
پارت چهاردهم
فردای اون روز : آدرین داشت برای شب جشن برنامه ریزی می کرد همچنین یه سورپرایز بزرگ برای مرینت داشت چون امشب از شانسشون شب تولد مرینت هم بود مرینت هم بهتر شده بود و فقط بعضی وقتا ضعف می کرد ولی خب خدمتکارا آماده بودن هرچی دلش کشید بهش بدن بخوره همه در حال کار کردن بودن که یهو چهره های آشنایی رو دید عمه لیلیا و دایی استفان بودن بردار مامانش و خواهر پدرش عمه لیلیا : اوه آدرین پسر عزیزم خیلی وقت بود خنده ی زیبا ات رو ندیده بودم فک کنم باید از بانو مارگارت ممنون باشیم که وارد زندگی ات شد و عشق رو به زندگی ات برگردوند آدرین : اون یه چیزی بیشتر از عشق رو بهم داد عمه جان استفان : خیلی خوشحالم که تو اینقدر انگیزه برای ادامه ی زندگی ات پیدا کردی من امروز با مارگارت ملاقات کردم و اون من رو یاد خواهرم انداخت مهربون و شیرین زبون و همین طور خیلی زیبا بود انگار مقدر شده که همسران لورد های بزرگ شخصیت زیبایی داشته باشن آدرین یکم سرخ شد و گفت : ببخشید باید به کار های جشن برسم شما هم می تونین از خودتون پذیرایی کنید و راحت باشین جفتشون گفتن : عمرا ماهم کمکت می کنیم
حال مرینت هم خیلی خوب بود به کمک هلن ماسکشو درست کرده بود و سورپرایز آدرین هم تموم شده بود ولی هنوز واسه لباسش یه چیزی کم داشت به هر حال حوصله اش نشد درستش کنه و خیلی خستش بود گرفت خوابید مارکوس قایمکی اومد تو اتاقش از دستش عصبانی بود و فک می کرد مرینت فقط لایق اونه مرینت طلسم ساحره ی زمردین رو با عشق حقیقی شکونده بود و اون دیگه نمی تونست به جای مرینت صحبت کنه مادرش از پسش بر نیومده بود مارکوس : مگه نگفتی یه کاری می کنی اون بیاد سمت من پس چی شد؟ تو هنوزم به قولت عمل نکردی مادر یهو یه نور سبز از پنجره اومد تو و تبدیل به ساحره ی زمردین شد : نیرو های سپرشون خیلی ضعيفه راحت یه نفر می تونه این دخترو بدزده مارکوس : جوابمو بده ساحره ی زمردین دستشو گذاشت رو گونه ی مارکوس و گفت : پسرم قدرت عشق این دختر با آدرین اونقدر قويه که به من اجازه نمیده با مغزش ورود کنم حتی اگه به مغزش هم برم به قلبش نمی تونم برم چون قلبش متعلق به آدرینه
مارکوس : دستتو بکش اول که وقتی بچه بودم ولم کردی و بعد از سال ها پیدات شد و به من وعده الکی دادی اگه می خوای پسرت پیشت برگرده باید اون دخترو مال من کنی ساحره ی زمردین : گفتم که نمی تونم مارکوس : حداقل بگو خودت برای چی می خوایش؟ مگه اون چی داره؟ ساحره ی زمردین :این دیگه به تو مربوط نیست مارکوس : دقیقا به من مربوطه ساحره ی زمردین : اگه بهت بگم این دختر در درونش نیرویی داره که قدرتمند تر از هر هیولا و جادوگر و بنی بشريه تو چی میگی؟ و من اون قدرت رو می خوام این دختر خاصه نمی دونم کی و چجوری این قدرت رو گرفته ولی می دونم که می خوامش مارکوس : اگه بخوای بهش آسیب بزنی باید از روی جنازه ام رد بشی ساحره ی زمردین : به خودش کاری ندارم نگران نباش قدرتشو می خوام مارکوس : حالا می خوای امشب بدزدی اش؟ ساحره ی زمردین : می خوام بهش آوانس بدم و فردا شب بدزدمش می خوام امشب با آدرین خوش باشه ولی از فردا شب کارمون رو شروع می کنیم
مارکوس : فک کردی من دووم میارم ببینم داره با آدرین می رقصه؟ نه نه اگه تو امشب جلوشو نگیری خودم می گیرم ساحره ی زمردین : دست بهش بزنی باور کن می کشمت مارکوس : آره دیگه الان قدرت برات مهم تر از پسرته ساحره ی زمردین : من... من متاسفم مارکوس : تو گفتی اش دیگه مهم نیست می خواست بره نزدیک مرینت که ساحره ی زمردین با یه جادو زدش کنار مرینت یهو با یه صدای مهیب پاشدم و دیدم ساحره ی زمردین و مارکوس بالا سرم وایسادن سریع پاشدم و تیکی رو صدا زدم از خواب پاشد و یهو گفت : چی شده؟ مرینت : تیکی افزایش قدرت تیکی بزرگ شد و بمب هاش رو سرشون انداخت دور منم سپر گرفت یهو آدرین و گاردش همه اومدن تو مارکوس تبدیل به یه گرگ سیاه و بالدار شد و منو گرفت و از پنجره فرار کرد آدرین هم اومد دنبالمون ولی ساحره ی زمردین رو گرفتن و جادوش رو خنثی کردن و زندانی اش کردن آدرین پشت سرمون داشت میومد ولی بعد گممون کرد می خواستم صداش بزنم که مارکوس دهنمو با یه جادو بست دیگه صبرم تموم شد و بالاخره
جادوی درونم آزاد شد مارکوس پرت شد چند متر اون ور تر و من لباسام شکل کفشدوزک در اومد بال در آوردم و چشام دیگه چیزی نمی دید فقط جادو آزاد می کردم که یهو دو تا دست شونه هام رو گرفتن و افتادم تو بغلش آدرین بود آدرین : هی دختر آروم مرینت : از من دور شو آسیب می بینی آدرین : قدرتت به من آسیب نمیزنه آروم باش مرینت : انگار جادوم ته کشیده بود آدرین بغلم کرد و برگشتیم به اتاقم همه منتظرمون بودن ساحره ی زمردین که جادوش کاملا از خنثی شده بود منو دید می خواست به سمتم حمله کنه ولی سرباز ها گرفته بودنش و اجازه ی حرکت نداشت
مرینت : من... نمی دونم چی بگم آدرین : نیازی نیست چیزی بگی ساحره ی زمردین : بالاخره نیروی واقعی ات رو نشون دادی من همینو می خواستم همش تقصیر اون پسر احمقمه همه تعجب کرده بودن پس ساحره مادر مارکوس بوده آدرین : هیچوقت نفهمیدیم مادر و پدرش کی هستن ریون : نکنه تو از اجیر شده های پدرمی؟ ساحره : معلومه که نه من یه جادوگر بزرگم که خودم رئیس خودم هستم اسم واقعی ام هم هست پتونیا وقتی مارکوس دو سالش بود ولش کردم چون واقعا دوستش نداشتم با پدرش هم به زور پدرم ازدواج کرده بودم ولی بعد از سال ها که فهمیدم پسرم هنوز زندس می خواستم براش جبران کنم ولی اون دیگه نمی خواست منو ببینه برای همین بهش قول دادم مرینت يا کسی که شماها به اسم مارگارت می شناسیدش رو مال اون کنم تقریبا داشتم موفق می شدم که آدرین و مرینت عشق حقیقی اشون رو نشون دادن
امشب هم با مارکوس برنامه ریختیم که بیایم و بدزدمیش ولی من خواستم امشب پیش آدرین باشه تا نیروی بیشتری بگیره چون اون نیروش رو زمانی به دست آورد که عاشق شد ولی مارکوس گوش نکرد و بعدم که.. آدرین : ببرینش به سیاه چال تو خوبی؟ مرینت : اوهوم عمه لیلیا : آدرین من متوجه نمیشم مرینت مگه اسم همون دختر قاتل های خانوادت نیست یعنی اون همون دختره؟ آدرین: دیگه راز بسه مرینت بله اون همون دختره دایی استفان : ولی آدرین تو چطور.. آدرین : من چطور چی؟ مگه این دختر قاتل خانواده ی من بوده و آیا کسی می دونسته که خانواده ی همین دختر هم همون شب قتل خانواده ی من مردن؟ من تحقیق کردم و فهمیدم که تمام این مدت قاتل خانواده ی من...
سایه ی مرگه اون تو همه ی اینا نقش داشت اون می دونست که مرینت انسانه اون می دونست که من و اون عاشق هم شدیم اون همه چیزو می دونست اون همون شب قاتل خانواده ی جفت ما بود آدم ها اون چیزی نیستن که ما فکر می کنیم بهتون قول میدم و اگه کسی با مرینت مشکلی داره یعنی با من مشکل داره کی طرف منه؟ یا بهتره بگم طرف مرینته؟ اولین نفری که اومد سمتشون ریون بود : من بهش اعتماد دارم کم کم همه اومدن سمتشون همه لیلیا : اگه این دختر انسانه من باهاش مشکلی ندارم چون اون زندگی رو به تو برگردوند همین کافیه آدرین لبخند زد : حالا نظرتون نیست بریم برای جشن امشب آماده بشیم؟ ساعت 5 بعد از ظهره کلویی : ای وااای حالا چی بپوشم

مرینت لباسمو پوشیدم و موهامو بستم خوب شده بودم دوست داشتم نظر آدرین رو بدونم و زودتر کادوشو بهش بدم یهو دیدم یکی اومد تو اتاق آدرین : بانوی من حا.... مرینت : چی شده؟ آدرین : خیلی.. خو.. خوشگل شدی زبونم بند اومد مرینت گونشو بوسید و گفت : حالا از این حالت در بیا و چشماتو ببند زیرچشمی نگاه نکنیا آدرین : چیکار کردی؟ مرینت: حالا چشاتو باز کن اینم از سورپرایزم چطوره؟ یه کراوات مشکی بود که مرینت با چند تا زمرد سبز رنگ کوچولو و یه پنجه ی گربه رو روش گلدوزی کرده بود آدرین : این خیلی قشنگه عزیزم کادوی منم وسط جشن بهت میدم مرینت : باشه قبوله (اینم عکس همون موقع)

این پارتم تموم شد پارت بعد قسمت آخر فصل اوله بعدش فصل دوم شروع میشه بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود منتظر پارت بعد هستم😍😍
عالی بود یه کاری کن مارکوس بازم بیاد
عالی بود
عالی زینب جون
عالی بود دل تو دلم نیست واسه پارت بعدی
عالی بود مثل همیشه
عااااااااالییییی خیلی خوبه داستانت زود منتشر شددد😍😍
عالی بود