
سلامممم🍀🍀🌿🌿🌾🌾🌺 بعد مدت ها بالاخره امدم با داستان جدیدم😁 اسم داستان تو اینجا بودی... ژانر:معمایی،عاشقانه،درام، علمی_تخیلی +16 عکس تست، عکس شخصیتای کارن و لیانا موضوع داستان: درمورد دختری به اسم لیانا که به صورت ناخواسته وارد دنیای موازی میشه و...
پاساژ،لبریز از آدم بود طوری که اصلا جای سوزن📍انداختن نبود! خیلیا مثل سیاهی لشکر،فقط می چرخیدن.اما لیانا همچنان در حال نگاه کردن به مانکن ها بود،مانکن هایی که تمنا میکردن ((منو)) انتخاب کن،تا باز لباس تازه ای به تن کنن.لیانا که یه دستش زیر چونش بود رو به سارا دختر خالش گفت🤔 فکر کنم این دیگه عالی باشه.سارا که انگار فارغ شده بود با خوشحالیه وصف نشدنی گفت: آره،آره این عالیه.اما لیانا مثل بچه های بهونه گیر دستشو از زیر چونش پایین انداخت و با بی میلی و قیافه ای توهم رفته گفت: نه! سارا،ابروهاش بهم گره خورد و گفت:چه مرگته؟ این بیستو پنجمین مغازه ایه که امدیم!🙄😠😡😒
بعد تو فکر فرو رفت و با مکثی گفت: البته حقم داری منم اگه نامزدم بازیگر معروفی بود کل پاساژو براش زیرو رو میکردم الکی که نیست کادوی تولد کارن آدامزه! سپس با قیافه ای شنگول گفت:میگم،میتونی دوستشو واسه من جور کنی؟ که لیانا مثل برق زده ها سمت یه مغازه رفت.سارا با تعجب پشت سرش راه افتاد.رد نگاه لیانا رو گرفت و گفت:این خیلی گرونه ها! اما لیانا بی توجه به حرف اون وارد مغازه شد...
سارا با اخم و تَخم گفت:انگار دارم با دیوار حرف میزنم! بعد وارد مغازه شد.لیانا کادو رو توی یه جعبه ی شکلاتی رنگ گذاشت و درحالی که با سارا سمت کافی شاپ میرفت گفت: امیدوارم از این خوشش بیاد،راستی! این کافی شاپ،کافی شاپ همیشگی منو کارنه.خواستن وارد بشن که یه مرد جلوشو گرفت و گفت:ببخشید،اینجا تا دوساعت دیگه رزرو شده که یهو سارا با آرنجش به پهلوی لیانا زد و با چشم به داخل کافی شاپ اشاره کرد و گفت:اون،کارن نیست؟
لیانا از پشت شیشه ها نگاه کرد خودش بود.یکیم روبه روش بود اما به وضوح معلوم نبود فقط مشخص بود که یه دختره! با عصبانیت گارسونو کنار زد و وارد شد گارسون هم دنبالش کرد و گفت:خانم؟ خانم؟ کجا لیانا با گام هایی بلند نزدیک میز اونا شد و دید یه دختر که سرتا پاش عمل جراحی بود روبه روی کارن نشسته بود و میخندید با ورود لیانا هردو سکوت کردند و بهش خیره شدن. لبخند رو صورت کارن ماسید.کارن،خشکش زده بود.اشکای لیانا مثل بارون بهاری امونش نمیدادن.دستش لرزید و کادو افتاد زمین.کارن بلند شد و گفت:لیانا...برات توضیح میدم.
لیانا نگاه میزشون کرد.یه کیک قرمز بود که روش قلب سفید رنگ بود و یه کادوی شیک.پلکاشو محکم بهم فشرد و بدو بدو از کافه خارج شد.سارا پشت سر لیانا رفت و صداش زد اما لیانا فقط تند تند با گریه سمت پارک رفت.نشست و سرشو روی زانوهاش گذاشت.اصلا باورش نمیشد.
*لیانا* همه چیز مثل یک چشم بهم زدن خیلی تند و سریع تموم شد.از اون روز مثل شمع خاموشی بودم که امیدی به روشنایی نداشتم و زمان همه چیزو تلخ تر میکرد. انگار عقربه ها تنبل شده بودند و نا نداشتند که زودتر حرکت کنن تا اینکه...تا اینکه یه روز مثل بقیه روزا چشم باز کردم .خواب آلود دمپایی هامو پام کردم و سمت دستشویی میرفتم که یهو ایستادم! این...اینجا کجاست؟! این...اینجا اتاق من نیست! پس اگه اتاق من نیست اتاق کیه؟!😱😱😱
با دستپاچگی سرمو برگردوندم و نگاه اتاق کردم با کمال تعجب یه تخت دو نفره دیدم که باعث شد بیشتر مو به تنم سیخ شه! دستامو دوره بدنم حلقه کردم و بیشتر به اتاق توجه کردم دکور قشنگی داشت و بوی خیلی خوبی میداد که نگاهم به چندتا قاب عکس رو دیوار افتاد انگار عروس👰 و داماد🤵 بودن.جلوتر رفتم و بیشتر روی عکس زوم شدم 🧐 صبر کن ببینم! اینکه منم! چی؟! و داماد...دامادم اون کارن عوضیه! با شنیدن صداهایی از پایین پاورچین پاورچین رفتم تو راه پله ایستادم و گوشامو تیز کردم.صدایی آشنا گفت: از دیشب که مرخص شده یه کلمه هم باهام حرف نزده.صدایی زیر گفت: به نظرت میتونه همه چیزو به یاد بیاره؟ صدای مادرم بود!
خواستم برم پایین که صدای اول که بَم بود گفت: کمکش میکنم،زمان همه چیزو درست میکنه...دیگه طاقت نیوردم و پله های باقی مونده رو طی کردم.مامان و بابام سرپا کنار هم ایستاده بودن و اون کارن خیانتکارم کنارشون بود😤 با دیدنش از عصبانیت گُر گرفتم و مثل یه 🦁 درنده به سمتش هجوم بردم یقشو سفت تو مشتم نگه داشتم و با فریاد گفتم:عوضی! تو این بلارو سرم اوردی؟ که یهو دست گلی از دستش پایین افتاد.گل رز قرمز،گلای مورد علاقم! چیزی نگفت و چشاشو بست و ناله ای از ته گلوش خارج شد.
نگاه کردم یه دستمو روی شونه سمت راستش با حالت فشارگذاشته بودم.مادرو پدرم سریع منو کنار کشیدن.مادر با مهربونی گفت: عزیزم میدونم که سرت ضربه خورده و ناراحتی اما حال کارنم خوب نیست. یقشو آهسته رها کردمو با شوک عقب رفتم و دستمو روی سرم قرار دادم.باند پیچی بود: چی؟! سرم ضربه دیده؟! بعد با مِن و مِن گفتم: اما کِی؟! چجور؟! پدر گفت: یادت نیست؟ مادر: فکر کنم در اثر ضربه یه سری چیزا رو فراموش کرده همونطور که دکتر گفت.بافریاد گفتم: نخیرم! من همه چیزو خوب یادمه! و سریع سمت اتاق رفتم همه پشت سرم امدن.
کمدارو میگشتم شاید بتونم چیزی پیدا کنم که چشمم به یه مدرک روی دیوار افتاد: آقای کارن آدامز متخصص زنان زایمان با چشای گرد شده سمت مادرو پدرم برگشتمو گفتم: اما اون بازیگره! و با انگشتم کارنو نشونه گرفتم.مادر و پدر نگاه همدیگه کردن. با عصبانیت گفتم: چرا حرفمو باور نمی کنید؟ اون یارو بازیگره! ببینید و دور و برمو نگاه کردم تا یه موبایل پیدا کنم که کارن دستشو کرد تو جیبش و موبایلشو سمتم گرفت و با لحن آرومی گفت: بیا،سرچ کن. با اخم غلیظی موبایلو از دستش کشیدم اسمشو سرچ کردم لبخند پیروز مندانه ای زدم و گفتم:نگا........... حرفمو با دیدن صفحه خوردم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)