پارت چهاردهم
فردای اون روز :
آدرین داشت برای شب جشن برنامه ریزی می کرد همچنین یه سورپرایز بزرگ برای مرینت داشت چون امشب از شانسشون شب تولد مرینت هم بود مرینت هم بهتر شده بود و فقط بعضی وقتا ضعف می کرد ولی خب خدمتکارا آماده بودن هرچی دلش کشید بهش بدن بخوره همه در حال کار کردن بودن که یهو چهره های آشنایی رو دید عمه لیلیا و دایی استفان بودن بردار مامانش و خواهر پدرش
عمه لیلیا : اوه آدرین پسر عزیزم خیلی وقت بود خنده ی زیبا ات رو ندیده بودم فک کنم باید از بانو مارگارت ممنون باشیم که وارد زندگی ات شد و عشق رو به زندگی ات برگردوند
آدرین : اون یه چیزی بیشتر از عشق رو بهم داد عمه جان
استفان : خیلی خوشحالم که تو اینقدر انگیزه برای ادامه ی زندگی ات پیدا کردی من امروز با مارگارت ملاقات کردم و اون من رو یاد خواهرم انداخت مهربون و شیرین زبون و همین طور خیلی زیبا بود انگار مقدر شده که همسران لورد های بزرگ شخصیت زیبایی داشته باشن
آدرین یکم سرخ شد و گفت : ببخشید باید به کار های جشن برسم شما هم می تونین از خودتون پذیرایی کنید و راحت باشین
جفتشون گفتن : عمرا ماهم کمکت می کنیم
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی بود منتظر پارت بعد هستم😍😍
عالی بود یه کاری کن مارکوس بازم بیاد
عالی بود
عالی زینب جون
عالی بود دل تو دلم نیست واسه پارت بعدی
عالی بود مثل همیشه
عااااااااالییییی خیلی خوبه داستانت زود منتشر شددد😍😍
عالی بود