امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد.
داستان از زبان مرینت:یک روز خوب و آفتابی بود.مثل همیشه دیر از خواب بیدار شدم.تیکی رو دیدم که روی زمین دراز کشیده.از اون ور ساعت رو دیدم.ساعت ده بود!تیکی رو صدا زدم:تیکی!تیکی!تیکی!
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
سلام عالی بود
دنبالی دنبال کن
داستانت عالی بود ممنون
خیلی ممنون
سلام خیلی عالی بود 🌹🌹🌹 چالش : آره 👍🏻👍🏻👍🏻👌🏻👌🏻👌🏻
دنبالی دنبال کن ❤️❤️❤️
ولی خب هنوز تستچی چیزی ثبت نکرده 🙄🙄🙄🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
ممنون بابت نظر