
سلاممم اینم پارت 12 دوستان تورو خدا مشخص کنین آخرش چطور بشه? منتظر نظراتتون هستم?
امیلی رفت گوشیشو جواب بده اما همون موقع امیلی با قیافه ای که تعجب ازش میبارید تلفنو جواب داد و گفت: س....سسلام ماری* منم تعحب کردم چون اون خواهر امیلی بود? امیلی گفت: اتفاقی افتاده...آخه...آخه تو...تو ....* ماری حرفشو قطع کرد و بعد از اینکه تلفنو قطع کرد از شدت تعجب نیاز به آب قند داشت?♀️ رفتم یه لیوان آب قند آوردم دادم دستش و گفتم:چی شده؟* گفت: ما...ماتیلدا...خون آشاما....خون آشاما وجود دارن?* من سرخ شدم نمیدونستم این انقدر حساسه??
من ساکت بودم امیلی گفت: نمیخوای چیزی بگی؟ اصلا فهمیدی چی گفتم* سرمو تکون دادم که یعنی آره گفتم: امیلی نیخواستم درمورد همین موضوع باهات حرف بزنم، راساش من...من من خون آشامم* امیلی انگار نفسش داشت بند نیومد خودشو کشید کنار و گفت: بخدا من شمارو دوست دارم تورو خدا منو نکش من دشمنتون نیستم فقط یکم ازتون میترسم بخدا راست میگم* گفتم: آرون باش امیلی آروم باش من باهات کاری ندارم فقط ازت کمک میخوام همین باشه؟ نگران نباش کاریت ندارم نمیخوام بکشمت اصلا چرا باید بکشمت؟* امیلی نفس کشید و گفت: هیچی گفتم...شاید همینطوری بخوای منو بکشی*
امیلی گفت: چه کمکی؟* کل ماجرارو براش از اول توضیح دادم نزدیک نیم ساعت وقتمونو گرفت ولی ارزشش رو داشت چون امیلی در فکر فرو رفته بودانگار میدونست باید چیکار کنیم? یکم گذشت و امیلی همچنان در همون حالت بود که یهو با قیافه ی نا امید گفت: میخوای بری؟* گفتم: اگه کمکت نباشه آره چون مجبورم و راه دیگه ای ندارم??* امیلی گفت: گفتی مامان و بابات کجان؟* گفتم: تو کمد* امیلی سریع بلند شد و رفت سمت در اتاق منم پشت سرش رفتم که چیز بدی نگه?
امیلی گفت: سلام خانم من امیلی هستم دوست ماتیلدا و شنیدم شما پدر و مادرش هستید درسته؟* مامانم از جا پرید و گفت: تو...تو از کجا میدونی؟* امیلی گفت: اینکه کی بهم گفته مهم نیست این که شما چرا میخواین ماتیلدا رو برگردونین مهمه* مامانم با صورتی که اخمالود بود به من نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند سمت امیلی و گفت: چون این طوری به صلاح همه هست ماتیلدا جاش اینجا نیست ما هم همینطور اگه ما نریم همه چیز خراب میشه پس بهتره بریم* امیلی با ناله گفت: ولی آخه چرا؟* مامانم سرشو مالید و گفت: ببین همونطور که گفتم من و ماتیلدا و پدرش همین امروز برمیگردیم به سرزمین خودمون* امیلی نگاهشو کرد به من و وقتی قیافه ی اشک آلود منو دید گفت: تورو خدا خواهش میکنم.حداقل برای دخترتون*
مامان: ما همین الانم هرکاری میکنیم فقط بخاطر ماتیلداس نه چیز دیگه ای* من چشم غره رفتم و دست امیلی رو گرفتم و در کمد رو با شدت تو صورت مامانم بستم?? کارم زشت بود ولی خب منم تحمل دارم دیگه ?? از دست مامانم خیلی عصبانی بودم ولی دلم میخواست بدونم که چرا اونا با آدما مشکل دارن؟ گفتم: امی من نمیرم (امی مخفف شده ی امیلی هست دوستان?❤)* امی گفت: واقعا؟* گفتم: اوهوم هرطور که شده اینجا میمونم پیش تو❤* امی بغلم کرد منم همینطور❤
رفتیم با امی و وقتمونو گذلشتیم روی کشیدن نقشه برای اینکه پدر و مادرم رو قانع کنیم که همینجا بمونیم? نقشه هامون با درد عمه هامون میخورد??♀️ ولی آخر به این نتیجه رسیدیم که با مکالمه باشون بفهمونیم حرفمون چیه??
من و امی باهم دوستای خوبی بودیم ولی من فکرم پیش جانی بود? اون واقعا منو دوست داشت؟ اگه میفهمید خون آشام هستم هنوز هم منو دوست داشت؟ یا نه؟???????????کمکم روی مبل خوابمون برد????
این قسمت هم به پایان رسید? بهم کمک کنید پایانشو بنویسم❤ توی نظرات?
تست چطور بود؟??
دوستون دارم❤ بای❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (13)