
این پارت بیست و یکم داستانه.امیدوارم لذت ببرید.
از زبان آدرین:منظورت چیه پلگ چه اتفاقی افتاده؟پلگ: یادته وقتی رفتم سیاره خودم یه عالمه پنیر با خودم بردم،اونا تموم شده و دیگه پنیر ندارم?.آدرین:پلگ جون به لبم کردی شکم متحرک.بعد رفتم اندازه ۳ سال براش پنیر خریدم?.وقتی رفت شب شده بود که گوشیم زنگ خورد.ناشناس بود وقتی برداشتم یک نفر گفت:آقای آگراست.شما؟دخترتون به دنیا اومده.لطفاً برای ثبت شناسنامه و مرخص کردن همسر و فرزندتون تشریف بیارین بیمارستان.
از ذوق دلم میخواست جیغ بزنم ولی خودمو کنترل کردمو و پریدم تو ماشین تا راننده ام منو ببره بیمارستان.وقتی رسیدیم یک مبلغی پرداخت کردم و مرینت و ژوریرا رو مرخص کردم .رفتیم خونه ، مرینت ژوریرا برد تو اتاقش(از قبل براش یک اتاق آماده کرده بودیم)تا بخوابه.رفتیم تو اتاق نشیمن ، مرینت خیلی بی حال بود ولی در عین حال شدیداً ذوق زده بود که بچه دار شدیم.من دستو گذاشتم رو سمت راست شونه اش و بوسیدمش???.
مرینت باورم نمیشه ما بچه دار شدیم?.مرینت:آدرین میدونم خیلی خوشحالی،منم خوشحالم اما من تازه زایمان کردم و خیلی خسته ام?.اگه میشه بریم بخوابیم.منم یه لبخند زدم و رفتیم بخوابیم.داشتیم میرفتیم که مرینت داشت می افتاد زمین ولی من گرفتمش.بعد رفتیم اتاق من و خوابیدیم.(می خوام یکم داستان رو رومانتیک کنم پس می ریم پنج ماه بعد.
از زبان مرینت:
ژوریرا کم کم داشت به شیر خشک عادت میکرد و داشت راه رفتن رو یاد میگرفت.از ۵ ماه پیش تا حالا اتفاق خاصی به جز مادر شدن من و پدر شدن آدرین نیافتاده.من و آدرین تصمیم گرفتیم یک هفته ای بریم همونجایی که پدر آدرین و ناتالی رفتن.امروز داریم ساک هامون رو جمع میکنیم .مرینت:آدرین ، ساک هارو سریعتر بیار، ژوریرا خیلی دلش برای بابات و ناتالی تنگ شده.آدرین چمدونارو آورد ، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.یکی از خوبیای پولدار بودن اینه که راننده داریم و آدرین می تونه کنار ژوریرا بشینه.
وقتی رسیدیم پدر آدرین و ناتالی تو مزرعه منتظرمون بودن.ناهار که خوردیم نزدیکای بعد از ظهر بود.ژوریرا پیش پدر آدرین و ناتالی موند و من و آدرین هم دست همو گرفتیم و رفتیم تا قدم بزنیم.اونجا یک تپه وجود داشت و آدرین گفت بریم اونجا.داشتیم از بالای تپه غروب رو تماشا میکردیم که آدرین برگشت سمتمو و گفت:مرینت واقعاً با تمام وجودم دوست دارم.از زبان آدرین :مریت تو غروب خیلی زیبا شده بود،نور خورشید که روی نیم رخ صورتش افتاده بود اونو زیباتر کرده بود.
مرینت :آدرین،منم واقعاً عاشقتم و واقعاً از اینکه تو مدرسه جعبه معجزه گر ها رو دست من دیدی خیلی خوشحالم. مرینت یک لبخند کوچکی زد ، دست چپمو گرفت و دست راستش رو دور گردنم حلقه زد.خودشو به من نزدیک تر کرد و لبهای همدیگه رو بوسیدم.دیگه بچه دار شده بودیم و کسی نمیتونست ما رو از هم جدا کنه پس دیگه با خیال راحت داشتیم همدیگه رو میبوسیدیم که.....
یه پرتال آبی باز شد و یک کبسه خیلی بزرگ و یک گوشواره و یک انگشتر و یک ساعت پرت شدن سمتمون. وقتی برداشتیم تا ببینیم چی هستن معجزه گر های خودمون هستن?.پوشیدمشون و طبق معمول تیکی و پلگ ازشون اومدن بیرون.مرینت :چچچ...چی تیکی ، تو اینجا چیکار میکنی؟تیکی :مرینت بدبخت شدیم ، کاهن معبد معجزه گر پروانه و طاووس رو دوباره به شرور ترین افراد پاریس همراه با معجزه گر روباه و لاکپشت برگردوند.مرینت:کیا؟تیکی:نمیدونم ولی خودش گفت کسایی که سیاه ترین قلب رو در پاریس دارند.
لطفا نظارتتون رو کامنت کنید.
فردا منتظر شما هستیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مسسسسخره
نه عاشقانه است نه جذاب
دوووور از واقعیت
آفرین خیلی قشنگ بود?????????
عالی بود ولی خیال کردم دیگه قسمت های آخرشه، لطفا زود تر تموم کن، متشکریم
میگم میشه اون قسمت هاکماث و نایورا رو حذف کنی چون دیکه حوصله اینو ندارم ??♀️?♂️
عالی هسته لطفا بعدی رو بزار
لطفا بعدی رو بزار میسی❤❤❤?
خدارو شکر بلاخره تونستم از چند نفر اولی باشم از ۲۰۰۰۰۰۰ نفر شدم ۱۷ نفر❤?
سلام نویسنده هستم چون بعضی ها میگین عاشقانه باشه و بعضی ها میگن تخیلی باشه هر کسی خواست نظرشو در مورد عاشقانه بودن یا تخلی بودن بنویسین.