سلام دوستان من اومدم با قسمت 2 داستان امیدوارم ک دوست داشته باشید نظر یادتون نره
خوب وقتی رسیدم خونه سلام کردم بعدش مامانم گفت سلام خوبین گفتم مرسی رفتم تو اتاقم و نشستم رو تخت داشتم فکر میکردم دیشب واقعا اون جنازه واقعی بوده یا نه تو هم زده بودم اصلا نمیدونم شاید خیال بوده آخه من هیچ وقت اینجوری نبودم داشتم انگشترمو در می آوردم که دراز بکشم و بخوابم یه کوچولو متوجه یک زخم دست شدم آخه کی چه جوری دستم بریده خدایا زخمم ازش خون نمیومد خط افتاده بود روی دستم خسته بودم خوابیدم ساعت شش و نیم بلند شدم لباسامو پوشیدم رفتم بیرون به مامانم گفتم ماشینتو ببرم گفت کجا میخوای بری گفتم می خوام با دوستام
برم بیرون گفت برو خداحافظ سوار ماشین شدم و داشتم رانندگی می کردم که عذاب وجدان داشتم به مامانم دروغ گفتم بعد چند دقیقه ر*** به اون جاده ترسناک که جنگل....... از هیچ چیز خبری نبود فکر کنم تو هم بوده آخه قبل اینکه از مهمونی بیام خونه هی ترس از اون جاده رو داشتم با خودم می گفتم نکنه روح ببینم نکنه تصادف کنم خدا کنه که یک توهم وفکر خیال باشه شایدم خون روی پله مال زخمی که رو دستم بود خدایا همه چیز مثل ۱ پازل بود چه جوری این پازل رو بچینم
راه افتادم به سمت خونه نادیا وقتی رسیدم زنگ زدم و گفتم من دوست نداره یا گفت بیا تو عزیزم رسیدم و سلام و احوالپرسی کردم و نادیا گفت دیگه بسه منو کشوند تو اتاقش گفت چیزی که تو رو کشونده اینجا گفتم والا فعلا که تو منو اینجوری کشیدی تو اتاقت?? گفت شوخی بسه بگو چی شده گفتم نادیا تو حرف های من و باور کردی گفت راستش رو بخوای نه گفتم پس چرا وقتی داشتم برات تعریف می کردم توهی سرتو تکون میدادی یعنی آره گفت برای این که تو ناراحت نشی نگاه کن هر آدمی جای من بود باور نمیکرد آخه چطوری
یک جنازه هی غیب میشه بایه پسر بچه گفتم راست میگی ولی خب.... نذاشت حرفم را بزنم و گفت صبر کن اون شب من تولدمو تو ی جای ترسناک گرفتم البته راهش ترسناکه پس تو فکر و خیال های بدی کردی و به خود تلقین کردی که این اتفاقات میوفته با اینکه همه اینها یک خیال پس خودت رو از این خیالات رها کن و بهشون فکر نکن با این حرفا یه ذره آروم شدم
هفته ناجا گفت راستی ضبط دستت خوب شد گفتم تو میدونی زخم چه جوری به وجود آمد گفت معلومه که میدونم گفت گفتم بگو بهم وقتی یادم نمیاد گفت از آنجایی که داشتی چاقو رو برای من بیاورید تا کی به برم تو راه دست برید و تا مچ دست خونی شد کسری شاقول و دادی منو نمیدونم چه شد سریع گفتی فردا میبینمت ورفتی اصلا نمیدونم چرا. دنبالت دویدم گفتم وایسا تو گفتی چیزی نیست خوب میشه خوش باشید قیافه من? ویدیو گفت چی شده گفتم من کیک ول کردم اومدم خونه نادیا با خنده گفت آره گفتم چرا من هیچی یادم نمیاد
نادیا گفت شاید فقط تو مهمونی بودی ولی اصلا حواست نبود و همش فکر و خیال می کردی گفتم نادیا دستت درد نکنه فعلاً بای گفت بای دوست خوبم از خونه زدم بیرون و رفتم سوار ماشین شدم ورفتم سمت خونه خودم وقتی رسیدم کلید انداختم درو باز کردم مامانم گفت سلام فلورا بشین می خوام یه چیزی بهت بگم گفتم سلام چیزی شده گفت صبح داشتم میرفتم سر کار فرمون و دنده خونی بود(مامان نادیا پزشکه) با خودم گفتم ای وای امروز که داشتم میرفتم جاده اصلا حواسم به دنده و فرمان نبود که خونیه سریع گفتم چیز مهمی نیست دستم بریده نگاه کن گفت پس چرا به من نگفتی گفت من میخواستم نگرانت کنم گفت بیا تا زخمتو ببندم زخممو بست و گفتند مرسی بوسش کردم رفتم تو اتاقم دستامو شستم و نشسته بودم داشتم مشقامو می نوشتم که مامانم گفت
فلورا بیا شام رفتم پایین غذامون خوراک مرغ بود من خیلی این غذارو دوست دارم
بعد اینکه غذامو خوردم به مامانم گفتم مامان مرسی که هستی مامانم گفت همچنین رفتم تو اتاقم و زنگ زدم نادیا دوساعت وراجی کردیم بعد دوساعت قطع کردیم و رفتم پایین پیش مامانم چای خوردیم و در مورد تولد نادیا و حرف زدیم بعد من شب بخیر گفتم و رفتم خوابیدم
خوب دوستان گلم امیدوارم که این قسمت و دوست داشته باشید اگر غلط املایی داشت منو ببخشید لطفاً با نظراتتون من رو خوشحال کنید
دوستتون دارم تا قسمت بعد خدانگهدار. با انتقاد و نظرات بگید که داستان چه جوریه و دوست دارید چه جوری باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فصل بعدی نمیاد؟ خیلی وقته منتظرم
عالییییی بود حتما ادامه بده.......
دوستان اگرر نظر ها 5تا شد قسمت بعدی رو میزارم
عااااااااااااااااالی
سلام من نمیدونم چرا عکس داستانم نیومده ولی من عکس. گزاشتم