
سلام بچه ها این اولین پارت از اولین رمانمه لطفا بخونید و نظرتون رو بهم بگید که ادامه بدم یا نه 😄 لایک کامنت یادت نره 🙃😉
با نوری که از گوشه ی پنجره به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم بدنم کوفته بود و درد میکرد واقعا نمیفهمم چطور دلش میاد منو این همه کتک بزنه اونم کی دختر خودشو جوری منو کتک میزنه انگار دشمن خونیشم بعدم اسم خودشو میزاره مـــــــرد میزاره پـــــــدر هه 😏 ولی بابام اینجوری نبود بابام یه مرد شاد و پر انرژی بود که تو شرکتش از همه خوشتیپ تر و باهوش تر بود .... یه مرد پولدار بود ولی از وقتیکه مامان رفت بابام دیگه آدم قبل نشد اون از یه فرد همه چی تموم تبدیل شده به یه مرد شکست خورده ی معتاد که همه زندگیش رو باخته و میخواد همهی اینارو سر تنها دخترش تنها عضو خانوادش خالی کنه اون منو مقصر مرگ مامان میدونه چون فکر میکنه اگه تو اون روز لعنتی که من با مامان به گردش رفته بودیم وقتی داشتیم از خیابون رد میشدیم دستشو ول نمیکردم و مامان به خاطر اینکه ماشین به من نخوره خودشو جلوی ماشین نمیداخت اونم فقط به خاطر نجات من ماشین بهش نمیخورد و الان پیشمون بود و شاید زندگیمون کاملا فرق داشت آره همه اینا تقصیر منه ...🙂💔 بعضی وقتا فکر میکنم کاش تو اون روز من به جای مامان میمردم الان حال همه بهتر بود ولی منم اون موقع بچه بودم منم مامانم رو دوست داشتم منم نمیدونستم قراره همچین اتفاقی بیفته و مامانم که عاشقش بودم رو از دست بدم 💔🥀 ولی هیچکس منو درک نکرد هیچکس برام مادری نکرد همیشه مثل یه مجرم باهام رفتار شد وقتی بچه بودم همه دوستم داشتن و به زیبایی شهرت داشتم همه عاشقم بودن انقد زیبا بودم که همه دلشون میخواست باهام عکس بگیرن موهای بلند لختی داشتم و لباسای قشنگی میپوشیدم و گیره های قشنگ به سرم میزدم هر هفته پنجشنبه جمعه با مامان و بابا میرفتم شهربازی و برام کلی عروسک و خوراکیای خوشمزه میگرفتن بابام میگفت مامانم ملکه ست و منم پرنسسشم مثل یه پرنسس باهام رفتار میکرد و من توی دلش یه جای گنده داشتم ولی همه ی اینا تا هشت سالگیم بود تا وقتیکه مامان رفت دیگه کسی منو دوست نداشت کسی باهام بازی نمیکرد کسی بغلم نمیکرد دیگه کسی منو شهربازی نمیبرد و برام خوراکی نمیخرید از همون موقع بود که فهمیدم من یه مجرمم به جرم قتل مامانم و عشق بابام به جرم نابود کردن زندگی بابام به جرم ورشکستگی بابام به جرم معتاد شدن بابام به جرم بدبخت شدن خودم و از هم پاشیدن خونوادم
الان من یه دختر 14 ساله افسردم کسی که تو زندگیش ذره ای محبت از هیچ کسی ندیده و نخواهد دید کسی که به خاطر مواد باباش باید بره کار کنه تا بابای معتادش بتونه مواد بخره الان دیگه موهام بلند نیست و لباس قشنگ و رنگارنگ نمیپوشم الان موهام همیشه کوتاهه و یه لباس مشکی انگار که میخوام برم تشیع جنازه تنمه الان دیگه اون دختر تپل با لپای گنده نیستم الان یه دختر لاغر استخونیم چون اصلا غذا نمیخورم 🙂 آره این منم ...🙂💔 از جام پاشدم به ساعت نگاه کردم اوه اوه دیر شده سریع پاشدم و رفتم دستشویی و بعد از انجام عملیات اومدم مانتو مدرسم رو که سورمه ای بود با مقنعه مشکی پوشیدم از روشم یه هودی مشکی پوشیدم با کتونه و کوله ی مشکی ساده بعد از آماده شدن رفتم تو آشپزخونه و بابا هنوز خواب بود سریع سمانور رو روشن کردم و دو تا لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم یکیش رو خوردم و اون یکی رو گذاشتم تو کیفم ماسک مشکیم رو زدم ( به خاطر کرونا ) کلید رو برداشتم و از خونه زدم بیرون امروز امتحان ترم دوم بود و من خیلی خیلی استرس داشتم چون این آخرین امتحانم بود و من بعد از اون انتخاب رشته داشتم ( بچه ها چون یه سال رو جهشی خونده الان نهمه و انتخاب رشته داره ) ساعت ۷:۴۰ بود من ۸ امتحان دفاعی داشتم البته درس سختی نبود و منم خیلی خونده بودم ولی خب بازم استرس داشتم همینجوری تو فکر بودم که یکی صدام کرد فاطیما : هوی ملیکااااا ( فهمیدید اسمش چیه 😐) اومد نزدیک و بهم سلام دادیم فاطیما : چطوری ؟خوندی من : خوبم ،آره یکم خوندم تو چی ؟ فاطیما : منم خوبم آره منم بگی نگی بعد شروع کرد به فحش دادن 😅 فاطیما : خدا لعنتشون کنه چی میشد ماهم غیر حضوری امتحان میدادیم مگه ما کرم اسگاریس داریم که باید حضوری امتحان بدیم 😭😭 من : خو حالا عیب نداره خودت رو اذیت نکن فاطیما : نه آخه گوش کن 😠 ..... (حرف کم آورد 😅) ا...اص....اصلا خدا لعنت کنه این کرونا رو اگه اون نبود الان ما هم عین آدم داشتیم درس میخوندیم 🥺😭💔 من : آره درکت میکنم 😔 داشتیم همینجوری حرف میزدیم که ناظم گفت : نهم دفاعی شروع شد با فاطیما سریع رفتیم و تو دیوار اسم خودمون رو پیدا کردیم خدا رو شکر تو یه اتاق بودیم و اون دقیقا باید پشت من مینشست دستش رو گرفتم و گفتم : هر جا بلد نبودی یدونه با مداد بزن رو میز باهم رفتیم تو اتاق و مراقب برگه ها رو پخش کرد و امتحان شروع شد تا برگه رو گرفتم سریع شروع کردم به نوشتن آخرای سوالا بودم که فاطیما یدونه با خودکارش زد رو میز و بعد با پا یه کاغذ کوچیک رو از زیر میز فرستاد جلو منم برش داشتم سوالو توش نوشته بود منم جواب رو براش نوشتم و از زیر فرستادم براش بعد از ۵ دقیقه همه ی سوالا رو تموم کردم و چکش کردم و به نظر خودم همش درست بود خدا کنه از نظر دبیر هم همینطور باشه رفتم و امتحان رو دادم به دبیر و فاطیما هم بعد من اومد و امتحان رو داد و با هم رفتیم بیرون ساعت ۹:۱۵ بود تا ۹:۳۰ تو مدرسه موندم و با فاطیما حرف زدم و از بچه ها خداحافظی کردم تا یه سال دیگه که شاید همو نمیدیدیم بعضی از بچه ها یواشکی موبایل آورده بودن و همه ی بچه ها باهم رفتیم یه جای خلوت تو حیاط که هیچ دیدی نداشت و کلی عکس با مدلای دیوونه بازی و کیوت گرفتیم ( یعنی این مدلی :🤪😜😝🤣😂) درسته که تو خونواده کسی دوسم نداشت ولی تو مدرسه همه دوستم داشتن و باهام خوب بودن 😍 آخرشم که همه میدونید دیگه چشای همه اینجوری بود (😭😭😭😭😢🥺😢😓 )و صدا ها همه گرفته 😅 بعد از مدرسه رفتم نونوایی که نزدیک خونه بود و ۲ تا سنگک گرفتم و رفتم خونه
سریع صبحونه رو آماده کردم و زیر سمانور رو کم کردم صبحونه ی خودم رو هم توی یه سینی گذاشتم و رفتم تو اتاق نمیخواستم با بابا غذا بخورم ولی خدایا چجوری بیدارش کنم 😑آها یه فکر زد به سرم رفتم تو آشپزخونه و الکی سر و صدا راه انداختم مثلا هی ظرفا رو بالا پایین میکردم و آب و باز میزاشتم ( یعنی اینجوری : تقق توققق تققققققققققق توققققققققققققققق پیش داششششس پخخخ ققققققق ) بعد از پنج دقیقه که خودم و کشتم بابا بالاخره بیدار شد و منم سریع رفتم تو اتاق بعد از اینکه صبحونمو خوردم و ظرفا رو شستم اومدم تو اتاق و یکم با گوشی لمسی سادم که خودم با پولهای خودم از همکلاسیم خریده بودم بازی کردم بعد از نیم ساعت که خستگیم در رفت پاشدم هر چیزی که مربوط به درس و مدرسه بود و جمع کردم اول خواستم همشون و آتیش بزنم 😐ولی اینکار رو نکردم وسایلم رو گذاشتم تو انباری و کتابای درسی رو هم گذاشتم دم در مجتمع تا اگه یکی خواست برداره 😐 بعد اومدم و کل اتاق و خونه رو جمع کردم و فهمیدم که من تو اتاقم هیچی ندارم 😅😑 تقریبا ظهر شده بود و باید نهار درست میکردم به خاطر همین با دوتا سیب زمینی کوکو درست کردم و سفره رو انداختم بابا تو هال داشت اخبار میدید ، میخواستم صداش کنم اما نمیدونستم چجوری به خاطر همین تصمیم گرفتم کتک هایی که دیشب خوردم رو فراموش کنم و عین آدم صداش کنم بعد از نهار ظرفا رو شستم و رفتم تو اتاق ساعت ۲:۳۰ بود تصمیم گرفتم یکم بخوابم و گوشیم رو گذاشتم برای ساعت ۳:۱۵ با صدای آلارم گوشی از خواب پاشدم و رفتم دست و صورتم و شستم باید ساعت ۴ سرکار باشم اول از هم گوشیم و زدم شارژ بعد مسواک زدم و موهام رو شونه کردم بعد یه مانتو مشکی ساده با یه شال مشکی ساده برداشتم و پوشیدم با یه کیف مشکی که توش یدونه کیک و یه بطری آب ریختم با یه مقدار پول و کارت اتوبوسم و گوشیم و شارژرم رو هم برداشتم و ماسکم رو زدم و از خونه زدم بیرون سوار اتوبوس شدم ساعت ۳:۳۰ بود نیم ساعت راه بود به رستوران رسیدم سریع رفتم تو و به آقای ملکی صاحب رستوران سلام دادم و رفتم تو رختکن من تو این رستوران کار میکنم زمین و طی میکشم و ظرفا رو میشورم لباس های کارم رو پوشیدم و رفتم تو آشپزخونه و به همه سلام دادم
بعد از چند دقیقه سرآشپز اومد همه شروع کردیم به کار کردن منم آشپزخونه رو تمیز کردم و بعد شروع کردم به ظرف شستن بعد از شش ساعت بالاخره کارم تموم شد به قدری خسته بودم که حال راه رفتن نداشتم و خیلی گشنم بود همه خداحافظی کردن و رفتن ولی من باید زمین و طی میکشیدم و ظرفا رو جمع میکردم سرجاش و آشپزخونه رو تمیز میکردم و مواد رو میزاشتم تو یخچال بعد از ۴۵ دقیقه کارم تموم شد و به ساعت نگاه کردم که نزدیک ۱۱ شب بود سریع لباسام رو عوض کردم و یه قلوپ آب خودم و یه گاز از کیک رو هم خوردم از رختکن بیرون رفتم و از آقای ملکی خداحافظی کردم که گفت : دخترم میخوای برسونمت خیلی دیر وقته خطرناکه راستش خودمم میترسیدم ولی خب خجالت میکشیدم گفتم :نه آخه چیزه ... تو زحمت میفتین _ نه بابا چه زحمتی تو هم مثل دختر خودم آقای ملکی خیلی آدم خوبی بود من هر جا که دنبال کار میگشتم بهم نمیدادندو میگفتن بچه ای البته آقای ملکی هم اولش قبول نمیکرد ولی وقتی من خیلی اصرار کردم قبول کرد و به من کار داد و من خیلی ممنونشم و بهم ماهی ۸۵۰ هزار تومن به عنوان دستمزد میده که خیلی خوبه گفتم : ممنون سر کوچه از ماشین پیاده شدم و از آقای ملکی تشکر کردم از آسانسور بالا رفتم و کلید و انداختم و رفتم تو بابا هنوز عین اون موقعی که رفته بودم خواب بود و هیچ تکونی نخورده بود 😐 سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم آشپزخونه تا یه چیزی برای خوردن پیدا کنم اما به جز پنیر ، نون ، دوتا دونه خیار و یه گوجه چیزی پیدا نکردم اما من خیلی گشنم بود تو همه ی کابینت ها رو گشتم تا بالاخره یدونه کنسرو ماهی پیدا کردم انقد ذوق کردم که انگار طلا پیدا کردم سریع گذاشتم آبپز بشه و خیار و گوجه رو هم خورد کردم. غذا رو آماده کردم و سفره رو چیدم اما بابا هنوز خواب بود به نظرم عجیب اومد چون از صبح تا حالا همینجوری بود و امروز غذا هم خیلی کم خورد دختر خوبی شدم و رفتم بابا رو بیدار کنم که تا دستم بهش خورد احساس کردم به یه اتو دست زدم انقد که داغ بود و عرق کرده و صورتش قرمز شده بود سریع رفتم و یه دستمال خیس آوردم و گذاشتم رو پیشونیش ولی آب خیلی سرد بود و بدتر تب و لرز گرفت
خیلی استرس گرفتم رفتم تو یخچال نگاه کردم و دنبال تَبُّر میگشتم ولی نداشتیم 🥺 نمیدونستم چیکار کنم که یهو به فکرم رسید برم و از همسایه بغلیمون بگیرم لباسم و پوشیدم و درشون رو زدم ولی هر چقدر در زدم کسی در و باز نکرد به خاطر همین رفتم همسایه بعدی که یه زن اخمالو در و باز کرد گفتم : سلام ببخشید شما داروی تَبُّر دارین ؟ از سر تا پا آنالیزم کرد بعد گفت : واسه چی میخوای 🤨 ( میخوام برم باهاش اورانیوم غنی کنم بابا تو چیکار داری فقط بگو داری یا نه 😑) گفتم : بابام تب کرده برای اون میخوام اخمی کرد و گفت : آها حالا که برای اون میخوای نه نداریم قلبم شکست چرا اینجوری کرد 💔 اشک تو چشمام جمع شده بود🥺 جوابش رو ندادم و اونم در و بست دیگه کلا ناامید شده بودم و همینجوری تو لابی وایساده بودم که دیدم یه دختر کوچولو با موهای فرفری و چشای سبز داره از گوشه ی در نگاه میکنه ناخودآگاه یه لبخند کوچولو بهش زدم که مامانش گفت : هستی در و ببند دختر کوچولو که فکر کنم اسمش هستی بود گفت: مامان یه دیقه بیا مامانش اومد و گفت : بله گفت : مامان ما تَبُل (تَبُّر) داریم مامانش که فهمید دخترش چی میگه گفت : واسه چی میخوای؟ هستی : این دختله میخواد _ سلام شما تبر میخوای +من: سلام خوب هستید بله بابام تب کرده بعد هیچ کدوم از همسایه بهم نمیدن 🙂 _ بزار ببینم ما داریم + ممنون رفت و بعد از چند لحظه با تبر اومد _ بفرما + واقعا ممنونم _ میدونی چیکار کنی ؟؟؟ + راستش نه اولین باره اینجوری شده 😔 _ مامانت کجاست؟ با این حرفش ساکت شدم و دلم گرفت 🥺 بعد از چند لحظه + متاسفانه مادرم فوت کردن _ آه متاسفم 😞 +🙂 _ خب ببین من چون دوتا بچه دارم اینجور چیزا رو میدونم اول یه تشت بردار و توش آب ولرم بریز نه سرد نه گرم بعد پاهاش و بزار توش و ماساژ بده بعدم که یه حوله بزار رو سرش و صورتش رو با دستمال تمیز نمدار پاک کن بعدم یه قاشق عرق نعناع و چند دقیقه بعدم تَبُر بعدم این قرص و بهش بده سرما خوردگی بزرگسالان خیلی خانم خوبی بود و کلی ازش تشکر کردم رفتم خونه و همه اون کار هایی که گفت رو مو به مو انجام دادم غذا هم که سرد شد و از گلوی من هم چیزی پایین نرفت سفره رو جمع کردم و رفتم پیش بابا اول پاهاش با آب ولرم ماساژ دادم بعد یه قاشق عرق نعناع دادم خورد چند دیقه بعدم تَبُر دادم و با دستمال صورتشو پاک کردم بعدم یه قرص بهش دادم تا ساعت ۱ بالا سرش بودم تا اینکه نفساش منظم شد و تبش پایین اومد و راحت خوابید منم لامپا رو خاموش کردم و تو اتاق جام رو انداختم از شدت خستگی سرم به بالش نرسیده خوابم برد
با صدای داد کسی از خواب پاشدم نور گوشیم رو روشن کردم و رفتم دیدم بابام داره هزیون میگه بهش دست زدم خیلی تب کرده بود میترسیدم یه وقت تشنج کنه رفتم دوباره دستمال آوردم گذاشتم رو پیشونیش ولی هرکاری میکردم تبش پایین نمیومد بابا: آوا تو اینجا چیکار میکنی میدونی چقدد دلم برات تنگ شده از وقتی تو رفتی دیگه من اون مهدی سابق نشدم از وقتی تو رفتی قلبم دیگه نمیزنه 💔 به اینجا که رسید اشک از چشماش چکید و قلب من هزار تیکه شد 💔 بابا : از وقتی تو رفتی منم مردم چجور دلت اومد منو تنها بزاری مگه به من نگفته بودی تا ابد پیشم میمونی مگه نگفته که عاشقمی 🥺 ولی تو دروغ میگفتی چرا به قولت عمل نکردی چرا پیشم نموندی چرا منو تنها گذاشتی چرا ؟😭😭😭💔 به اینجا که رسید نشسته بود و داشت زجه میزد ولی چشماش بسته بود با صدای بلند داشت سر مامانم داد میکشید🥀 وقتی بابام و اینجوری میدیدم از زنده بودن خودم متنفر میشدم و دلم میخواست به جای مامان من رفته بودم آره بابام حق داشت که منو دوست نداشته باشه اون حق داشت که منو کتک بزنه 😔 ولی هیچوقت ندیده بودم که مثل الان بشکنه همیشه قوی بوده و من حس نمیکردم اون هیچوقت با هیچ کس درد و دل نکرده 😭🥺 بابا : من عاشقتتتتتت بوووووووودددم میفهمیییییی 😭🥀 ولی تو منو دوست نداشتی تو دخترمون و دوست نداشتی تو خودخواه بودی 💔 مگه نگفته بودی که دلت ۴ تا بچه میخوام پس چیشدددددددددد😭😭 مگه نمیخواستی دخترمون و با هم بزرگ کنیم پس الان کجایی 💔🥀😭😭 من میخوام بیام پیش تو من دیگه از این زندگی خسته شدم 😭😭 تا این جمله رو گفت یهو ساکت شد و دیگه چیزی نگفت و بیهوش شد
اشکام عین بارون میریخت رو صورتم دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم بعد داشت میلرزید همهی اینا تقصیر منهههههههههه 🥺😭 آخهههههه چرا 💔😭 هر چقدر بابام رو صدا زدم بیدار نشد رفتم سریع موبایلم رو آوردم زنگ زدم به آمبولانس + الو آمبولانس _ بله بفرمایید + تروخدا بیاید بابام .... بابام ..... نفس نمیکشههههه😭😭 تورو خدا کمکم کنید 😭😭😭 توروخدااااااااااااااااااااااا از ترس داشتم سکته میکردم و هی بابا رو صدا میزدم ولی چشاشو باز نمیکرد هرچقدر التماس کردم به روح مامان قسم خوردم ولی بیدار نمیشد بعد از چند دقیقه آمبولانس اومد دکترا سریع اومدن همسایه ها همه جمع شده بودن و نگاه میکردن و منم داشتم اون وسط جون میدادم دکتر : قلبش نمیزنه دستگاه شوک رو بیارین من : چییییی نهههههههه 😭😭😭😭 توروخدااااااا بابااااااااااا جوووون منننن پاشششوووو قوللللل میدم دختر خوبی بشم بابا تروخدااااااااااا😭😭😭 پرستار : خانم لطفا آروم باشین اینجوری حواس دکتر رو پرت میکنین دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدام درنیاد و این فقط اشک بود که روی صورتم جاری شده بود 🥀 دکتر داد زد: چیشد این دستگاه شوک پرستار دستگاه رو آورد و دکتر زد به برق دکتر : ۸۰ ژول ...... ۱۰۰ ژول ...... ۱۵۰ ژول ...... ۲۰۰ ژول ....... ۲۵۰ ژول ........ ۳۰۰ ژول ........ بعد مایوس برگشت وگفت : دستگاه رو خاموش کنید + چی نه دکتر چرا چرا دستگاه و خاموش میکنی 😭 پس چرا بابام پا نمیشه کو مگه دکتر نیستین پس چرا هیچ کاری نمیکنین چرا رفتین عقب پاشین بابام و درمان کنید تروخدااااااااااا 😭😭😭 دکتر : متأسفیم ولی ایشون از دنیا رفتن 😞 تا این جملشو شنیدم یهو گریم بند اومد و خالی از هرگونه احساسی به جسم بی جون و رنگ پریده ی بابا نگاه کردم 😶
با صدای آروم به دکترا گفتم : دستتون درد نکنه میتونید برید 😶 من خودم بهش رسیدگی میکنم بعد رفتم دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو پیشونی بابا پرستار خواست برداره که دستشو پس زدم + خیلی ممنون که تا اینجا اومدید ولی الان تبش میاد پایین و یدونه قرص میدم بخوره بعد صبح حالش خوب میشه شما دیگه میتونید برید دکتر : درکتون میکنم ولی ایشون دیگه از دنیا رفتن + واقعا ؟ باشه 😶 _چی ؟ ایشون از دنیا رفتن 😞 + میدونم باشه شما دیگه میتونید برید 😶 بعد به همه ی همسایه ها و کسایی که جمع شده بودن دور خونه نگاه کردم و گفتم : میشه برید بابام خوابه اینجوری راحت نیست منم خوابم میاد 🙂 همه با یه نگاه ترحم برانگیزی داشتن نگام میکردن که این از همه بیشتر رو اعصابم بود این دفعه داد زدم : از خونه ی ما برید بیرون بابااااااااااااممممممممم خوابببببببببههههههه اینجوووووووووووووورررررررررر اذیییییییتتتتتتت میششششششهههههه پرستار : عزیزم آروم باش 🥺 من خیلی عادی : من آرومم عزیزم ولی میشه لطفا از خونه ما برید بیرون 😊 ( نکته : چون هنوز تو شوکه خیلی بی احساس و عادی حرف میزنه ) پرستار : عزیزم اون دیگه مرده 🥺 جیغ فرابنفشی کشیدم که کل ساختمون لرزید و اشکام که به زور نگهشون داشته بودم و بغضی که داشت خفم میکرد ترکید و من بین اون همه آدم داشتم گریه میکردم و موهام و میکشیدم جوری ترحم برانگیز بودم که اشک همه در اومده بود و اینجوری (🥺) نگام میکردن یهو آروم شدم از بین جمعیت مامان و بابا رو دیدم که دست همو گرفتن و دارن به من لبخند میزنن همه با تعجب داشتن به من که داشتم به سمت دیوار میرفتم نگاه میکردن + مامان مامان مامان 🥺💔 تو اینجایی داشتم به سمت مامان و بابا میرفتم که یهو افتادم و سیاهی مطلق ......💔
امیدوارم که خوشتون آمده باشه و اینکه بی تی اس از پارت سوم وارد داستان میشن شاید از پارتای اول و دوم زیاد خوشتون نیاد ولی برای ادامه داستان باید باشن و من دلم میخواد که داستان به طورایی واقعی باشه و از همون موقع شروع بی مزه و چرت نباشه و شخصیت اصلی داستانم آدم سخت کوشی باشه و دوست دارم که داستانم متفاوت باشه 😉
خیلی ممنون که این پارت رو خوندید عاشقتونم ❤️ لطفا لایک کن و بهم بگو که به نظرت ادامه بدم یا نه ؟🙂 دوست دارم بای بای 👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هقققق کلی گریه کردم عرررر😯😢😢
خیلی غمگین بود ولی عالی 😐😢هقققق 😐💔
ممنون عزیزم 😘❤️
قراره شاد بسه نگران نباش 😉
خیلی خیلی خیلی قشنگه ، اگه میشه ادامه بده . 💜💜💜💜💜💜💜
باشه حتما عزیزم خیلی ممنونم از نظرت 😊😘
خیلی خوب بود 💙😇
عاجی می شی!؟ من آچام ۱۴ سالمه💗😘
باشه حتما منم ملیکام ۱۴
عالی من دوتا داستاناتو خوندم خیلی قشنگ بودن لطفا ادامه بده ❤
یه سری هم به داستان من بزن
خیلی ممنون که جفتش رو خوندی عزیزم ❤️