21 اسلاید صحیح/غلط توسط: ๖Mᴵˢᴴᴱᴸᴸ❍ انتشار: 3 سال پیش 210 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
انیوو سہ یونڳـ🙊🔥👋 نام رمانݧ میثاڨ عشڨ و ساےـہ پارت اول 💨💤 با سبک ۼمگیــ ں راز آلود،،و رمانتیڪ 🙊👈👉 برای ادامه رمان کامنت بزارین 👭👑💅 داستان جالب و قشنگیه روش کار کردم و این فقط اوایلشه و در ادامه با فلش بک ها و هیجانات بیشتری روبه رو میشیم که پشماتونو جمعا خریدارم ಥ‿ಥ چیزی نداره لطفا منتشرش کنین ناظران گرامی😐🐏 عکس تست ادیت خدمه چطوو شده؟ ಠ﹏ಠ
امروز اولین روز سال جدید بود و مثل سال های قبل منو بیشتر وادار به کنار اومدن با تنهایی میکرد هر لحظه منو یاد اتفاقات تلخ زندگیم مینداخت.. 👣... دیروز تمام کسانی که میشناختم در کنار خانوادشون سال نو رو جشن میگرفتن و قهقه خنده هاشون قلبمو بیشتر از همیشه میفشورد .... از دوسال اخیر خوابی جز کابوس های تلخ اشنا ندیدم... من هنوز برای تحمل اینهمه غم توی دلم خیلی کوچیک بودم اما من شده بودم قهرمان زندگی سیاه و پوچ خودم...:)
/فلش بک/ ➰⚠️ همینطور توی راهرو قدم میزدم و با استرس و ترس به در اتاق عمل خیره شده بودم و هر لحظه گوشامو تیز تر از قبل میکردم و انتظار شنیدن صدای بچم بودم و هر لحظه که دیر تر میگذشت دلم خالی تر میشد... درسته عشق زندگی من امروز قراره بچه مونو بدنیا بیاره و توی اتاق عمله تمام این ماها رو با خواب بدنیا اومدن پسر کوچولوم گذروندم:)🤍 ما حتی اسم بچه مون هم انتخاب کردیم... جئون جونگ کوک:) بعد از گذشت دقایقی صدای گریه بی جون شو شنیدم با اشتیاق دویدم سمت در از شوق شدید توی دلم دست و پامو گم کرده بودم و فقط داشتم صورت کوچیک و زیبای کوکم رو تصور میکردم که توی اغوش مادرش جا گرفته...🤍💍 که یه خانوم با روپوش سبز از در بیرون اومد و مانع ورودم شد و با صورتی تاسف بار ماسکشو پایین کشید و: اقای جئون تاسف خودمو به شما و پسر کوچیکتون عرض میکنم متاسفانه همسرتون نتونستن در طول عمل دووم بیارن اما بچه هم تا حدودی از این اسیب برخورد دار بوده اما خداروشکر سالمه و در طول زمان مشکلش برطرف میشه.... با قلبم تک تک کلماتش رو هجی میکردم پاهام شل شده بودن و تحمل این بار غم رو نداشتن این خبر اونقدر دردناک بود که نمیتونستم باور کنم تنها عشق زندگیم که تمام عمر برای بدست اوردنش تلاش کردم و زندگیمو فدای هر خندش میکردم و با وجود مخالفت های شدید بازم با صبر عشقمون زندگیمونو گذروندیم رو از دست دادم... و هر لحظه فقط یاد خاطراتم میوفتادم قلبم توی قفسه سینم سنگینی میکرد و فقط با خودم زمزمه میکردم این فقط یه شوخیه ... دکتر: میخاین پسر کوچولوتون ببینید؟... یه کینه بزرگ تو دلم متولد شد با حرص و غم زیر لب زمزمه میکردم من اونو نمیخام من اونو نمیخام... چطور میتونم حتی تحملش کنم اون قاتل مادر خودشه و و با قدم های کوتاه به سمت در ورودی رفتم و روی صندلی دم در نشستم باد خنکی میوزید که اشک های روی صورتم رو خشک میکرد...
سرمو توی دستام گرفتم و قفل بغضمو باز کردم و و اشک هامو روی صورتم راهی میکردم 🤍:)نمیدونستم قراره چطور زندگی کنم چطور بدون اغوش گرم عشقم بخابم چطور بدون نوازش دستای زریف و لطیفش رو موهام احساس امید توی زندگیم رو پیدا کنم... اما الان وضعیت فرق میکرد اون باری از خاطره و یه امانتی پیشم گذاشته بود و خودش تنهام گذاشته بود :) من حتی جرعت دیدن پسر کوچیکمونو نداشتم:) نمیدونستم قراره چطور باهاش روبه رو شم من اونو مسوول مرگ مادرش میدونستم صدای گریه هام توی راهرو میپیچید حتی از اینکه قراره نفس بکشم شک داشتم که صدای قدم های کوتاه و سنگینی رو میشنیدم اما حس عجیبی داشتم و سرمو بلند کردم و نگاه کردم پیرزنی عاجز و پیر با روپوش سفیدی طوری که به عصای قهوه ای رنگ قدیمیش با سختی تکیه داده بود بهم نزدیک میشد و کنارم نشست... و با زمزمه لطیف و اشنایی گفت: چشمای پسرت به زیبایی چشمای همسرته... متعجب به لب های چروکیده ای که به سختی باز میشد چشم دوخته بودم و منتظر حرف هایش بودم ... میخای همونجا ولش کنی؟ با مکث کوتاهی بهم خیره شد و گفت : اون به تو نیاز داره...همسرت رو ناامید نکن...
سوال های زیادی توی ذهنم میگذشت اما با صدای عجیب و اشناش زبونم قفل شده بود و نمیتونستم کلمه ای رو زبون بیارم... برو و پسر زیبات رو در اغوشت بگیر و برای بزرگ شدنش تلاش کن و جای مادرش پر کن تو تنها کسی نیستی که این اتفاق تلخ رو چشیدی...بغض تو چشمام حلقه زده بود به حرفاش ایمان اوورده بودم اون درست میگفت من نباید اونو نامید کنم... تا سرمو برگردوندن متوجه نبود حضور اون پیرزن شدم با اطراف نگاه کردم هزاران سوال تو ذهنم بود... اما با اشتیاق دیدن جونگ کوک فکر اون پیرزن رو از ذهنم بیرون کردم و با قدم های کوتاه اما تند به طرف اتاق رفتم و از پشت شیشه به صورت کوچیک و سفید و تپلوی پسرم نگاه کردم محو چشمای زیباش شده بودم مثل رویایی دست نیافتنی بود تجربه حس دوباره دیدن تنها عشقم بود همون موقع که محو چشمای زیبا و قهوه ای همسرم شدم و گیره نگاه اون شدم:) ♡
دستاشو تو هوا میچرخوند حتی پرستار ها هم محو دیدنش شده بودند اجازه گرفتم که اونو ببینم یکی از پرستار ها طوری که اونو تو بغلش گرفته بود با لبخند رضایت مندانه ای نزدیکم شد و اونو توی بغلم جا داد...حس میکردم پروانه های توی دلم پر زدن👣🍃 حسی بین کینه و عشق توی دلم جا گرفته بود از لمسش خجالت میکشیدم انگشت اشارمو به سمتش بلند کردمو روی بینی کوچولو و فرم عروسکیش گذاشتم اون هم با چشمای درشت و متعجبش بهم نگاه میکرد🍃🤍... اشک توی چشمام حلقه زد دیگه نتونستم تحمل کنم اونو به پرستار دادم و روی زانوهام افتادم و تمام غمم رو توی اشکام جا دادم و صورتمو خیس از اشک کردم
/پایان فلش بک/👣🤍 (علامت کوک*) *از روی تخت سخت و قدیمیم پا شدم... امشب هم مثل شب های دیگه خوب نخابیده بودم و تمام رگ های کمرم و گردنم گرفته بود... سعی کردم با سختی به سمت روشویی برم و صورتمو بشورم اما برام سخت بود ... استین هامو بالا زدم به دستام نگاه کردم بیشتر قسمت های دستم کبود شده بود این نتایج زندگی سخت بدون وجود کسی توی زندگیه نه پدری و نه مادری و نه کسی که براش اهمیت داشته باشی... زندگی بدون هدف و رویا...👣🍃 توی مدرسه من از نظر هوشی نسبت به بقیه دانش اموزا برتری بیشتری دارم اما با وجود این هم هیچ محبوبیتی بین بچه های کلاس ندارم و بی دلیل خیلیا از من متنفرن... اما خب بهشون باید از نظری حق داد بخاطر اهمیت بیشتر ونمرات بالا بین معلما اینم دلیل محکمی برای این اذیت و ازار هاس... اما این ازار و کتک ها مربوط به دانش اموزای مدرسه نیست... ادم های خطرناکی تو دنیا وجود داره که از هر فرصتی برای رسیدن به اهداف پلیدشون از بچه هایی با این وضعیت استفاده میکنن...:)
منم جز همون ها هستم...من هم از هر فرصتی برای تسلیم نشدن در برابرشون استفاده میکنم خیلی مقاومت کردم اما خب.👣🍃. از پله ها پایین رفتم و بسمت اشپز خونه رفتم در یخچال باز کردم با پوزخند تلخی یک بسته بیسکوویت و شیر موز مورد علاقمو بر داشتم... و به سمت میز رفتم و نشستم و بازش کردمو و صبحونه کوتاه و. کوچیکمو خوردمو و سریع پاشدمو سمت کمد لباسم رفتم و پیراهنمو در اووردم و توی اینه به خودم نگاه کردم زخم های خودمو نگاه میکردم که پشت هر کدومشون غمی جا گرفته بود توی کمد گشتم و یونیفرم مدرسمو که دیشب از خشکشویی اوورده بودم پوشیدمو موهامو شونه کردمو و بسـمت در رفتم و از خونه خارج شدم
از کنار خیابون با ترس قدم میزدم و سرمو پایین انداخته بودم و خط سفید کنار جاده رو دنبال میکردم و با قدم هام سعی میکردم از روش رد بشم و این شده بود سرگرمی هرروزم..:) 🤍👣 که ناگهان به یکی برخوردم سرمو با بهت بالا گرفتم با ی پیرزن خمیده با ترس به اطرافش نگاه میکرد و به نظر نابینا میومد روبه رو شدم بسته های خریدش رو از روی زمین برداشتم و سیب هایی که روی زمین پخش شده بود رو توی کیسه ش گذاشتم 🍂🍃و و به دستش دادم و ازش عذرخواهی کردم و اون با چشمای بیرنگ عجیبش بهم نگاه کرد و با یک لبخند جوابم داد و با دستای لرزونش یک سیب از کیسش برداشت و به سمتم گرفت و من هم ازش تشکر کردم و ازش گرفتم 🍎🥢 و رامو کج کردم به سمت مدرسم و سیب تو کیفم گذاشتم
به مدرسه نزدیک شدم و سرعتمو بیشتر کردم میدونستم دیر کردم و برای همین سریع تر حرکت کردم...💜👣 با سرعت از بچه ها رد شدمو وارد کلاس شدم هوووفی از سر راحتی کشیدم همه توی کلاس روبه رو ی هم وایساده بوندن و گرم صحبت و خنده بودند با تمسخر نگاه کردم و گوشیمو برداشتم و به ساعت نگاه کردم ک معلم وارد کلاس شد و من هم سریع خودمو جمع کردم و کتابمو در اووردم امروز امتحان داشتم و شب اصلا نخونده بودن و استرس زیادی داشتم
معلم با شروع کلاس ازمون خواست کتاب هامونو جمع کنین و برگه های امتحان پخش کرد:|💔 چشمامو روهم بسته بودم و اروم با ترس وا کردمو ی نگاه ریزی به سوالات کردم و هوووف بنظر اسون میان و شروع کردم به حل کردن سوالات ک حس کردم یکی روی شونم میزنه اروم برگستم ببینم دست متعلق به کیه...که با قلدر کله زرد گنده هیکل مدرسمون روبه رو شدم 😶😐✋🏻 اونم برگشو بهم داد که حل کنم جای اعتراض نبود برگشو زیر برگم گذاشتم و سوالات با دقت و خط کج نوشتم ک معلم بالا سرم ظاهر شد و با اخم و عصبانیت به صورتم خیره شد و من هم از ترس تمام صورتم عرق کرده بود و سعی میکردم انکار کنم اما کار از کار گذشته بود... منو از کلاس بیرون کرد و با برخورد شدید منو به دفتر منتقل کرد خیلی عصبانی بودم...مشتمو به دیوار کوبوندم تنها هدفی که داشتم نمرات بالا گرفتن و جا گرفتن تو این جامعه بود چرا هیچ وقت به چیزی که میخام نمیرسم 🍃👣چرا هر لحظه هر چیزی منو از هدفم منع میکنه و مانع میشه🍃🤍 مدیر بد اخلاق با اون ابروهای کلفتش و وزن زیادی ک داشت نشست رو صندلی به جرعت میتونم بگم از سنگینیش میز هم جابه جا شد😐🤍 از بین پرونده ها با انگشت اشارش رد میکرد و مکثی کوتاه یک پرونده در اوورد... انگشت شصتش و روی زبونش کشید و صفحه هارو دونه به دونه رد میکرد... با لبخند تمسخر امیزی به صورتم زل زد و گفت: جئون جونگ کوک تو پسر درسخونی هستی تا جایی که توی پرونده ت میبینم همیشه بالاترین نمره داشتی... چرا با همچین کسایی دوست شدی؟ *اقای مدیر بله من همیشه سعی میکنم روی درسم تمرکز کنم و بالاترین نمرات اراعه بدم ...با مکث کوتاهی قبل از زبون وا کردن به حرفم فکر کردم و با تردید ادامه دادم... ا.. اما من.. ت.. توی انتخاب د.. دوست از کسی... ن.. نظری نخاستم... و خ... خودم بهـ.. بهتر میدونم... و فوری سرمو انداختم پایین با ترس منتظر باز شدن سکوت از طرف مدیر بودم... 🍃🤍👣
سرمو با ترس اووردم بالا و منتظر دیدن عکس العملش از حرفم بودم.. میدونستم که حرفی که نباید رو زدم اما اگه خلاف اینو میگفتم بازم باید ازار و اذیت های اون بچه قلدرررر تحمل میکردم... 🤍🍃 صورتشو کج کرد و دستشو زیر چونه ـش گذاشت و در جواب حرفم لبخند تمسخر امیزی تحویلم داد 👣🤍🍃 _هوووم که اینطور اقای جئون...من مدیر چندین و چند ساله ی این مدرسم سالها شاهد رشد بچه هایی مثل تو بودم که با کوچیکترین کار راه خودشونو کج میکردن و صد فرسخ از اهدافشون دور میشدن...بزار یچیزی بهت بگم تو فقط یکبار توی این سن میمونی مسکن درد زندگیت فقط طی کردن مسیرت تا هدفته بهتره با این چیزا خودتو سرگرم نکنی که توی اینده به خودت لعنت بفرستی که چرا همچین غلطی کردم هوم؟🌙🤍
حرف های خیلی عمیقی گفت که به دلم نشست اما هیچکی بیشتر از خود من نمیدونه که چی براش مفید تره من میدونم تنها راهم همینه که تو لاین زندگی خودم حرکت کنم اما خب با این مانع ها چ کنم؟ 🤍👣 *ممنون اقای مدیر به حرف هاتون فکر میکنم... ♡ _میتونی بری سر کلاست بخاطر اینکه دانش اموز ممتازی امتحان قبلیو فردا صبح زود بیا که تمدید شه:) 👣🍃 *ممنونم این لطف تون رو فراموش نمیکنم بلند شدم تو دلم احساس راحتی کردم که حداقل امتحانمو نمیوفتم... 👣🍃 ಠ﹏ಠ
/(وقتی که کلاس ها تمومید)/🍃👣🍃👣🍃👣🍃👣🍃 بالاخره کلاس ها تموم شد کیف و وسایلم برداشتم و به سمت در حرکت کردم به اطرافیام نگاه میکردم که با ذوق به طرف پدر مادرشون میدون و سوار ماشین به سمت خونشون میرن... با دیدن اینا زخم دلم وا شد احساس تنهایی میکردم... 👣🍃از مدرسه با سرعت بیرون رفتم...
باید میرفتم سر کار پاره وقتم فک کنم نیاز به توضیح نباشه که چرا میرم خیلی واضحه ಠ﹏ಠ وارد محوطه شدم اونجارو با کلی مکافات پیدا کردم...توی کامپیوتری حرفه خوبی داشتم...صاب کارم یه خانوم قد بلند و مهربون و خوش روعه که یه دختر کوچولو داره که مدام اذیت میکنه🤍شوهرشو تو تصادف از دست داده و با خانواده مادریش زندگی میکنه👀...اونجا جایی مث خدمات کافی نتیه.. سلامی کردمو پشت میز نشستم...خانم رون سان(این است قدرت مخ ی ارمی مشنگ:)🤍👣اومدو با دستش موهامو بهم ریختو گفت:چطوری پسرر..دوروزه نیومده بودی کلی کار سرم ریخت اما مگه مانلی میزاره؟😐 لبخند کوتاهی زدم و گفتم متاسفم بخاطر سال نو باید خونه میموندم...با این حرفم خودمم خندم گرفت که دارم چطور خودمو گول میزنم:|💔 -قهوه میخوری؟ *اوم فقط.... -میدونم میدونم زیاد شیرینش نمیکنم:) *ههه کوماوو(ممنون) خانم سان😅✋🏻 ...بعد از رفتنش وارد سیستم شدم و درخاست ها و سفارشات بررسی کردم و حداقل تا حدودی بعضیاشونو انجام دادم... -بیا یکم دیر شد قهوه سازِـمون رودل کرده بود😐✋🏻 *عه نگرانش شدم طفلکی حالا حالش خوبه؟:| -اره به جون تو سلام رسوند:) ....و خندیدیم... ماگمو گرفتم به لبم و خاستم بخورم که از شانصم تمام دهنم سوخت سریع پاشدم و همینطور هول هول زبونمو باد میزدم:|اصلا عیچ حسی برام نموند شانصو میبینی؟:| -چ چیشد باز ...؟ *یاااا چرا انقد داغ بود لب دهن واسم نزاشت :| _پ میخاستی یخ باشه؟:| *اییی زبونمو حس نمیکنم _عب نداره مانلی هم همیشه هوله...بیا شکر بریز روش شاید بهتر شد... ....بعد از مدتی👣🍃👀 تمام سفارشات انجام دادم دیگه کم کم هوا داشت تاریک میشد...خانم سان صدا زدم که امروزو باهام تصویه کنه که برا خونه برم خرید هیچی تو خونه نداشتم...بعد از چند دقیقه اروم اومدو گفت عه پسر تموم شد کارت به این زودی؟.. *عوم اره امشب باید زود برم که ی سری خرید دارم... _باشه بیا پولو برات حساب کنم... *ممنون -خب تماما 25دلار شد امروز خیلی ازت ممنونم تمام کار هارو تنهایی انجام دادی:)
تشکر کردمو و کیفمو برداشتم و از اونجا خارج شدم و به سمت یه دکه کوچیک رفتم همیشه از اونجا خرید میکردم چون صاحبش ی مرده نیازمنده و من دلم براش خیلی میسوزه:) 🍃🤍 به سمت اونجا رفتم و یسری خوراکی گرفتم و توی یک کیسه گذاشتم و راه افتادم
توی راه بودم که بستنی فروشی دیدم هوس کرده بودم بدجوور ಥ‿ಥ 🤍🍃 رفتمو یک بستنی موزی شکلاتی که ترافل های قلبی ریزی روش ریخته بود گرفتم روی صندلی کنار یک پارک نشستم و پاهامو دراز کردم و تکون میدادم و با خیال راحت لذت بردم زبونم همچنان حس نداش ولی خب چ کنیم:|💔 همینطور به ادمایی که رد میشدن نگاه میکردم و داستان زندگیشونو حدس میزدم و فک میکردم که ممکنه هر کدومشون بدتر از من باشن و اینطور به خودم امید میدادم:) 🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃
به خودم اومدم که دیدم چند ساعته اینجا مشغول خیره شدن به مردم شدم ಠ_ಠ سریع پاشدم هوا تاریک بود و یکم ترس توی دلم بیدار شده بود با سرعت حرکت میکردم توی کوچه بودم.... سمت راستم پر از اشغال های بد بو بود که تحملش خیلی سخت بود بینیمو گرفتم و سرعتمو بیشتر کردم که نوری از پشت سر توجه منو به خودش جلب کرد 🍃🤍
قلبم به تپش افتاده بود:(💔 سرمو بر گردوندم که یک ون مشکی پشت سرم بود نورش چشمامو اذیت میکرد با دستام جلوی چشمامو گرفتم میدونستم که دنبال منن اما الان وقت ترس و دلهره نبود باید فکری میکردم ک خودمو از این مخمصهه نجات بدم اروم اروم قدم های کوچیک و غیر قابل تشخیصی روبه عقب بر داشتم که متوجه نشن... که چراغ ماشینو خاموش کردن فهمیدم که متوجه شدن و پا به فرار گذاشتم.... با سرعت داشتم میدویدم که دیگه چیزی ندیدم •-•🤍🍃👣
حکیم دانا: ಥ‿ಥ
جونگ کوک با تمام توانش دوید نمیدونست مقصد کجاست ولی میدونست نباید مقصد اون ماشین باشه... اما اونا متوجه بودن... اون ها هم اینو بعنوان دستور رییسشون هدف قرار داشتن چه مرده و زنده باید کوک و میبردن.. ಥ‿ಥ پاشو روی گاز میزاره و با تمام سرعت جلوی کوک میپیچه و... 🍃🤍 ಠ﹏ಠ
بعلههه تمامیددد ಥ‿ಥ
پشم ریزون پارت بعد تو گینس ثبت میشه ಥ‿ಥ
خاااعببب فقط تا اخر برین که بازدید تون ثبت بشه ಥ‿ಥ
کامنت نزارین حلالتون نمیکنم ಥ‿ಥ
راسی ی اسم برا پدر مادر جونگ کوک پیشنهاد بدین پلیززز ಥ‿ಥ
و اینکه من خودم تصمیم گرقتم ک پارت اول مبهم باشه 🙂✌
لایک کن عزیز ಠ_ಠ
21 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
46 لایک
🌚💕خواستم
فقط بزارم تا حلالم کنی😂💔
هیققق عالی بید:/
عالی بود هق 🥺💫
هقق میصیی*-*
هیقققق ಥ_ಥ خیلی قشنگ بود و البته شدیدا عرررررر زدنیಥ~ಥ
میصی هانییی مح🤤👌
هووووف 🥺 اشک در چشمانم حلقه زد🥺💔
کلا هر داستانی که مربوط به بچه های یتیم باشه خیلی ناراحتم میکنه 🥺💔حالا خداروشکر که واقعی نیست🥺💔
اهم
میصی
به آجی توی نتایج حماسه آفریدی😐🤞🏻
فیداتو🙂😂👌
😐😐😐🤞🏻
بقیه ش؟
میزالم
کی؟
سال دیگه؟
عهه تیکه ننداز
گذاشتم دیگه
قشنگ بود✨
بازدید ها رو بعضی اوقات اشتباه میزنه چون امکان نداره داستانت 10 تا بازدید داشته باشه با 14 تا لایک، نمیشه دیگه
مرسی ددش😐💔
اوم کلا تسنچی با این رمانم انگا مشکل داره😂😐دوباره دارم میزارمش مشکل داره😐💔
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود😐💜💜💜💜💜❤
ببین یه چیزی میگم ناراحت نشو ولی اسم بچه اون زنه رو عوض کن چون دوست ندارم اسم من رو اون بچه باشه
:/
این ی شخصیت گذرا بود اج:/