6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Princess انتشار: 3 سال پیش 42 مرتبه انجام شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑👑
گوشیو قطع کردمو گذاشتمش روی عسلیه کنار تختم.لم دادم روی
تختمو دستمو روی سرم گذاشتمو به سقف اتاقم خیره شدم.یعنی
اینکاری که میکنیم کار درستیه؟
( از این به بعد اخرای پارت های قبلو واستون مینویسم که اگه فراموش کردین یادتون بیاد 😊)
با شنیدن باز شدن در سریع بلند شدمو نشستم سر جام.به در نگاه
کردم که دیدم مامانم اومد داخل و یه سینیه غذام دستشه.
سینیو روی میز کنار اتاقم گذاشت و سمتم اومد.
+پسرم؟
کنارم نشستو دستشو دور شونم انداخت:از حرفای پدرت ناراحت نشو
عزیزم...میشناسیش که...همیشه میخواد حرف حرف خودش باشه
_بله مادر میدونم و با این کاراش میخواد آینده ی منو برای همیشه
خراب کنه
+باهاش بحث نکن و کار خودتو بکن...اگه بخوای بحث کنی پدرتم
بیشتر لج میکنه
_باشه مامان
به سینی اشاره کرد:غذاتو بخور
و بعد بوسه ای به پیشونیم زد و رفت.من از بچگی تا حاال فقط محبتای
تورو داشتم مامان...خوشحالم که هستی.❤
سر میزم نشستمو شروع کردم به خوردن غذام.باید کاری که جیمین
گفتو بکنم.بعد وقتی تابستون شد باهم یه آتلیه میزنیم و توش کار
میکنیم.این کار فقط برای تفریحه.آره همینکارو میکنیم خیلی زود
تموم میشه!
غذامو خوردمو بعد خوابیدم روی تختم تا یکم استراحت کنم.اول یکم با
موبایلم خودمو سرگرم کردم تا چشمامم خسته بشن و بعد خوابیدم.
__________________________
با شنیدن سر و صدای خنده از خواب بیدار شدم.نگاهی به ساعت روی
میزم کردم که شیش عصرو نشون میداد.من چقدر خوابیدم!
بلند شدمو کنجکاوانه رفتم پایین.پدرمو دیدم که نشسته تو پذیرایی و
یه مرد همسن و ساله خودشم کنارش نشسته و دارن باهم میگن و
میخندن.
آروم جلو رفتم تا وقتی که هردوشون حضورمو حس کردنو نگاهم
کردن.سالمی به اون مرد کردموجلوتر رفتم که پدرم با همون لبخند
روی لبش اشاره ای بهش کرد و گفت:
پسرم ایشون صمیمی ترین دوست من توی اداره ی پلیس هستن.لی
بیونگ هون
جلو رفتمو باهاش دست دادم:خوشبختم...تهیونگ هستم
لبخندی زد:همچنین...تعریفتو خیلی از پدرت شنیدم
مگه پدرم از اینکارام میکنه؟!
+پسرم من یه تصمیمی گرفتم...بیونگ هون یه دختر که همسن توئه
داره...
با فهمیدن قصدشون پریدم وسط حرفش:معذرت میخوام پدر ولی من
قصد ندارم ازدواج کنمو زندگیمو خراب کنم
پدرم دیگه حرفی نزد و فقط عصبی به من خیره شد.سمت آشپزخونه
رفتم که دیدم مامانم مشغول انجام کاراشه.انگار حضورمو حس کرد
چون گفت:بهش گفتم اینکارو نکن تهیونگ زیر بار نمیره باز کار خودشو
کرد
_با اذیت کردن من چی گیرش میاد مامان؟
مامان با ناراحتی سرشو تکون داد:نمیدونم پسرم
سر یخچال رفتم.یه سیب برداشتمو گاز زدم.در یخچالو بستمو راه
افتادم سمت اتاقم.
نشستم سر میزمو مشغول کار کردن با لپتابم شدم.نمیفهمم مامان
چطوری چند سال با این آدم سر کرده؟!
نمیدونم چند ساعت پای لپتاب بودم ولی باالخره خاموشش کردمو
تصمیم گرفتم که برم پایین.فک کنم تا االن دوست پدرم رفته.پام رسید
به پذیرایی که پدر با عصبانیت ایستاد و شروع کرد به داد زدن:پسره ی
بیشعور هیچ میدونی چه غلطی داری میکنی؟واسه ی چی آبروی منو
جلوی بهترین دوستم بردی؟هان؟
داد زدم:بابا شما به چه حقی برای من تصمیم میگیرین؟
+من همه کاره ی توام و برات تصمیم گیری میکنم
_من نخوام شما برام تصمیم گیری کنی کیو باید ببینم
با سیلی ای که به صورتم خورد ساکت شدم.دستمو روی صورتم
گذاشتمو نگاه عصبی ای بهش کردم.
برگشتمو سریع رفتم توی اتاقم.موبایلمو برداشتمو شماره ی جیمینو
گرفتم.
+الو تهیونگ؟
_جیمین بیا انجامش بدیم
+باشه به دوستم زنگ میزنم
_میشه من بیام پیش تو زندگی کنم؟
قبول کردم...اصلن از اولشم باید همون موقع که جیمین بهم گفت
قبولش میکردم بدون هیچ تردیدی جیمینم قبول کرد برم پیشش
زندگی کنم.حدودا یه ربع از مکالممون میگذشت.وقتی صدای موبایلمو
شنیدم به خودم اومدم و نگاهی به صفحش کردم که دیدم اسم جیمین
افتاده.
سریع جواب دادم:چیشد جیمین بهش زنگ زدی؟
+آره گفت میتونیم از فردا عصر شروع کنیم
_باشه...خیلی خوبه
+میای امروز عصر بریم باشگاه؟
_موافقم...بهتر از تو خونه موندنه
+باشه پس ساعت هشت سر خیابونتون وایمیسم زود بیا
_باشه...میبینمت
+خدافظ
_خدافظ
و قطع کرد.لبه ی گوشیمو به لبم چسبوندمو به سقف خیره شدم.تا
اونموقع چیکار کنم آخه؟
نشستم سر لپتابمو مشغول چک کردن سایت فروش دوربینای جدید
شدم.کارمو که شروع کنم حقوقمو جمع میکنم تا یکی از بهتریناشو
بخرم و بعد با جیمین آتلیه رو ردیف میکنیم.اینطوری نیازی به پول
گرفتن از پدرمم ندارم.
کارمو که تموم کردم از جام بلند شدمو رفتم سراغ کمدم تا لباسای
مخصوص باشگاهمو توی کیف ورزشیم بذارم.نگاهی به ساعت انداختم
که دیدم فقط یه ربع مونده به شیش.لباسامو پوشیدمو خواستم برم
بیرون از اتاقم که صدای پیام گوشیم اومد.پیام از جیمین بود،بازش
کردم که دیدم نوشته:موتورتو بیار ماشین من باتریش خوابیده بود
نتونستم باهاش بیام
براش باشه ای نوشتمو فرستادمو از خونه زدم بیرون و رفتم تو
پارکینگ.موتورمو بردم بیرون و درو بستم،سوار شدمو راه افتادم تا برم
سر خیابون.دیدمش که سرش تو گوشیش بود.رفتم جلوش ترمز کردم
ولی انقدر محو بود که نفهمید.با دست زدم زیر گوشیش که نزدیک بود
بیفته از دستش ولی گرفتش.
.........
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
خیلی قشنگه👌👌
لطفا پارت بعد رو هم زودتر بذار💖💖
مرسی . چشم زود میزارم
عاللللی بود
❤❤❤