10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 3 سال پیش 1,898 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اهنگ تست : safari ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ دوستان من سعی میکنم پارت ها رو پشت سر هم آپ کنم تا سریع تر برسه دستتون . مرسی حمایت میکنید💞❄💜
• جونگ کوک: ○ اره درسته . همینه . بلاخره تونستم که قدم اول همکاری ا.ت رو پیش ببرم . خبر خوبیه ن؟. اما ... یه لحظه یه حس قشنگی رو احساس کردم . چیزی که شاید مدت ها و شاید هیچ وقت درکش نکردم و حسش نکرده باشم . موقعی ای که ا.ت روی پام نشسته بودو داشتم موهای لطیفشو میبستم . موقع اسب سواری . کنار ساحل تک تک لحظات مانند فیلمی شیرین از جلو چشمام رد میشدن . چرا الان من دارم به اینا فکر میکنم؟! نباید این قد وابسته بشم . اما . این چیزی نیست که دست من باشه . مثل برف تو یه شب برفی توی سرم این افکار میبارند . اون تک تک لحظات○
۴ روز بعد
ا.ت : از پله های برج بالا میرفتم تا برسم به سالن و بعد دفترم . بر طبق گفته تایلر دفترم رو به اتاق قبلی پدر بزرگم انتقال دادیم .و همه کارکنان در تعجب از دست توی گچ من . نیازی به توضیح بهشون نمیدیدم . توی سالن ایستادم و با صدایی تقریبا بلند گفتم《کیونگ سون امروز هم نیست.؟!🤨 این چه وضعیه بهش خبر بدین . امروز اینجا نباشه . دنبال جای دیگه ای باشه .😠 》 ● الان حدود ۲ روز از اون مهلت یک هفته ایش گذشته بود و من واقعا نیاز به اون لیست داشتم . علاوه بر اون لیست درگیری های ذهنی وحشتناک دیگه ای هم بود . تو این ۴ روز تعقیب زیاد میشدم به خاطر همین نمیتونستم بیام دفتر تا اینکه دیروز تایلر بلاخره از بیمارستان مرخص شد (اولین چیزی که بهش گفتم این بود که یکی رو مثل خودت تربیت کن که مثل این چند روز دستم تو سرم نمونه که چکار کنم) از یه طرف دیگه امروز یلاخره میتونستم ادامه ایمیلای لپتاپ پدر بزرگ رو بخونم . مطمئنم میتونم چیزی از توشون پیدا کنم که دلیل مرگ پدر مادرمو بهم بگه . از اون طرف. جونگ کوک . خبری ازش نداشتم . اما . اتفاقات اون روز تکرار میشد تو ذهنم . کلا همه چیز با هم شده بود●
با عصبانیت رفتم تو اتاق و درو بستم . هر چی هم شده باشه کیونگ سون باید بیاد . رفتم سر میزم و روی صندلیم نشستم و خودم رو به سمت کتابخونه بردم تا از پشت کتابخونه لپ تاپ رو بردارم اما .. چرا نیست . تلفن رو وصل کردم و گفتم 《سریع تایلر رو بفرست اتاقم. تایلر !. لپ تاپ کجاست چرا نیست ؟》 تایلر گفت که اقا دستور دادن که براشون ببرم . ●چی اون پیرمرد از اونجا هم ول نمیکنه حتما دوباره درد سر درست میکنه● . تایلر :《 با لپ تاپ چکار داری ؟》 ا.ت : تازه فهمیدم نمیاس مستقیم بگم که با لپتاپ کار دارم . گفتم《 گفتم شاید بتونم چند تا از برنامه های عملکردی قبل رو بتونم ببینم 》 . تایلر از اتاق رفت و من موندم با کلی امید نا امید شده از اینکه بفهمم جه اتفاقی افتاده . چشامو بستم تا بتونم یکم فکرای توی ذهنمو طبقه بندی کنم . باید روی چشمام هم کار میکردم . تمرین نکردن مساوی میشد با از دست دادن پوشش چشمام . در همین لحظه صدای تق تق در اومد و فیلیپ . (اداره کننده برنامه ها) وارد شد یهو سرم رو بالا اوردم وبه چشماش نگاه کردم . که یه لحظه پسر جا خورد .فیلیپ:《 اممم . میس سوان . چشماتون !! چیزی شده؟ چرا اینطور هستن . من ... من حس عجیبی دارم 》
سریع فهمیدم که دارم گل میکارم . سریع عینک افتابی رو زدم به چشمام گفتم :《 عا چیزی نیست فیلیپ . این بخاطر نور اتاقه . نور خورشید داخل اتاق زیاد هست عادت ندارم بهش . . خب کارتو بگو . امیدوارم تو یکی خبر خوبی داشته باشی برام 》 فیلیپ :《 او بله مادام🙂. در مورد یه بار مهم قراره صحبت کنم . قراره یه بار اسلحه از خارج کشور به کشور وارد بشه و خب خودتون هم طبعا میدونید که این اصلا به صورت قانونی نیست . این بار یه بار خیلی بزرگ هست توی منطقه . مطمئن باشید این میتونه اولین کار مهمتون برای اولین بار باشه . ولی خب بر همین اساس هم باید خیلی سخت تر باشه . با تیم کاریمون توی گروه خودمون صحبت کردیم . به تنهایی بخوایم صادقانه بگیم نمیتونیم و نیاز به یک خاندان همراه داریم . ولی خب تا حالا با کسی صحبت نشده و خب خودتون هم میدونید اخیرا ارتباط جالبی باهاشون نداشتیم... 》 ا.ت : حرفشو قطع کردم و گفتم 《 چرا صحبت شده . اما خب کارای اداری و همچنین اطمینانمون در مورد این کار هنوز تایید نشده . در اسرع وقت در جریانتون میزارم 》 فیلیپ :( با یه برق توی چشماش)《 از چیزی که فکر میکردم حرفه ای تر هستید . حقا که مروارید سیاه هستید 》 و با یک تعظیم از اتاق خارج شد
با این حرفش به فکر فرو رفتم از جام بلند شدم و به سمت پنجره قدی که توی اتاق بلند بالا بود رفتم اروم عینک افتابی رو در اوردم و شروع کردم با خودم حرف زدم:《 کاشکی این واقعا به خاطر اذیت شدن چشمام از نور خورشید بود . شاید اگه این حس چشمام نبود اینطور اتفاقاتی نمی افتاد 》 صدای در اومد تایلر بود و بهم گفت که امروز باید برم گچ دستمو باز کنم . سری تکون دادم و اون از اتاق رفت بیرون . دوباره نگامو به خورشید دوختم نمیخواستم ازش چشم بردارم . شاید اون بود که چشمام رو اروم میکرد .دوباره صدای در اومد:《 تایلر گفتم که میام خب صبر کن دیگه 》 که وقتی سرم رو برگردوندم دیدم کیونگ سون هست . که سرش رو انداخته پایین و با برگه هایی دستشه ایستاده بود . نگامو کردم بهش گفتم:《 به به . بلاخره بنظرم الان دیگه نمیومدی . 》کیونگ سون:《 ببخشید خانم این روزا خیلی برام سخت گذشته》
ا.ت: یه نگاهی به سر تا پاش انداختم و ک.ب.و.د.ی روی گردنشو دیدم . با یه پوزخند گفتم《 اره به نظر هم میاد که خیلی سخت گذشته باشه و (به ک.ی.س-م.ا.ر.ک. روی گردنش اشاره کردم) 》[خوانندگان عزیز خودتون دیگه منظورمو بگیرین 😅😅😅] . سریع پوشوندش و برگه ها رو تحویل داد و رفت برگه ها و گوشیمو برداشتم از اتاق خارج شدم . برگه هارو به تایلر دادم و گفتم ایند۵قعه مطمئن باش که ببریشون خونه . یه فایلشم از کیونگ سون بگیر . گچ دستمو باز کردم و خونه رفتم . ساعت نزدیک های ۴ عصر بود و من ناهار نخورده بودم داشتم از گرسنگی میمردم . سریع یه چیزی به دست پخت تایلر خوردم . روی کاناپه نشستم●جناب یون کسی که تنها بازمانده اون روز شومه . چطور کارشو پیش میبره (برای کسایی که شاید یادشون رفته که جناب یون کی هستند صفحه بعد کارتشون رو میزارم ♡)
❄❄❄❄❄❄
حدودای ۵ پیامی برام اومد . بازش کردم دیدم از جونگ کوک هست نوشته بود 《 سریع اماده شو بیا پایین . 》 نوشتم :《 پایین؟ تو جلوی عمارت منی ؟؟؟؟؟ چرا ؟》 کوکی :《 منتظرم 😉》 . سریع لباس پوشیدم( صفحه بعد) رفتم پایین . دیدم با یه پورش بلک مات کربنی جلوی در ایستاده . یا چشما گرد شده نگاهش کردم گفت بشین . نشستم
ا.ت :《 کجا قراره بریم ؟؟ چی شده》
کوکی:《 جتیی که من همیشه برای تمرینم میرم . بنظرم یکم تمرین برای تو هم بد نیست . دختر بودنت دلیل بر این نیست که تیراندازی با سلاح رو بلد نباشی 😏》
ا.ت :《 چی ؟ هه . مطمئنی میخوای بیام ؟ یهو جا نزنیا . 》
کوکی:《 میبینیم 》
ا.ت :《 بببنیم 》 و هر دو زدیم زیر خنده
رسیدیم به جلوی در باشگاه اونجا پر از مردایی بود با زخم های بزرگ روی صدرتشون یا روی بازوشون و با قیافه های خیلی خشن با نگاهی کنجکاوانه ( و خب قبول دارمنگران به اطراف نگاه کردم ) جونگ کوک ته خنده ای زد و دستمو گرفت گفت نترس خانم مافیا . من هستم و رفتیم تو . یکی از اتاقا رو انتخاب کردیم . جونگ کوک شروع کرد . خیلی خوب میزد . امم خب من تاحالا تیر اندازی نکرده بودم ولی خب غرورم نزاشت تو ماشین بگم بلد نیستم😅
❄❄❄💜💜💜
به تمام حرکات کوکی نگاه کردم . . خوبیش اینه اینطور چیزارو خوب یاد میگیرم البته فکر کنم . چون وقتی داد دستم نمیدونستم چکار کنم . با مهربونیه زیاد نگام کرد و وقتی فهمید که نمیتونم بهم شروع کرد به یاد دادن .
جونگ کوک :《 این بود من میتونم ؟؟؟😂 》○ خدایا این دختر در این جذابیتو زیبایی خیلی کیوته . نمیتونم ازش چشم بردارم .○ بهش تا یه حدی یاد دادم که بعدش... ا.ت : 《خب دیگه از اینجا به بعدشو من میرم . 》 جونگ کوک :《 مطمئنی ؟ دوباره مثل حرف تو ماشینت میشه ها 》 ا.ت :《 نمیشه اصلا بیا اینکارو کنیم . من تونستم انجامش بدم یکی از اون سه تا کار تو رو میبرم ( قضیه همون بازی و اینا ) 》جونگ کوک:《 باشه . میبینم》
ا.ت : ● کارایی که دیده بودم و در حدی هم که کوکی بهم گفته بود رو انجام دادم . خب بریم سراغ شلیک . ۱.۲.۳. ......
اره
خورد
یسسس
تونستم
《 خب دیدی شد》
جونگ کوک :《 اینقد خوشحال نشو تازه شدیم شبیه هم امتیازامون برابره یک : یک》
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
53 لایک
پارت بعدی اومد ❤❤❤❤❤💜💜💜💜
پس پارت بعدی کی میاد ؟؟؟
😔😔😔
احتمالا یا امشب یا فردا بیاد 😘😘💜💜