
این ادامه ی پارت Miraculous A هستش امیدوارم لذت ببرید ممنون از بهترین دوستم آرنیکا که همیشه کنار من است
که یهو پدر آدرین اومد و گفت حالا دیگه از دستور من سرپیچی میکنی بعد محکم مرینت رو زد مرینت داخل خیابون سریع تبدیل شدم پدر آدرین گفت واوو پسر خودم گربه ی سیاهه همین الان معجزه گرتو بهم بده سریع مرینت رو بغل کردم گفتم هرگز و بعد رفتم بیمارستان
وقتی رسیدیم بیمارستان مرینت رو بردن به یه اتاقی من رو راه ندادن و گفتن تا ۲ ساعت آینده بهتون خبر میدیم که حال همسرتون خوب است یا خیر من برای اینکه توی این ۲ ساعت سر خودمو گرم کنم رفتم به جنگ با پدرم
رفتم داخل اتاقش گفت خوش اومدی پسرم گفتم فقط وای بحالته اگه اتفاقی برای مرینت افتاده باشه گفت تازه بیشتر از اینم برات دارم سایمون(بادیگارد آدرین) رو صدا زد سایمون اومد و منو پرت کرد داخل اتاقم خیلی گریه کردم که یهو داد زدم من پدر شدم ولم کنیم میخوام بدونم حال مرینت چطوره پدرم گفت پدر شدی؟؟
با گریه گفتم ولم کنین میخوام ببینم حالت مرینت چطوره بالاخره بعد کلی گریه و زاری ناتالی اومد و درو باز کرد من فوری رفتم بیمارستان به اتاق مرینت که رسیدم پرستار گفت هم خبر خوب دارم هم خبر بد خبر خوب اینه که همسر شما سالم هستند ولی خبر بد اینه که متعسفانه چون زربه ی محکمی به شکم مرینت وارد شده دوتا از بچه ها فوت شدند گفت باید بیشتر مراقب همسرتون میبودید اونم وقتی که حامله بود گفتم بابام این کارارو کرده و زدم زیر گریه??
مرینت که بیدار شد گفت چه خبره آدرین؟ چرا من اینجام؟ چرا داری گریه میکنی؟ گفتم بابام تورو محکم زد و تو پرت شدی داخل خیابون وقتی آوردمت گفتن متعسفانه دو تا از بچه ها فوت شدند مرینت هم بلند زد زیر گریه من سرم رو گذاشتم کنار تخت مرینت از شدت گریه داشتیم دیوانه میشدیم و در همون حالت ۲ تا ۳ ساعتی خوابیدیم بیدار که شدیم پرستار گفت میتونید برید
ما هم رفتیم خونه و خوابیدیم چند ماه بعد
بچمون به دنیا اومد منو مرینت با ترکیبی از بغض و خنده بچرو نگه داشته بودیم(عکس پارت قبل)بعد با بچمون رفتیم خونه خیلی روز خوبی بود بعد از اون من و مرینت دوتایی میتونستیم ابر قهرمان باشیم باهم و شهر را نجات بدیم بابام هنوز معجزه گر هارو میخواست نمیدونم چرا
چند ماه بعد تر
مرینت دوتا بچه ی ناز و گوگولی دیگه هم به دنیا آورد اسم اون اولی که پسر بود رو گذاشتیم الکساندر و یکی رو گذاشتیم جودی و اون یکی آلیس حالا دیگه مثل قبل یه خانواده ی ۳ نفره بودیم و ابر قهرمان به الکساندر معجزه گر اسب و به جودی معجزه گر زنبور و به آلیس معجزه گر روباه قرمز رو دادیم حالا خانوادگی دنیا رو نجات میدادیم
این آخرین تست من در باره ی دختر کفشدوزکی بود امیدوارم لذت برده باشید داستان بعدی بسیار تخیلاتی و هیجانی هست حتما بخونید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یه سوال اینا چند سالشونه فقط نگو که 16یا17ساله😐😐😐😐
من آرنیکا هستم
که درساخت تست به غزل کمک کردم
این تست قرار بود ۲قسمت باشه ولی به خاطر نظرات شما همچنان ادامه خواهیم داد
هه
وات
همین
چرا انقدر کم?
چه شروع و تمام مزخرفی????
یکم ادامه
چرا شروع نشده ازدواج مرینت و ادرین
وو
خیلی کم نوشتی که
تست بعدی هم تصمیم گرفتیم با دوستم که دختر کفشدوزکی باشه یعنی این داستان هنوز ادامه داره
یعنی تموم شد ؟؟
این موضوع آره
یکی دیگه دارم مینویسم