سلام دوستان می خوام فصل اول و پارت اول داستانم رو شروع کنم البته به روش خودم، دوستان توی داستان من همه چی هست، و تنها چیزی که از شما دوست عزیز می خوام اینکه که کامنت یا نظر بدید متشکرم♡
صبح ساعت هفت بود ساعتم زنگ خورد خیلی خسته بودم و کلافه چون تا ساعت ۳ از استرس خوابم نمی برد،، از جام بلند شدم. خودمم اماده کردم? رفتم پایین دیدم مامانم یم صبحونه خوشمزه درست کردم نشستم تا تهش هم خوردم ولی همین که خواستم بلند شم شیر رو ریختم رو لباسم? رفتم عوض کردم لباسم رو بعد بابا با یک جبعه پر از ماکارون خورد بهم مثل همیشه ماکارون ها صورتی بود البته بعد هم نبود چون من عاشق رنگ صورتی ام از مامان بابام خدافظی کرد و راه افتادم یه پیرمردی خورد بهم و نصف ماکارون های خوشگلم رو ریخت، کمکش کرد بهم گفت تو همونی هستی که می خواستم!! بهش اهمیت نداردم و رفتم
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (10)