10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜BTS💜 انتشار: 4 سال پیش 341 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلااام اینم قسمت اخر.. نظرات یادتون نره و دلم براتون تنگ میشه??
اول از همه یه چیزی... اون عکسی که برای تست گذاشتم دو تا پسر دارن و یه دختر ولی شما در نظر بگیرین یه پسر و یه دختر هستند و پلگ و تیکی هم الکین در نظر نگیریدشون خب بریم سر داستان...
(نگا کنین اون موقع که این اتفاق افتاد مرینت ۱۶ سالش بود پس میگیم...)۵ سال بعد... از زبان مرینت:تیک تیک تیک تیک تیک بیدار شدم وگوشیم رو ساکت کردم... نگاهی به دور و بر خونه ام انداختم... خب با این قیمت ها میشد گفت بهترین خونه ی اجاره ای تو نبویورک بود(اومد نیویورک) بلند شدم و رفتم دست و صورتمو بشورم و موقعی که صورتمو خشک می کردم به وقایع اخیر توجه می کردم... ۵ سال پیش... ادرین رفت بعد یک سال بعدش استلا و لوکا هم رفتن ایتالیا و دو هفته بعد از رفتن استلا منم با پدر و مادرم خداحافظی کردم و اومدم نیویورک برای زندگی.. در واقع برای پیدا کردن ادرین ولی هنوز پیداش نکردم و تا الان هم احتمالا رفته یه جای دیگه....یه اهی کشیدم و می خواستم یه روبان بردارم و موهامو ببیندم که گفتم ولش کن امروز باز باشه...(حالا تو همین موقع که مرینت داشت این کارارو می کرد بریم از زبان ادرین، دروغ نگم این روش رو از سینمایی ژاپنی (اسم تو) ایده گرفتم قشنگه ببینیدش)
نیویورک، از زبان ادرین:تیک تیک تیک تیک.. بلند شدم و زنگ گوشیمو خاموش کردم و اروم به طرف دستشویی رفتم.. موقعی که داشتم صورتمو می شستم به اتفاقای تو چند سال پیش فکر کردم... پدرم و ناتالی با هم ازدواج کردن.. ما اومدیم نیویورک... و من هم خیلی بزرگ شدم.. تازگی ها ناتالی بهم گیر می ده که تو دیگه وقت ازدواجت شده ولی من.... حس می کنم که کسی رو دوست دارم ولی اون اینجا نیست.. حتی نمی دونم اون کی هست ولی می دونم که یکی هست... اهی کشیدم و کیفمو برداشتم و رفتم از خونه بیرون...
مرینت:من با تاکسی به ایستگاه مترو رفتم و اونجا چون خیلی شلوغ بود طول کشید تا سوار مترو بشم من به یکی از در های شیشه ای تکیه داده بودم.... ادرین:من تا ایستگاه مترو رفتم و اونجا که سوار مترو شدم بس که شلوغ بود به در چسبیده بودم و به بیرون نگاه می کردم که یهو.. مرینت:من به بیرون نگاه می کردم یه مترو دیگه داشت در جهت مخالف ما حرکت می کرد و من هم بهش نگاه می کردم که یهو...... ا ا ادرین؟؟؟ ادرین:مرینت؟؟؟؟ و یهو همه چی یادم اومد... من عاشق مرینت بودم!! از مترو پیاده شدم و سریع تمام ایستگاه رو گشتم مرینت! مرینت ! صداش می زدم مرینت:من اون وای اون ادرین بود.. سریع از مترو پیاده شدم و همه جای ایستگاه رو دنبالش گشتم داشتم از ایستگاه می رفتم بیرون که یکهو یکی رد شد و وسایل کیفم افتاد رو زمین و اون مرد برگشت و گفت ای وای خیلی ببخشید و کمک کرد و من سرمو بالا کردمو... ادرین:من یه یک خانمی خوردم و وسایلش ریخت رو زمین و من گفتم ببخشید بذارید کمکتون کنم و اون سرشو بالا کرد و .. مرینت تویی ؟؟ اون در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود گفت ادرین؟؟ خودتی؟؟ و وسایلشو فراموش کرد و همونجا بغلم کرد و من گفتم امم مرینت و مرینت سرشو بلند کرد و دید که مردم به ما زل زدن و مرینت سریع قرنز شد و خودشو جمع و جور کرد و باهم از ایستگاه رفتیم بیرون...
از زبان مرینت:ما رفتیم نزدیک فرودگاه و من گفتم ادرین دلم برات تنگ شده بود و اونم گفت منم همین طور و اروم همو بوسیدیم... صدای فلاش گوشی... ها وای اوه الیا توییی؟؟؟ و الیا با خنده گفت اره و گوشیشو نگاه کرد و گفت عجب عکسی شد و من گفتم بدش ببینم که یهو نینو گفت الیا می شه حواست به ملوری باشه؟؟ و دیدم که نینو در حالی که یه دختر کوچولو تو بغلش بود اومد و گفت وای رفیق و بچه رو داد دست الیا و ادرین رو بغل کرد...من گفتم ملوری ؟ و الیا گفت ما بچه دار شدیم... و من گفتم وای خیلی براتون خوشحالم و یهو صدای بچه رو شنیدم.. می گفت خاله ملینت خاله ملینت... و الیا خندید و منم خندیدم و الیا گفت شما چطوری همو پیدا کردیم و منم براش تعریف کردم...
خب حالا میریم به....۷ سال بعد... از زبان مرینت: تو حیاط رو صندلی نشسته بودم و داشتم تو گوشیم رو نگاه می کردم که یهو دینگ! یه پیامک جدید! از طرف استلا بود .. یه عکس از خودشو لوکا با دخترشون بئاتریس که ۹ سالش بود گرفته بودن... هنوز داشتم عکسو نگا می کردم که یهو کارلا اومد و گفت مامان مامان!!! ویکتور نمی زاره از یویوش استفاده کنم و من گفتم کارلا چند بار گفتم با داداشت دعوا نکنی؟ و یهو ادرین اومد و گفت سلام من برگشتم!! و کیسه ی خرید ها رو گذاشت تو اشپزخونه و رفت که لباساشو عوض کنه و در حالی که می رفت گفت یه بازیجدید برای پلی استیشن مون خریدم و من ویکتور رو دیدم که داشت پاور چین پاور چین می رفت طرف کیسه ی خرید ها و من گفتم ویکتور! و اون برگشت و من ادامه دادم حتا... فکرشم... نکن!!! و ویکتور هم ناامید با شونه های افتاده برگشت به سر بازیش..
ادرین اومد و گفت اون چیه و من گفتم ها اینو می گی ؟ یه عکسه از استلا و لوکا با بئاتریس و ادرین یه نگاهی بهش انداخت و گفت وای بئاتریس چقدر بزرگ شده و منم تایید کردم و یهو کارلا و ویکتور به پر و پای ادرین پیچیدن و گفتن بابا بابا! میشه پلی استیشن بازی کنیم و ادرین منو نگا کرد و گفت مرینت تو هم میای؟؟ و منم بلند شدم و گفتم حتما...
الان همون عکس تسته فقط یکی از پسرا نیسته اونو در نظر نگیرین و تیکی و پلگ هم که خودتون می دونین... و .. شوت سوپر طوفانی به سبک مرینتی !!! ادرین بهم باختی و بچه ها از سر و کولمون اویزون شدن و گفتن دوباره دوباره!! و من گفتم نه وقت خوابه برین مسواک بزنین و بچه ها هم گفتن نهههه!!! و من گفتم زود باشین اگه زود برین براتون یه قصه هم می خونم و بعد که براشون قصه خوندم اومدم توی اتاق نشیمن و رفتم کنار ادرین نشستم و ..
سرمو گذاشتم رو شونه ی ادرین و یکم با گوشیم کار کردم و چند دقیقه بعد صدای خر و پف ادرین بلند شده بود و من خندم گرفت و یهو به فکر چند سال پیش که خیلی کوچیک بودم و تازه عاشق ادرین شده بودم افتادم و فکر کردم:الان همه ی ارزو هام براورده شده و یکم بعد تو بغل ادرین خوابم برد......
خب اینم از پایان داستانمون.... امید وارم خوشتون اومده باشه... و نظر یادتون نره.. بای بای
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام
عالی بود ❤️❤️❤️
کاش بیشتر ادامه داشت ولی خیلی خوب بود
ممنون 🌹🌹🌹
راستی من آرمیتا هستم
عالی همه رو با هم خواندم عزیز ببخشید حالا عکسمم شبیه عکست بود
وای ممنونم نه اصلا اشکالی نداره خوب بود به نظرت ؟
عالی بود واقعا اشکم در شد جون من یه داستان به سبک عاشقانه و هیجانی بنویس
همینو نوشتم دیگه و ممنون
هههقققق???????????
من از پایان متنفرم !!!!!!
ولی خدا وکیلی پایان خوبی بود !!!?????????
مرسی