10 اسلاید چند گزینه ای توسط: کاترین انتشار: 4 سال پیش 1,752 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من اسم ملیکا هست و یه دختر ۱۳ ساله هستم و یک داستان عاشقانه و عجیب که خودم درست کردم میخواهم برای شما بنویسم و امیدوارن دوست داشته باشید
خیلی سرد هست چشمام تار میبینه یادم نمیاد کی هستم یک جا دراز کشیدم و زمین خیس هیت فکر کنم خون دار ازم میره نمیدونم اینجا چخبر اخ
...
صدای خش خش میاد فکر کنم یکی دار بهم نزدیک میشه سرم به سختی اوردم بالا اون یه مرد بود با چشم های قرمز و بهم گفت هیس منم از ترس ساکت موندم بغلم کرد و بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم توی اینه به خودم نگاه کردم رنگ چشمام ابی بود و موهای سیاهی داشتم و تقریبا ۱۰ سالم بود و گفتم خدای من چقدر من خوشگلم
یکی میاد تو یه زن میگه حالت خوبه امروز چطوری عسلم گفتم شما گفت من پرستارت هستم گفتم من اینجا چیکار میکنم گفت ما ترو کنار خیابون پیدا کردیم گفتم من توی بغل یک نفر بودم که گفت شاید بخواطر اون ضربه هست که بهت وارد شده گفتم چی گفت عزیزم ما تلاشمون میکنیم که پدر مادرت پیدا کنیم ولی باید بهمون بگی اسمت چی هست گفتم من نمیدونم گفت عیبی نداره و با لبخند رفت بعدش از اتاق رفت و ۱ دقیقه بعد اومد و یک میز غذا منم که انقدر کشنم بود حمله کوم به غذا و همرو خوردم پرستار گفت اروم بخور?????? منم گفتم اخ ببخشید و هردو خندیدیم????
بعدش گفت یادت هست اسمت چی هست گفتم نمیدونم گفت یکم فکر کن دستم گرفت و یک دفعه یک صحنی امد توی ذهنم یک زن زیبا که چشم های ابی و موهای طلای بود و گفت کاترین کاترین و یک دفعه از اون صحنه امدم بیرون و بلند گفتم کاترین اسم من کاترین پرستار گفت چرا داد میزنی کاترین منم کلارا هستم و گفتم اخ ببخشید و بعدش کلارا گفت من برم ببینم میتونم خانوادت پیدا کنم منم گفتم باشه ۲ ساعت گذشت داشتم میمیردم حوصلم پوکیده بود
برای همین رفتم کنار پنجره و بعد پرستار اومد تو وگقت متسفم کاترین گفتم چی چی چیشدا گفت پدر مادرت در خانشون به قتل رسیدن و اینگار تو تونستی فرار کنی ? توی دلم گفتم یعنی چی اون ها مردن و من الان اینجا هستم چیشده چرا چیزی یادم نمیاد? نمیاد بلند بلند گریه کردم????????? کلارا منو بغل گرفت گفت نگران نباش میری پیش عمت گفتم من عمه دارم گفت اره گفتم دیگه کی رو دارم گفت متسفانه عمت و داییت داری ولی داییت توی المان هست
(بقیه داستان از زبون کلارا) خیلی ناراحت شدم ولی به روم نیاوردم بعدش دیدم کاترین توی بغلم خوابیده اروم گذاشتپش روی تخت و رفتم و بعد گفتند عمه کاترین گرفتند گفتم چرا گفتند بخواطر اینکه عمه کاترین یه خلاف کار بود و کاترین نمیتونه به المان بره بخواطر داییش گفتن چرا گفت داییش اون قبول نمیکنه دیگه واقعا عصبانی شدم?? دختر به این خوبی چرا قبول نمیکنه چطوری دلش میاد دختر خواهرش رد کنه? تا همون موفعه رئیس ( همسره کلارا) گفت نظرت چیه منو تو کاترین به فرزند خاندگی قبول کنیم گفتم چی گفت تو یک بار بچه دار شدی مرینت( اسم دختر که مرده) گفت اون فقط چشمهاش سیاه بود ولی شبیه مرینت بود گریه کردم گفتم باشه قبول میکنم ? اون واقعا منو به یاد مرینت بعد ۲ ماه رفتند برای سرپرستی کاترین بلاخره اون به ما دادن و ماهم اون بزرگ کردیم حالا کاترین ۱۸ سالش شده?
(بقیه داستان از زبون کاترین) من حالا ۱۸ سالم و خوشحالم مادرم کلارا هست??? من همیشه به مادرم کلارا افتخار میکنم اون یه زن زیبا و بخشنده و دانا هست. فقط کاشکی یادم میداد از کسی که خوشم میاد ازش خجالت نکشم??? اسمش کای هست من عاشقه کای بودم وای چشم های ابی موهای طلای خنده های جذاب خدای چی بگم همه عاشقش بودن ولی خب من عمرا قبول کنه اخ اون از یه خانواده پول داره هست ? ولی برعکس هر پولداری خیلی مهربون بود مثل ادرین در داستان ماجرا جوری در پاریس? دوستم ملیکا گفت چرا داری با خودت حرف میزنی? گفتن چیچی من نه والا. گفت دختر خدای دیوانه تر تو ندید بودم کاشکی کای میفهمید انقدر دوستش داری???? گفتم حالا نزن زیر ذوقم. گفت باشه باید بریم کلاس گفتم اره بریم
زنگ خود ملیکا گفت برسونمت گفتم گه ممنون وقتی رفت یادم تومد کابشنم جا گذاشتم وقتی ورداشتم بارون گرفت منم چون باید خودم برم خونه زیر باورن خیس میشدم مخصوصا من که خونم خیلی دور کای هم دید منو گقت تو چرا نمیری منم با خجالت پت پت گفتم چیز چیز نن خونم دور چتر هم ندارم و کای گفت اهان فهمیدم گفتم تو چی کای گفت من زیر باورن مشکلی ندارم و چترشو داد به من گفت بیا گفتم من نمیتونم قبول کنم گفت چرا گفتم خب خب چیز اممممممممماممممممممم داشتم میمیردم از خجالت که یک نفر بوق زد گفت کای پاشو بیا یک پسر بود توی ماشین کای خندید گفت? پاشو کاترین بیا دوستم میرسونت گفتم نه دسمت گرفت رفت توی ماشین منم برد توی ماشین هردو عقب بودیم دوست کای گفت اوووووو چه خوش مزه. کای گفت خفه این غذا نیست گفتم چی? گفت هیچی ? دوست کای گفت اهان فهمیدم و منو رسوندن خونه
وقتی رسیدم خونه داشتم از خجالت اب میشدم رفتم توی ماشین کای خدای من وای???? و بعد رفتم مشق هام نوشتم داشتم به کای دوستش فکر میکردم و مخصوصا حرف دوست کای ?? منظورش چی بود اخ
داستان بعدی دختر خون اشام۲. فقط امیدوارم از دستانم خوشتون بیاد
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
عالی بود آجی میشی
عالیههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
سلام ملیکا جون ???
داستان هات عااااالی من همشو خوندم خیلی دوسشون دارم من خیلی وقت تو کار تستم اما تست تو عالیه افرین اگه تونستی تست منم بخون اسمش هست عشق نهفته ممنون انقدر خوب بود متنت که اسم تستت رو میگم دنبال کننده هام بیان بخونن ????????????????
چشم میام
اسم کای ک اومد تو کل رمان همش داشتم ب کای اکسو فکر میگدوم اولش فکر کردم اکسو الی ذوق کرده بودم?
?
خوچمله(منظورم خوشگله) دوستش دارم راستی ممنون که تستم رو انجام دادی
اول مرسی دوم تست تو کدوم بود من تست های زیادی انجام دادم برای همین میگم
Red rose riddle,چه جور دختری هستی,Like a shadow, game Destiny داستانت خیلی فان بود مخصوصا اون قسمتی که دوست کای گفت چه خوشمزه و بعد کای گفت خفن اون غذا نیست ?
عالی نوشتی ادامه بده
خیلی قشنگه آفرین
عالی بود
لطفاً اگر وقت کردی عش دو نوجوان را بخون من همسن تو هستم
چشم
ببخشید ملیکا خانم چرا انقدر داستانت شبیه زندگی جدید من که بهار خانم مینویسه هست ??
سلام اول دوم بله یکم شبیه اون شد خودم شک کردم وقتی گفتید شبیه اون هست وقتی رفتم دیدم واقعا شبیه اون بود حالا که میدونم چطوری هست سیع میکنم شبیه اون نباشه
فقط اولش مثل اون بود و یه کای کوچیک?
افرین خوب بود ولی یه مشکل یک زره داستانت مثل زندگی جدید منه
شکل داستان رو می گم
اینومی دونم که اسمارو .....
ولی عالی بود بعدی رو بزار❤?
حتما تغیرش میدم ولی این شبیه زندگی جدید من نیست زیال اونجا که از ۱۰ سالکی اینجوری نشده بود یا با پسری دیگه اشنا نشده بود که ازش بدش بیاد ولی بازم تلاشم میکن ممنون که خوشتون اومد