خب میدونم کلی منتظرتون گذاشتم میریم برای ادامه داستان😉

گفتم: سلنا یچیز بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟! سلنا: دختر من کی رازاتو به کسی گفتم؟ مانیا: نه نگفتی سلنا: حالا بگو دیگه مانیا: سلنا دیروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم یکلحظه سر گیجه شدید گرفتم روی صندلی که نزدیکم بود نشستم و به روبه روم خیره شدم دیدم که یک خوناشام داره یه کرگبنه رو نحات میده ولی فکر کنم توهم بوده سلنا یا من من: ع... عهههه چ... چیزی نیست که.. خ.. خودت دار... خودت داری میگی توهم مانیا: باش حتما داره یه جیزی رواز من مخفی میکنه چرا من من میکنه جاستین: شما دوتا اون پشت دارید چی ور وز میکنید؟! سلنا: به تو چه اخه بچه پرو کای: والا بچه پرو شما دوتایید مانیا: روتون رو کنید اون ور 😒 کای و جاستین باهم ببخشید (عکس کاو سلنا)

بعد راهی طولانی رسیدیم اخیششششش با دیدن رانیا و ماریا و منیبا کلی ذوق کردم اول سلنا رو به هرسه نفر معرفی کردم بعشد رفتیم پیش کای و جاستین. جاستین: مانی این برایان رفیقی که باهم توی دانشگاه اشنا شدیم برایان: خوشبختم مانیا خانوم _همچنین خوشبختم اقای برایان جاستین: اینم هم دوستم رایان برادر برایان رایان: خوشبختم خانوم کوچولو _از سکه طلا یاد گرفتم کوچولو باشم ولی با ارزش منم خوشبختم برایان: پس بلدی هم حاضر جواب باشی _بله بلدم زبونمو که مثل شما مثش نخورده رایان: باشه حالا بگذریم این برایان چقدر رو اعصاب منه نمیتونم تحملش کنم جاستین: اینم هم دوقلو های افسانه ایی کامیل و کامیلا کامیلا: خوش بختم خوشگل خانوم کامیل: من هم از اشنایی با خانوم جوان خوشبختم _همچنین بعدش هممون هم زمان به طرف کافه رفتیم (عکس کاور: ماریا، رانیا، منیبا سمت راستیه ماریا،وسطیه رانیا، سمت چپیه هم منییا هست)
وارد مافی شاپ شدیم یه میز با ۱۱ تا صندلی نشستیم از شانس گند من برایان رو به روم نشسته بود ولی از شانس خوبم سلنا و جاستین جفتم بودن وقتی اومدن سفارشا رو بگیرن همه کیک و قهوه سفارش دادن من و برایان نسکافه اخه چرا من باید با این پسر یچیز بگیرم شروع کزدیم به حرف زدن هرکی دوست داشت چیکاره شه جاستین: من دوست دارم معمار شم کای:منم دوست دارم مهندس شرکت بشم کامیل و کامیلا: ما دوست داریم بازیگر شیم ماریا: من دوست دارم نقاش بشم رانیا و منیبا: ما دوست داریم تهیه کننده بشیم سلنا: من دوست دارم کارگردان بشم رایان: من دوست دارم صاحب یه شرکت مدل بشم بریان: من دوست دارم نویسنده بشم اخ تف توی این شانس من همه به من نگاه میکردن _خب منم مثل اقا برایان نویسنده بشم جاستین: اینقدر داستاناش قشنگ و جالبه ماری و رانی و منی و سلی(سلنا) تایید کردن
کای: همشون قشنگن ولی قشنگ ترینشون همون داستانه که درباره خون و خوناشام بود برایان: حتما باید جالب باشه اخه هر کسی درباره خون و خوناشام نمی نویسه _بله دقیقا هرکسی ارزش نداره درباره موجوداتی که بهاین ارزشمندی هستن نمی نویسه برایان: بله شما درست میگید سفارش هامون رو اوردن مشغول گفتن و خندیدن بودم اما تمام مدت برایان حواسش بهم بود دلم میخواست تیکه تیکش کنم با این نگاهاش موقع برگشتن از چیزی که میدیدم تعجب کردم
برایان تبدیل به یه خون اشام شده بود باورم نمیشد سریع رفتم پیش جاستین زبونم بند اومده بود. #از زبون برایان حس کزدم یکی منو دیده مه دارم تبدیل میشم تا برگشتم کسی رو ندیدم یکم اطرافمو نگاه کردم دیدم مانیا داره سمت جاستین میره پس مانیا کوچولو منو دیده بود جاستین رو صدا زدم که بیاد جاستین تا اومد جاستین: خرررر الان وقت تبدیل شدن بود _حواسم نبود نیاز داشتم برای یلحظه خون اشام شم جاستین: خاکککککک کسی ندیدت؟! _فکر کنم ابجی کوچولوت منو دیده جاستین: نمیدونم چی بهت بگم ولی واقعا دیونه اییی دعا کن ندیده باشه _انشالله #مانیا بعد چند دقیقه برایان جاستین رو صدا زد جاستین هم رفت پیششش یعنی چی میخواست بهش بگه دیدم که داره با ابرو به من اشاره میکنه جاستین هم واسه یلحظه نگام کرد یلحظه ترسیدم وقتی برگشتیم خونه جاستین یدفعه ازم پرسید جاستین: مانیا تو امروز چیز عجیب ندیدی چی بهش میگفتم میگفتم ارع دیدم برایان داشت تبدیل به خون اشام میشد ولی خودم رو زدم به اون راه _نه داداشی چیزی شده؟! جاستین: نه ابجی چیزی نشده

رفتم بالا یعنی واقعا برایان؟؟؟ نه بابا امکان نداره ین تخلیات رو از خودم دور کنم اما برایان؟ نه نه ممکن نیست برم توی گوکل درباره خون اشام ها بخونم خون اشام: درافسانه و فرهنگ فولکلوریک مردم اروپا و اسیا، امریکت موجودی زنده است که شب عا از گور بیروت آمده و برای تغذیه خود از خون مردم می مکد. در این داستان ها. خون اشام ها دندان های نیش بلندی دارند که با ان هااز کردن زندگان خون می مکند و معمولا دارای درت های فوق بشری از جمله زندگی جاوید، عکس العمل بسیار سریع و ذهن خوانی هستند، ان ها در اینع دیده نمیشوند......... (عکس کاور: مانیا)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)