
سلام از پایان نگهنآبی همه غصه خوردیم ،، همیشه نگهبانآبی همه جا و همه زمانا باشه. غصه نخورین منم غصه نمیخورم (مـــامـــاننننننن) اصلا چه ربطی داشت گفتم 😐 اصلا چی میخواستم بگم؟ آها میخوام نسل بعد نگهبانآبی بنویسم... غصه نخورین خودم سره نوشتنش گریه کردم (مـــامـــاننننننن) بیا بریم تا موبایل هنگ نکرد. بزن بریم...

سلام!¡ ممکنه من نشناسین ولی من نگهبانآبی جدیدم!!! اسمم رامونا راسِل[Ramona Russell]هستش؟! درضمن من یه دخترم!!! ولی از اون دخترای خجالتی و ساده نیستم! من عاشق ریسک کردنم و آشپزی هم بلدم، ماجراجویی یکی از آرزو هامه، خیلی هم زورم زیاد، دختر باحالیم!¡!¡!¡. من یه خواهر دوقلو هم دارم!! البته کلی باهم فرق داریم!¡ اسمه خواهرم مورانا راسل [Morana Russell] اون همچنان خواهرمه، معلمم هست؟! الان میگین الان مگه چند سالمونه؟ من و خواهرم ۱۵ سالمونه ولی آخه خواهرم مُخ همه چیز بود معلمم شد!!! خواهرم آدم جدی ولی خیلی نازه؟! خیلی کیوته!¡ موهای قهوهای کوتاه داره یخورده ازم قد کوتاه تره!!! من موهای آبی و بلندی دارم و قدم ۱۷۰ تا ۱۸۰ هستش!¡ من و خواهرم باهم تنها زندگی میکنیم؟!...

پدرم ساتان پادشاه شیاطینه و جنگیرا اونو داخل قلمرو خودش مهر کردن ولی مادرم انسانه ولی موقع تولدمون مُردش!! یعنی خواهرم و من دورگهایم ولی خواهرم با اینکه دورگه اما یه انسان معمولیه و فقط من قدرتای پدرم رو دارم ،، اصلا از بابام خوشم نمیاد!¡. به خاطر اینکه پدرم پادشاه شیاطینه هیچکس بهم اعتماد نمیکنه؟! پس میخوام بابام رو شکست بدم و به همه ثابت کنم که آدم خوبیم!¡. فکر کنم زیادی حرف زدم!!! ببخشید؟! بزارین داستان روزی که نگهبانآبی شدم رو تعریف کنم!¡!¡!¡ همه چیز از اون روز شروع شد...
رامونا : آههههه... *خمیازه کشیدن* مورانا : امیدوارم این خمیازه نشونهی نوشتن تکالیفت باشه؟!. رامونا با چشمای خواب آلودش به مورانا نگاه میکنه و میگه : سره صبحی معلم بازی درنیار حوصله ندارم!. مورانا : باشه! حالا غُر نزن صبحونه چی داریم؟. رامونا : کوفت داریم با مربا زهرمار!!!. مورانا : به نظر خوشمزه میاد؟!. رامونا بلند شد و صبحونه رو درست کرد آورد سره میز. مورانا : امروز با بچههای کلاس میریم گردش!¡. رامونا : آرههههههه؟!... مورانا : گردشعلمی؟! رامونا : خیلی ظالمی!!!. مورانا : اگه مثل بقیه پهلوون بازی درنیاری سفره دور دنیا هم میریم!. رامونا چشماش برق زد و با اشتیاق گفت : واقــــعــــا؟؟؟... مورانا : معلومه؟! خودمم حسابش میکنم!!!. رامونا : پس تصویب شد! تا هفتهی دیگه دردسر درست نمیکنم اینو بهت قول میدم!!!. مورانا : آمین؟!؟!؟!. *مدرسه* زنگ خورد و رامونا وارد کلاس شد و همه با نفرت بهش نگاه کردن ولی این باعث نشد اعتماد به نفس رامونا سرد بشه ،، با قدم های پرامید به سمت میزش رفت و نشست. +: رامونا قراره بریم گردشعلمی! خبر داری؟. [یه چیز یادم رفت بگم رفقا؟! نسبت به بقیه که ازم متنفرن اما یکی از دخترا با من دوسته و این باعث میشه که داخل مدرسه تنها نباشم!] رامونا : مارسی تو که میدونی خواهرم معلمونه چرا میپرسی؟(-_-) به عقلت شک دارم. [مارسی دختر سادهایه ،، خیلی خیلی خون گرمه و عاشق گل کاریه و هیچوقت ندیدم لباس فورم مدرسه بپوشه! موهای زرد و طلایی داره!] مورانا وارد کلاس میشه. [راستی مورانا عینکیه یادم رفت بهتون بگم] مورانا : بچهها با نظم و ترتیب از کلاس خارج میشیم و گردشعلمی رو شروع میکنیم!¡. همه از میزشون بلند شدن و از در کلاس رفتن بیرون که یکی پاشو زیر پای رامونا گذاشت و رامونا افتاد ،، مارسی رفت کنار رامونا تا بلندش کنه. مارسی : حالت خوبه؟. رامونا : خوبم!. بعد موهای جلوی صورتش رو با بازدمی عمیق از صورتش کنار برد ،، بعد رامونا بلند شد و با مارسی همراه بقیه رفتن بیرون مدرسه.
*جنگل* مورانا رفت جلو و عینکش رو درست کرد با لحن جدی گفت : همه مراقب باشین؟! چون این جنگل یکی از خطرناکترین جنگل هاست که شیاطین داخلش رفتوآمد میکنن ،، پس هیچوقت گاردتون رو پائین نیارین. همه : چشم!. [یه توضیح کوتاه دربارهی کلاس و مدرسمون! ما داخل مدرسهی جنگیری درس میخونیم تا شیاطین رو ازبین ببریم!!!] مورانا : حالا آزادین که بگردین فقط قِشقِرق به پا نکنین؟!. همه : باشه (-_-). همه داخل جنگل مشغول گشت وگزار بودن و سِلفی میگرفتن و یا صحبت میکردن. رامونا : اَی بابا حالا من چیکار کنم؟. مورانا : مثل آدمهای عادی این دور رو برا بگرد! ،، فقط... رامونا : باشه ،، باشه ،، پهلوون بازی درنمیارم (-_-). رامونا دستاش رو گذاشت داخل جیبش و رفت سمت یه طرف از جنگل که کسی اونجا نبودش و با سنگی که از اول راه با پاهاش هی شوتش میکرد جلو میرفت که یه شوت محکم به سنگ زد و سنگ به درخت خورد و درخت افتاد. رامونا : وای خدا؟! الان مورانا میبینه بدبخت میشم!. بعد رفت سمت درخت و درخت رو بلند کرد و گذاشت سرجاش. رامونا : فقط تکون نخوریا؟! همین جا بمون!¡. بعد درخت باز افتاد. رامونا : آخ؟!. باز بلندش کرد و گذاشت سرجاش و باز افتاد و برای آخرین بار درخت رو بلند کرد و گذاشت سرجاش و درخت هیچ تکونی نخورد. رامونا : آخیش؟!... بعد تابش نوری به چشماش خورد و با دستاش جلوی تابش رو ،، روی صورتش گرفت و دید این تابش از یه شئ میاد رفت جلوتر و شمشیری زیر خاک هستش و از زیر خاک درش آورد. رامونا : یه شمشیر؟!... بعد خواست بازش کنه که اصلا باز نمیشد ،، رامونا با تمام قدرتش خواست بازش کنه اما حتی ۱ میلیمتر هم باز نمیشد. رامونا : چرا باز نــمـیــشــههههه؟!... بعد فکر کرد و با پارچه که همراهش بود اونو داخلش گذاشت. رامونا : همراهه خودم میبرمت! خونه بازت میکنم؟!. بعد از اونجا رفت ،، و رفت پیشه بقیه بچهها.
*خوابگاه* [مدرسه ما به صورت شبانه روزیه پس باید خوابگاه داشته باشه ،، و منم و خواهرم داخل یکی از این خوابگاهاییم] رامونا : باز شو دیــــگــهههههه؟!... مورانا : چخبرته؟ اون چیه دستت؟. رامونا : عصای ملکهی انگیلیسه؟! *داشتزورمیزد کهشمشیر رو بازکنه* مگه کوری معلومه شمشیرههههه؟!... مورانا : خودم میدونم!¡ *عینکش رو درست کرد* حالا از کجا آوردیش؟. رامونا : صندوق گنج پیدا کردم دیدم توش یه شیمشیره؟!. مورانا : اینقدر خوشمزه بازی درنیار!!. رامونا : زیر خاک داخل همون جنگلی که رفته بودیم پیدا کردم!¡. مورانا : حالا داری چیکار میکنی؟. رامونا : دارم ژیمناستیک کار میکنم؟! معلومه دارم بازش میکنم ولی باز نمیشه! با چسپ دوقلو بستنش لامصب!. مورانا : بده یه امتحانی بکنم!!. رامونا تا شنید از خنده نفسش بند اومد : وای خدااااا من نتونستم بازش کنم بعد مورانا دارم از خنده میترکم؟!. مورانا : یه امتحان هم بد نیستا!!. رامونا : باشه!¡!. رامونا شمشیر رو به مورانا داد و مورانا هم نتونست بازش کنه. مورانا : چقدر سفته!!!. بعد رامونا سریع به زور شمشیر و از مورانا گرفت : معلومه! وقتی منم نتونستم تو هم نمیتونی!. مورانا : حالا چرا آوردیش خوابگاه؟. رامونا : آوردمش تا آنتن تلوزیونمون بشه!¡!¡. [ممکنه به خاطر تیکه اندازی های من به خواهرم تعجب کنین؟! من و خواهر مثل سگ و گربه به جون هم میوفتیم عادتمونه؟!] مورانا : مثل آدم حرفت رو بزن!. رامونا : میخوام بازش کنم! وگرنه اینقدر الکی سفت نیست!! میخوام مال خودمش بکنم!!!. مورانا : خود دانی!¡!¡!¡. رامونا اَدای مورانا درآورد : خود دانی؟!؟!. بعد مورانا رفتش و رامونا هم سعی میکرد که شمشیر رو باز کنه.
ببخشید کمه این پارته یکش رو دیر نوشتم ترسیدم تستچی زود تأئیدش بکنه به خاطر همین دنبال عکس بودم کم نوشتم حالا واسه پارت بعد جبران میکنم. خدا شاهده اگه قیامت به پا کنین الان قابلیت حذف تست هم اضافه شد نگهبانآبی رو پاک میکنم پس عادی باشین. خیلی ممنونم که همراهم بودین ،، تا پارت بعدی ،، خدانگهدار...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
انتشار: 3 سال
این از وضعیت این اکانت، اونم از وضعیت اون یکی اکانتش😕عجب😕
زندگی سخته!
هی بابا...
هعب...!
هعی
هعب...
هعی...
هعی تا بی نهایت
هعی
ما نااميد نمىشيم اميدمون به عيده
من نویسنده رو پیدا کردم اما متاسفانه هنوز بیپر ۲ رو پیدا نکردم
بیپر هنوز هست
ولی اینجا نیست
اره