
خب دیگه دیدم خیلی وقته از انتشار پارت چهارم گذشته گفتم براتون پارت جدید بزارم.
بعد از نیم ساعت دیگه خیلی حوصلم سر رفت.گوشیم رو برداشتم که دیدم روی حالت پروازه😒از حالت پرواز درش آوردم که دیدم ۲۰ تا میسکال از لارا روی گوشیم افتاده.یعنی چی شده بود؟بهش زنگ زدم که با خوردن بوق دوم جواب داد:+الو؟ -سوفیااااااا..هق..بد بخت شدییییییم..هق +لارا چی شده چرا گریه میکنی حالت خوبه؟لینو کجاس؟ -دوستای کص*کش..هق..یونگی تا میخورد..هق..کتکش زدن..هق..الان بردنش بیمارستان..هق..گفتن خونریزی داخلی نداره..هق..ولی حالش بده..هق +پس مامان و بابات کجان؟ -برای فیلم برداری یه سکانس..هق..رفتن پیونگ یانگ هر چی هم بهشون زنگ زدم..هق..جواب ندادن. +باش نگران نباش من الان خودمو میرسونم.تماس رو قطع کردم و به یونگی گفتم:یونگی میشه یه دیقه بیای کارت دارم.یونگی:باش. اومد بردمش توی حیاط بعد زدم توی گوشش:تو چیکار به لینو داریییییی؟مگه لینو چیکار کرده که توی عوضی به دوستات گفتی بزننشششش؟هاااان؟بگو؟جواب منو بدههههه.(با داد و گریه) یونگی:سوفیا حالت خوبه؟من عمرا هیچ وقتی به پسرا بگم که بزننش هر چقدر هم ازش متنفر باشم ولی هیچ وقت الکی نزدمش.سوفیا:پس چرا دوستات تا خورده کتکش زدن؟هااااا؟بگو الان چرا باید توی بیمارستان باشه؟ با گریع دویدم توی خونه و رفتم طبقه ی بالا تا لباسم رو عوض کنم در رو هم قفل کردم،که صدای یونگی رو شنیدم که پشت در میگفت:سوفیا در رو باز کن تا برات توضیح بدم چی شده.به حرف هاش اهمیتی ندادم و لباسم رو پوشیدم وقتی در رو باز کردم گفتم:الان این که بخاطر انتقام از من یکی دیگه رو روی تخت بیمارستان خوابوندی توضیح داره؟بعد با سرعت رفتم پایین که مامانم گفت:سوفیا؟جایی میری؟
سوفیا:لینو بیمارستانه و حالش هم خیلی بده.میخوام هم برم لارا رو آروم کنم هم ببینم لینو حالش چطوره.م.س:باش اشکالی نداره. دویدم رفتم.از دید مامان یونگی:وقتی دیدم چشمای سوفیا خیسه و وقتی یونگی اومد پایین قیافش خیلی بهم ریخته بود و روی لپش سرخ شده بود.حالا فهمیدم چی شده.باز یونگی یه گندی زده سوفیا ناراحت شده.به یونگی گفتم:یونگی چرا نشستی بلند شو برو دنبالش یه بلایی سر خودش میاره.از دید یونگی:بعد حرف مامانم سریع بلند شدم و سوییچ موتورم رو برداشتم و کلاهم رو گذاشتم و دویدم سمت موتور تا بهش برسم.از دید سوفیا:داشتم آروم آروم اشک میریختم و میرفتم سمت بیمارستان،الان یه نفر بخاطر من روی تخت بیمارستانه و بخاطر من معلوم نیس حالش خوب بشه یا نه.که یهو یه موتور کنار پام ترمز کرد.کلاه سرش بود بخاطر همین نفهمیدم کیه وقتی شیشه ی کلاهش رو برداشت دیدم یونگیه.-اگه بخوای همینجوری بری تا سال آینده هم به بیمارستان وسط شهر نمیرسی بپر بالا.راس میگفت خیلی آروم راه میرفتم پس کلاهی که به سمتم گرفته بود رو ازش گرفتم و گذاشتم رو سرم و پشت نشستم.
داشتیم با سرعت خیلی بالا میرفتم که وقتی از روی یه دست انداز رد شدیم نزدیک بود بیوفتم ولی یونگی دستم رو گرفت و گذاشت دور شکمش:محکم منو بچسب وگرنه پرت میشی پایین.دوتا دستم رو دورش حلقه کردم تا وقتی که رسیدیم.سریع از موتور پایین اومدم و کلاه رو دادم دستش و دویدم داخل بیمارستان.وقتی رفتم لارا رو دیدم که داشت گریه میکرد.دویدم سمتش و بغلش کردم که گریش شدت گرفت.خودم هم گریه میکردم.
با هم دیگه رفتیم توی اتاق لینو.دورم چشم چپش کبود بود و صورتش هم پر از خراش های کوچیک و جزعی بود ولی روی شکمش کاملا کبود بود.معلوم بود که با پا به داخل شکمش ضربه زدن.به هر کدوم از خراش هاش نگاه میکردم یه اشک از چشمام پایین میومد.رفتم کنارش نشستم:لینو؟صدام رو میشنوی؟میشه لطفا ببینمت؟میشه چشمات رو باز کنی بگی که چی شده؟میشه بیدار شی و بگی که حالت خوبه و فقط چندتا خراش جزعیه؟مثل دفعه ی اول که همدیگه رو دیدیم دوباره خودت رو فدای من کردی.میشه یه بار هم شده به من فک نکنیو به فکر خودت باشی؟همون موقع یه چیزی زیر لب گفت:سوفیا؟
چشماش رو باز کرد و گفت:سوفیا.اینجا چیکار میکنی؟میخواست بلند بشه که گفتم:عا عا وایسا کمکت کنم بشینی.کمکش کردم نشست.نتونستم جلوی گریم رو بگیرم سرم رو انداختم پایین و آروم آروم اشک ریختم.لینو از چونم گرفت و سرم رو آورد بالا:عههههه چرا گریه میکنی میبینی که حالم خوبه.نگران نباش.زود خوب میشم.اگه تو و لارا گریه کنین که من باید برای کی خوب بشم؟با این حرفش خندم گرفت.که اشکام رو پاک کردم که لینو بغلم کرد:آفرین دختر خوب دیگه گریه نکنیااااا.باش؟سوفیا:باش و از بغلش بیرون اومدم.
از دید یونگی:تمام کارایی که لینو و سوفیا کردن رو از پشت شیشه ی اتاق دیدم و حرص میخوردم.دیگه کم کم داشت به لینو حسودیم میشد.چرا سوفیا همش به فکر اونه؟مگه من چیم کمتر از لینوعه؟عهههههههه اصن چرا دارم به اینا فک میکنم.که سوفیا بلند شد از اتاق بیاد بیرون.
از دید سوفیا:اومدم بیرون و به لارا گفتم که لینو بهوش اومده.لارا رفت پیش لینو، خواستم برم که یهو یکی دستم رو گرفت.برگشتم و دیدم یونگیه.یونگی:خب راستش اونجوری که تو فک میکنی نیست.دوستای من سر خود چون مثل اینکه توی یه گیم از لینو باختن لینو رو کتک زدن.وگرنه من هیچ تقصیری ندارم.اگه هم ناراحتت کردم ببخشید.یا خدا یونگی قاطی کرده یا سرش به دیوار خورده.یونگی:بیا با من برگرد خونه.سوفیا:باش.رفتیم و دوباره با موتور برگشتیم خونه ی یونگی. که یهو...............
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد کی میاد
یه خبر خوب براتون دارم لاویا❤💛
چون نظرات به تعداد کافی رسید من پارت بعدی رو نوشتم و در صف بررسیه
خیلی دوستون دارمممممم💚💗
بای👋
فقط منتظر یک نظر دیگه هستمممممم
که بنویسمششششش
داستانت مث خودت محشره*-*🙂🍭لطف کن زود پارت بعد رو بزار چون من بی صبرانه منتظرم*-*🙂🌼
وقتی نظرات به پنج تا برسه میرم مینویسم
عالی لطفا پارت بعدی رو سریع بزاررر🙏🏻🙏🏻
پارت بعدی رو بزارررر