امیدوارم از رمانم خوشتون بیاد کامنت فراموش نشه
تخم مرغا رو چیدم تو سبدم و گذاشتمش رو پله ها، باید میرفتم کمک مامانم اما دلم میخواست برم ساحل به خودم قول دادم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه.. تا خود ساحل یه نفس دویدم... با این که هر روز میومدم لب دریا، بازم سیر نمیشدم ازش...
من مرواریدم تک دختر یه خانواده ساده از یکی از روستاهای مازندران، دوتا برادر بزرگ تر دارم که اوناهم کنار بابام مشغولن، متولد 1347 هستم و داستانم از 16 سالگیم شروع میشه از همون روزایی که پر از رویا بودم...
#مروارید قسمت اول تخم مرغا رو چیدم تو سبدم و گذاشتمش رو پله ها، باید میرفتم کمک مامانم اما دلم میخواست برم ساحل به خودم قول دادم چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه.. تا خود ساحل یه نفس دویدم... با این که هر روز میومدم لب دریا، بازم سیر نمیشدم ازش... من مرواریدم تک دختر یه خانواده ساده از یکی از روستاهای مازندران، دوتا برادر بزرگ تر دارم که اوناهم کنار بابام مشغولن، متولد 1347 هستم و داستانم از 16 سالگیم شروع میشه از همون روزایی که پر از رویا بودم.. پدرم رو یکی از شالی هایِ، بزرگ روستامون کار میکرد و مادرمم کنار خونه داریش شیر و ماست و پنیر و... درست میکرد و میفروخت... زندگیمون اروم بود و من این آرامشو دوست داشتم...
آخر همون هفته تولد زیبا بود، دوست صمیمیم.. اون موقع ها کسی تولد نمیگرفت اما منو چندتا از دوستام قرار گذاشتیم، یکم غذا ببریم جنگل و شعر بخونیم براش و مثلا تولد بگیریم... با هزار تا بدبختی اجازه گرفتم که برم.. سرظهر بود...
یه پارچه پهن کردیم و نشستیم... سال 63 بود و حجاب تازه اجباری شده بود ولی تو روستاها هنوز کسی به کسی کار نداشت و ماها هم روسری سرمون نبود، موهای من خیلی بلند بود و جلب توجه میکرد و سر همینم برادرام همیشه دعوام میکردن که موهامو جمع کنم، اما گوش من بدهکار نبود...
اون روز یه عالمه مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم... بعد از غذا کم کم داشتیم جمع میکردیم که صدای پای چندتا اسب اومد که داشتن نزدیکمون میشدن برگشتم طرف صدا.. سه تا اسب بودن، اومدن نزدیکمون و وایستادن
زود بلند شدیم و هرکی یه چیزی گرفت دستش تا بریم نگاهشون سنگین بود، بی اختیار دستم رفت طرف موهام، نمیدونستم چیکارشون کنم و همین انگار بدتر جلب توجه کرد یکیشون گفت، چه موهایی داره، از اسبش پرید پایین و اومد نزدیکم، صدای قلبمو میشنیدم، پاهام چسبیده بودن به زمین و نگام قفل شده بود به نک کفشام
گفت دختر کی هستی؟ تُکتم که از هممون دل و جراتش بیشتر بود گفت تو کی هستی که داری مارو سوال و جواب میکنی؟ اون پسر با افتخاری که تو صداش بود گفت من پسر سردار خانَم... دستشو آورد بالا، همزمان منم سرمو آوردم بالا و نگاش کردم، سنش خیلی کم بود و هنوز ریش و سیبیل نداشت، دستشو آورد طرف موهام.. دیگه نتونستیم وایسیم، از طرف مخالفشون شروع کردیم دویدن، ترسیده بودیم، پشت سرمو نگاه کردم، داشتن میخندیدن
خب دوستان پارت ۲ پس فردا میاد
دوستان پارت ۲ پس فردا میاد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)