یکم از وقتمو با معشوقم گذروندم ، بعدش رفتم تا به کار هام برسم . از زبان لیدی باگ : بلاخره مخفیگاه مافیا هارو پیدا کردیم و برگشتیم خونه تا برای مافیا ها نقشه بکشیم و خلاصه این شد که از پنجره اتاق زیر شیروونی میریم داخل و مخفیانه کارشون رو تموم میکنیم و پدرخوانده رو شکست میدیم.
دوستان ببخشید کم بود،نمونه کاره ، برای داستان های بعد زیاد تر میکنم ، چند چیز در مورد این داستان بگم. پنج قسمته ، هر قسمت شش صفحصت به غیر از این قسمت چون نصفه شبه و خوابم میاد ، واقعا معذرت میخوام ، به بزرگیه خودتون ببخشید ، آماده هر اتفاقی باشید . دوستون دارم شدید♥️♥️خداحافظ🖐🏼🖐🏼🖐🏼♥️♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود داداش فربد
عالی بود افرین
سلام هفت دقیقه پیش منتشر شده
هنوز نخوندم
ولی فک کنم خوب باشه💕