
سلام اگه پارت ۱ رو نخوندین بخونین لطفا مربوط هس
اسمش ایلیا بود الیا پرسید که چه اتفاقی واسش افتاده ؟ایلیا همه چی رو تعریف کرد دقیقا مثل الیا بود. ایلیا پرسید تو چرا اینجایی؟ الیا گفت دقیقا مثل تو بعدش گفت باید بفهمیم چرا اینطور شدیم تصمیم گرفتن برن خونه ایلیا .(نگرانی تو صورت الیا پدیدار شد)ایلیا گفت چیزی شده ؟ الیا گفت من نمیتونم تمرکز کنم که بتونم بیام ایلیا گفت دست م م منو بگ بگیر البته اگه مشکلی نیس صورت الیا گل انداخت ولی قبول کرد چون چاره دیگه ای نبود? وقتی رسیدن الیا هنوز دست ایلیا رو گرفته بود و داشت از خجالت اب میشد به خودش اومد و سریع دستش رو کشید ایلیا خندش گرفت و گفت بذار قبل از هر کاری خانوادم رو معرفی کنم (اسم مادرش کتی بود اسم پدرش هم دنیل بود یه خواهر دوسال کوچیکتر از خودش هم داشت که اسمش میشل بود) الیا گفت از اشنایی باهاشون خوشبخت شدم بعد کمی مکث کرد و گفت باید سعی کنیم تو رو به جسمت برگردونیم. اونا خیلی سعی کردن ولی
ولی نشد دیگه کم کم داشت صبح میشد .الیا نگاهی به ایلیا کرد انگار نگران بود ازش پرسید که چی شده؟ ایلیا گفت:الان که روح های ما جدا از بدنمون هست خانواده هامون فکر میکنن که ما مردیم.? الیا به این فکر نکرده بود گفت: حق با توعه باید سریع کاری کنیم الیا به ایلیا کمک کرد که تمرکز کنه ولی بازم نتونست به بدنش برکرده. اونا نگاهی به ساعت انداختند تقریبا صبح شده بود الیا گفت بهتره به خونه من بریم من خیلی میترسم که مامان و بابام فکر کنن که من مردم وقتی که رسیدن همون لحظه مادر الیا برای بیدار کردنش اومد (هرچی صداش کرد بیدار نشد اومد نزدیک و تکونش داد دید مثل یخ سرده متوجه شد که الیا نفس نمیکشه )و زد زیر گریه و با صدای بلند میگفت نه امکان نداره دخترم هنوز خیلی جوونه با صدای مادر الیا پدرش امد و دید که انا (مادر الیا)بالای سر الیا نشسته و داره گریه میکنه..?
وقتی ماجرا رو فهمید اونم ناراحت شد ودی چون مرد بود گریه نکرد ولی از درون داشت گریه میکرد به امبولانس زنگ زد و امد و انا رو بغل کرد یکم بعد امبولانس رسید . الیا شوکه شده بود و نمیدونست چیکار کنه دیدن چنین لحظه ای براش سخت تر از هرچیزی بود وقتی دکترا میخواستن روی الیا رو بپوشونن الیا نتونست طاقت بیاره و زد زیر گریه ایلیا اومد نزدیک تا ارومش کنه درهمون حال الیا پرید تو بغل ایلیا،ایلیا هم اونو بغل کرد. مدتی بعد الیا گفت که نمیخواد اونجا باشه و رفتن. الیا گفت باید به خونه تو هم سر بزنیم ایلیا نفس عمیقی کشید و تایید کرد . وقتی رفتن اونجا...
اوضاعش دقیقا مثل خونه الیا بود حتی بدتر چون ایلیا یه خواهر کوچکتر از خودش داشت و اون بیشتر از همه بیقراری میکرد ایلیا رفت کنار میشل (خواهرش)و باهاش حرف زد ولی اینکه میشل صداش رو نمیشنید بیشتر ازارش میداد،اون حتی بیشتر از الیا ناراحت به نظر میومد.الیا دستش رو گرفت و برد بیرون (رفتن توی یه پارک) چون دیدن چنین صحنه هایی اصلا خوشایند نبود(با اینکه این اتفاقات برای هردوشون افتاده بود ولی بازم همدیگرو دلداری میدادن?) الیا نگاهی به ایلیا انداخت انگار خشم بزرگی توی صورتش بود ناگهان ایلیا از شدت عصبانیت دستش رو با درخت کوبید،الیا خیلی تعجب کرد چون دست ایلیا از درخت رد نشد بلکه بهش خورد?
الیا گفت:ن ن نگاه کن ایلیا گفت چی رو همون موقع دستی که ایلیا به درخت زده بود از درخت رد شد . ایلیا نگاهی کرد ولی چیزی ندید و گفت:اینجا چیزی نیس الیا گفت:ندیدی وقتی مشتت رو کوبیدی به درخت بهش خورد ازش رد نشد. ایلیا تعجب کرد اومد تا یه بار دیگه امتحان کنه ولی نشد و دستش دز درخت رد شد.گفت:مطمئنی که بهش خورد من اینطور فکر نمیکنم الان اینا رو بیخیال شو حال هیچکدوممون خیلی خوب نیست بهتره بریم یه جای خوب .الیا گفت :کجا؟ایلیا .گفت چشماتو ببند و دستمو بگیر.?(الیا دست ایلیا رو گرفت و وقتی چشماش رو باز کرد دید توی یه باغ خیلی قشنگه با اینکه شب بود و تاریک ولی کرم های شبتاب مثل ستاره های کوچکی اسمون رو روشن کرده بودند☄️)الیا گفت:واو این این خیلی قشنگه خیلی ممنون،ولی چطور میدونستی چنین جایی هست و میتونستی خوب روش تمرکز کنی؟.ایلیا .گفت:این یه رازه و بعد با هم نشستن رو اسمون رو نگاه کردند?
خلاصه صبح شد و اونا وتصمیم گرفتن که یه سری به خونه هاشون بزنن اول به خونه الیا رفتن(مادر و پدرش کنار هم نشسته بودن و لباس سیاه به تن کرده بودن)بغض تو گلوی الیا جمع شد و مِن مِن کنان گفت:اینا اینا برای منه ایلیا نکنه ما واقعا مردیم و داریم خودمونو گول میزنیم
ایلیا گفت:نه ما نمردیم اصلا حتی ذره ای هم به مردن تزدیک نیستیم ما برمیگردیم اوکی.الیا گفت:اوکی.بعد از اون الیا سری به اتاقش زد چیزی تغییر نکرده بود به جز یه چیز پیانواش درست شده و بود الیا شروع به گریه کردن کرد و خودش رو میزد ایلیا اومد جلو و دستش رو گذاشت رو شونش الیا زد تو صورتش و با عصبانیت گفت:تو چیکاره منی که همش میای کنارم از الان به بعد جداییم تو فقط سرعت منو کم میکنی.ایلیا خیلی ناراحت شد?.(یه ان الیا به خودش اومد و گفت:م من. ایلیا گفت:راس میگی من حتی تو رو نمیشناسم و بعدش رفت. الیا خیلی ناراحت شد حتی بیشتر از قبل?
الیا میخواست بره ولی همون موقع مادرش اومد تو اتاق الیا رفت و کنار مادرش نشست تا باهاش حرف بزنه ولی فایده نداشت (اگه میموند بیشتر اعصابش خورد میشد) و رفت کنار رودخونه ای که تو بچگی با خانوادش میرفت ولی.....
یه توضیح درباره داستان بگم که اول یادم نبود?*شهر و کشوری که توش زندگی میکنن انگلستان لندن هست)
خیلی ممنون که داستانم رو خوندین لطفا بقیشو دنبال کنین❤ راستی تصمیم دارم اسم داستان رو عوض کنم از این به بعد با اسم Loving ghost دنبالش کنین که بعدی میشهLoving ghost.3
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (3)