
سلام دوستان این داستان درباره ی نوه ی مرینت و ادرین امیدوارم خوشتون بیاد
سلام من میا هستم نوه ای مرینت و ادرین اونها یک دختر دارن که با پدر من که بچه ی لوکا و کاگامی هست ازدواج کرده و من حاصل اونا هستم قبل از اینکه معجزه گر کفشدوزک به من برسه از اینکه قهرمان بشم خوشم نمی اومد خب ماجرا از انجا اغاز شد که فقط یکماه مانده بود تا تابستان تمام شود و به همین دلیل مامانم بهم گفت برای تنوع برو اونجا تا حال و هوات عوض شه من گفتم مگه اونجا باغه که برم اونجا فقط چند کوچه فاصله داره مامانم خنده ایی عصبی کرد و گفت اونجا قنادی دارن تو میتونی یاد بگیری شیرینی بپزی با اکراه گفتم باشه زمانی که میخواستم برم به اتاقم نگاه کردم به جیل (دختر الیا)
زنگ زدم بهش گفتم نمیتونم بیام اگه میشه به لیزا (نوه ی الیا)نگیدبعد من همه چیزو براش توضیح دادم اون گفت باشه اشکالی نداره زمانی که میخواستم پایین دلم گرفته بود دلم میخواست برم خونه ی لیزا ولی در عوض باید میرفتم خونه ی مادر بزرگم زمانی که رفتم پایین مامانم گفت دیر کردی سوار شو بریم سوار ماشین شدم دو سه کوچه رفتیم که مامانم نزدیک چراغ قرمز ایستاد و گفت اینم از قنادی مامانم هر دو پیاده شدیم زمانی که رفتیم داخل مادر بزرگ خندید و گفت سلام منم سلام کردم و گفتم دلم براتون تنگ شده بود مادر بزرگ او خندید و گفت صدام کن مرینت باشه عزیزم من لبخندی زدم و قبول کردم مامانم گفت خب دیگه من برم سر کار راستی بابا کجاست مرینت گفت اون رفته به پدرش سری بزنه بعد چشمک زد و گفت شنیدی که پدر بزرگت ارباب شرارت بوده ولی اون دیگه خسته شده بود و نا توان بود که بخواد زنشو نجات بده برای همین الان مریضه متاسفانه اون معجزه گرشو به فیلیکس و ناتالی معجزه گرشو به لایلا داده و اون دو تا فرار کردن من نگرانم که اون دو تا بخوان بیان و مردم بیگناه رو شرور کنن و دختر کفشدوزکی و گربه ی سیاه فکر کنم نا توان شدن بعد از یک ربع سخنرانی مرینت به من گفت میتونی بری اتاق قبلی من من رفتم بالا اتاق تمیزی بود رفتم چمدانم رو یک گوشه انداختم و روی تخت دراز کشیدم کم کم خوابم گرفت
نمیدونم چه قدر خوابیدم ولی یادم می اومد که با صدای جیغ مردم از خواب پاشدم رفتم بالکن متوجه شدم که ادم بخت برگشته ایی شرور شده خب یکجورایی ترسیده بودم رفتم پایین میخواستم برم پیش مادربزرگ ولی او توی خانه نبود یک ذره ترسیدم ولی بعد رفتم توی قنادی انها انجا هم نبودن کم کم نگران شدم دوباره برگشتم تو اتاق لپ تاب رو روشن کردم نگران بودم اخبار داشت درباره ی مجرمی صحبت میکرد که ادمو تبدیل به طلا میکرد دختر کفشدوزکی سریع از پشت حمله کرد و در اخر بعد از پنج دقیقه انها اکوماش رو گرفتن و رفتن من با خودم گفتم اگه اکوماش ازاد شده شاید مرینت و ادرین سالم بودند رفتم پایین اونها برگشته بودند ولی یک ذره خسته بودند من با نگرانی گفتم حالتون خوبه اونا گفتن اره بعد از صرف شام رفتم تو اتاقم اونروز واقعا نگرانشون شده بودم
از زبان مرینت:ادرین؟ ادرین گفت بله مرینت ادامه داد و گفت ما دیگه پیر شدیم باید معجزه گرامونو بدیم به ادم تازه نفس ادرین تعجب کرد و گفت کی مرینت لبخند زد و گفت میا ادرین خنده ایی کرد و گفت چطوری میخوای امتحانش کنی خودتو بزنی به بیهوشی و بگی کمک دوباره خندید مرینت به او چشم غره رفت و گفت نه معلومه که کمکمون میکنی فردا ما باید قنادی رو بهش بسپاریم اگه تونست در ۳ ساعت قنادی رو نگه داره تیکی مال اون میشه و میرسیم به معجزه گر تو چون نوه ی پسری نداریم تو باید شیوه ی استاد فو رو بری فهمیدی؟ ادرین قبول کرد
از زبان میا:فردا صبح ساعت ۸ بیدار شدم رفتم پایین مرینت و ادرین هر دو به من لبخند زدند من لبخندی زدم اونا گفتن که ما امروز کاری داریم میتونی تا ساعت ۱۱ قنادی رو اداره کنی قیمت شیرینی ها روشون هست ترازو هم کنارت میتونی اداره کنی؟ من گفتم باشه انها پنج دقیقه بعد رفتن من تا ساعت ده و نیم قنادی رو به خوبی اداره کردم تا اینکه دوباره صدای حیغ اومد من گوشیم رو برداشتم ببینم ماجرا از چه قراره چیزی که دیدم باورم نمیشد گربه ی سیاه انگار تغییر کرده بود او موهای قهوه ایی داشت با چشم هایی سبز ولی دختر کفشدوزکی هنوز پیر بود من رفتم داخل مغازه بعد از چند دقیقه ی پر تنش انها دوباره پیروز شدند بعد مردمانی تا ساعت ۱۱ خرید کردند تا اینکه مرینت و ادرین اومدند و تشکر کردند من تمام مبلغ رو بدون اینکه خودم بردارم بهشون دادم اونها لبخندی زدند و گفتند برو دست هاتو بشور بیا برای ناهار من لبخند زدم رفتم بالا دستو صورتمو ششتم و رفتم پایین بعد ناهار بهشون گفتم که بنظرتون برای گربه سیاه قبلی اتفاق بدی افتاده اونا به هم نگاهی کردند و گفتند نه من تعجب کردم ادرین گفت شاید پیر شده و داده به پسرش من قبول کردم و رفتم بالا میخواستم لپ تاب رو روشن کنم که نگاهم به جعبه ایی ثابت ماند شاید مادربزرگ برام هدیه گرفته بود در حعبه رو باز کردم
نور صورتی رنگی دور و برم چرخید من جیغ کوتاهی زدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم گفتم تو ؟ اون گفت سلام میا من تیکی هستم و کوامی تو هستم من نگاهی کردم و گفتم کوامی دختر کفشدوزکی اون گفت اره من گفتم خب صبر کن الان حتما دارم خواب میبینم الان با قیچی دستم رو میبرم ببینم خوابه یا نه تیکی جلومو گرفت و گفت تو خواب نیستی من چند بار پلک زدم و گفتم یعنی من قهرمان جدید پاریسم؟ اون لبخندی زد و گفت اره و بعد درباره ی تبدیل شدنم و گردونه ی خوش شانشی توضیح داد بعد از اینکه حرفش تموم شد من گفتم تیکی راستش من دختر کفشدوزکی رو دوست دارم ولی دوست ندارم من خودم دختر کفشدوزکی باشم اون گفت ولی تو لایقی بعد از یکبار کار دستت میاد من گفتم شاید بعد هیجان زده شدم و گفتم تیکی خالها روشن تیکی گفت نه ولی من تبدیل به شدم به دختر کفشدوزکی ولی از این اسم زیاد خوشم نیومد گفتم شاید اسممو بذارم کاپیتان سرخ بدک نیست ولی یک ذره زیادی بود بعد گفتم تیکی خالها خاموش
تیکی برگشت و گفت فکر کنم زیادی هیجان داری مگه نه؟ من گفتم اره خیلی تیکی گفت گشنمه من گفتم چی میل داری اون گفت ماکارونو خیلی دوست دارم منم یواشکی رفتم پایین چند تا ماکارون برداشتم و رفتم بالا اون با دیدان ناکارون ها شاد شد و یکسشونو برداشت و مشغول شد
به تیکی گفتم اون گربه ی سیاه جدید کی بود تو میدونی اون گفت اگه میدونستم نمیگفتم چون که باید هویتتون فعلا مخفی بمونه من تایید کردم و گفتم شب بخیر و رفتم خوابیدم مطمئن بودم که اینا همش خواب بوده بیدار شم میبینم که تیکی وجود نداره و من گوشواره ی جادویی ندارم بعد به خواب خوشی فرو رفتم
دوستان این پایان اولین داستانمه لطفا حمایتم کنید و تستچی لطفا قبول کنه که داستانم بیاد اگه نظری برای بهتر کردنش دارین بگین دوست دارین اسم گربه سیاه چی باشه ؟
روز خوش خدا نگهدار?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسم گربه ی سیاه رو بزار کت بلک اسم دختر کفشدوزکی بزار کفشدوزک بانو???
اسم کفشدوزدوزی رو بزار لیدی بلاگ
نمیدانم ولی داستانت عالی بود
ممنونم?
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوب بود عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی عالی بود عاشق عاشق عاشق عاشق نسل نسل جدید جدید جدید شدم
خوب بود به نظرم اسم گربع رو بکن ارباب نابود گر یا نابودگر مشکی یا گربه ی نابود گر