سلام من دریا ام امیدوارم از داستانم لذت ببرید نظر فراموش نشه دوستون دارم دوستان
روزی روزگاری دختری به اسم الیا به همراه پدر و مادرش در باغی زیبا زندگی میکرد.انها بسیار خوشبخت و خوشحال بودند و هرکدام به معنای واقعی هنرمند بودند پدر الیا که اسمش جان بود در همان باغ کار میکرد او ان باغ را از یک بیابان تبدیل به بهشت کرده بود و البته مادرش به اسم انا یک خیاط فوق العاده بود و لباس هایی زیبا طراحی میکرد و نیدوخت و الیا با چشمانی زاغ و موهایی قهوه ای که عاشق موسیقی و نقاشی بود
و سعی میکرد هر روز چیز جدیدی یاد بگیرد. او شب ها با پیانو سفید کوچکی گه گوشه اتاقش بود اهنگ میزد و ان را ضبط میکرد و روز ها با گوش دادن به همان اهنگ و الهام گرفتن از ان نقاشی هایی بسیار زیبا از اسمان میکشید.مادرش فکر میکرد علاقه بیش از خد الیا به اسمان بخاطر اسمش است زیرا الیا به معنی سرخی و خورشید است ارزوی الیا این بود که
کاش میتوانست پرواز کند و از نزدیک از فضا دیدن کند.خلاصه روزی لز روز ها که الیا داشت روی یک اهنگ جدید کار میکرد متوجه این شد که صدای پیانواش به خوبی بلند نمیشود او به پدرش این را گفت و پدرش تعمیرکاری به خانه اورد تا بفهمد مشکل از کجاست،ساعتی گذشت و تعمیرواکار امد و گفت که باید سیم های صوتی اش را تعویض کند و حدود چند روز طول میکشد الیا ناراحت شد زیرا موسیقی تمام زندگی او بود و نمیتوانست حتی ۱ روزش را بدون ساز زدن بگذراند ساعت ها گذشت و گذشت تا
شب شد الیا دفتر و کتابهایش را برای مدرسه اش جمع کرد و رفت تا بخوابد ؛او خوابش برد مدتی که گذشت او صدای عجیبی شنید و از خواب پرید به ساعت نگاهی انداخت ۲ بود به اتاق پدر و مادرش رفت انها به راحتی خوابیده بودند انگار هیچ صدایی نشنیده بودند الیا کمی تعجب کرد و برگشت تا بخوابد ناگهان...
متوجه شد که دارد از زمین بلند میشود پایین را نگاهی کرد او روی تختش بود ولی بالا بود انگار که روحش از بدنش جدا شده است او ترسید رفت پیش پدرش اما هر چه او را صدا زد بلند نشد تا امد تکانش دهد دید که نمیتواند چیزی را لمس کند قبل از اینکه بخواهد کار دیگری کند دید که در فضا هست او بسیار ترسید و همچنان متعجب بود از طرفی انگار به رویایش رسیده بود از طرف دیگه نگران بود باخودش فکر کرد که چطور به انجا رفته است اما دلیلی پیدا نکرد بعد از مدتی متوجه شد زمانی این اتفاق افتاده است که او داشته به فضا فکر میکرده او از این بابت خوشحال شد و تا میتوانست دور و برش را گشت و نگاه کرد همینطور که داشت میگشت به چیزی خورد نگاهی کرد
ببخشید کات کردم و اینکه خیلی کم شد بعدا جبران میکنم
پسری با موهایی همچو افتاب و چشمانش مثل زمرد براق بود . انگار اونم یک روح بود الیا فکر میکرد اون پسر مرده اما اینطور نبود پسر هم همین فکر رو میکرد اونا با هم و همزمان از هم پرسیدن تو مردی؟ بعد خندشون و گرفت الیا اسم پسر رو پرسید اسمش
از زبان نویسنده:(الیا ۱۶ سالشه اون پسره هم همینطور پدر الیا موهای مشکی و کوتاه داره قد بلنده و چشماش قهوه ایه مادرش هم قدبلنده چشمای مشکی و موهای قهوه ای داره که انگار الیا به مادرش رفته)
ممنون دوستان قول میدم دفه بعد بیشتر باشه
لطفا حتما نظر بدین که بدونم ادامه بدم یا نه ممنون♡♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بیایید تست منم بخونید اسمش بیشتر شدن لحظه به لحظه عشق من به کت نوار هست خیلی قشنگع